گوناگون

آدمکهای آبی/داستانی از مریم تنگستانی

" روي صندلي عقب استيشن سفيد رنگي نشسته ام و اتومبيل در حركت است . اما هر چند لحظه كه مي گذرد داخل ماشين نيستم ، كنار خيابان ايستاده ام و با سرعتی كه استيشن از مقابلم مي گذرد تنها خطوط محو سفيد و سياه رنگي را مي بينم كه روي آسفالت كشيده مي شود و بعد دوباره توي استيشن نشسته ام . يك بار هم توي مسير پياده مي شوم و از مغازه اي يك ملحفه سفيد مي خرم و در انتها ماشين جلوي در قرمز رنگ ساختمان بزرگي ترمز مي كند .."



بعد از سه شب متوالي كه اين خواب را ديده ام .الان روز نامه به دست جلوي در همان ساختمان بزرگ ايستاده ام . صفحه آگهي را باز مي كنم و اين بار با اطمينان انگشت اشاره ام روي دكمه زنگ فشار مي آورد .

از در فاصله مي گيرم . انتظار دارم شخصي با گوشهاي كشيده و نوك تيز و موهايي در هم و چشماني فراخ در را باز كند ، كه صداي دلنشيني مي گويد : " بفرماييد !" مي روم داخل . صدا توی چهار چوب در هال ایستاده: " بفرماييد ! " مي گويم : " نگهدار سالمند ؟ " مي گويد : " شما ؟ "

زن ريز نقشيست . مي توانم حدس بزنم هنگام جا به جا كردن سالمند دچار مشكل شده . مي گويم : " زيادي پير هستن ؟ ....يعني...؟" قبل از آنكه جمله ام تمام شود يا زن دهانش را باز كند ، صدايي مي آيد كه : " نكنه انتظار داري از يه جوون سر حال پرستاري كني ؟! "

صداي بم و خشني است اما مي شود حدس زد كه زن جواني باشد .

زن ريز نقش مي گويد : " سنش زياد نيس . اما مي دونی فلج كامل .." با دستمالي كه در دست دارد عرق پيشاني اش را مي گيرد گردنش را جلوتر می آود و آهسته تر مي گويد : " فلج كامل ...مي دونی که"

صداي بم می آید که: " لعنت. هميشه همین طور بودي .."

زن مي گويد : " بفر ماييد...بفرماييد تو"

مي روم توي هال . هيچ ردي از صدا نيست .

بين در هاي متعدد زن يكي از درها را باز مي كند . مرد بلند قد و خوش سيمايي روي تخت دراز كشيده

زن مي گويد : " فلج كامله ! "

نوعی شرمندگی توی نگاهش می دود و رو به مرد مي گويد : " متاسفم .."



امتداد نگاه مرد مي رسد به تابلويي نامفهوم ..نقاشي بچه گانه ايست . مثل اينكه سه تا آدمك آبيست توي يك قلب كج و كوله سرخ .

زن دوباره مي گويد : " فقط به ما كمك مي كنه "

به سمت مرد مي روم : " سلام . روز بخیر.." دستش را مي گيرم و فشار محكمي مي دهم . هيچ عكس العملي نشان نمي دهد . مي گويم : " ظاهرا از ديدن من خوشحال نيستين " و رو به زن مي گويم : " قراره شبانه روزي باشم ؟ "

زن سرش را مي اندازد پايين .

مي گويم : " جسارتا شوهرتون هستن ؟ "

زن هنوز سرش پايين است .

به تندی مي گويد : " ماهي سيصد هزار تومن براي شروع. كافيه كارتو درست انجام بدي . انتظار زيادي ازت ندارم . مي توني يك اتاق براي خودت برداری . " وبا شاديي بچگانه مي گويد : " دوازده تا اتاق داريم ! " به صورت مرد نگاه مي كند. من هم نگاه مي كنم .زن مي گويد : " يازده تا ." من چيزي توي صورت مرد نمي بينم



.صداي بسته شدن در يكي از اتاقها مي آيد . همزمان زن مي گويد : " فقط ما دو نفر اينجا زندگي مي كنيم . می تونی كاملا راحت باشي . " و مي گويد : " به تزريقات هم واردی ؟ "

" بله ! " به مرد نگاه مي كند .من هم نگاه مي كنم .

" چندان هم لازم نيس . "

لبش را جمع می کند و دو انگشتش را مي برد سمت لبش مي گويم : " بله ! " مي گويد : " توي اتاق خودت و هال فقط . الان هم وقت خوابشه .تا ساعت چهار" می گويم : " بله " و مي آيم بيرون .

خيلي زودتر از آنكه در اتاق اول از سمت راست را باز كنم ،صداي موزيك تندي سرم را بر مي گرداند سمت تلويزيون و همان صداي خشن كه : " لعنتی.! "

و بعد چهره زن ريز نقش مقابل در اتاق رو برو كه مي گويد : " بفرماييد توي اين اتاق ! "

عرض هال را كه طي مي كنم ، تمام اطرافم را از نظر مي گذرانم .خبري نيست . ....اتاق راحتي است تا ساعت 4 كه با صداي كوبيده شدن در اتاق بيدار مي شوم .به سرعت بيرون مي روم . در اتاق مرد را باز مي كنم . دو تا سرنگ استفاده شده روي عسلي افتاده . مي گويم : " تو حركت مي كني؟" نگاهش زوم شده روي تابلوي آدمكها . دوباره مي گويم .زن با يك ليوان آب پرتقال مي آيد داخل .مي گويد : " نمي كند! " و مي گويد : " اينجا راحتی؟ " مي گويم : " شما چطور ؟ ". به صورت مرد نگاه مي كند . ليوان آب پرتقالم را سر مي كشم و مي روم توي هال .

زن مي آيد روبه رويم مي نشيند .پاكت سيگار را جلويش مي گيرم : " بفرماييد "

"ممنون اهلش نيستم "

دروغ مي گويد . توي خانه كه پا گذاشتم به راحتي بوي سيگار را مي شد تشخيص داد . مي گويم: " فكر كنم اينجا زيادي سرم خلوته. اگر اجازه بدین یه سری کارای خونه رو هم انجام بدم . " مي گويد : " نمي دانم . " ....

فردا صبح خيلي زود بيدار مي شوم . از آشپزخانه شروع مي كنم و باقی اتاقها

همه خواب هستند . در اتاق اول را باز مي كنم. كليد لامپ را مي زنم . نور ضعيفي دارد . يك تخت فلزي يك نفره ته اتاق است و يك پتوي مچاله شده هم پايين تخت . قاب عكسي از يك زن جوان روي ديوار است . و كاغذهايي از روي ميز و صندلي تحريري كه پايين تخت قرار دارد كشيده شده اند تا وسط اتاق چند برگ از كاغذ ها را مي آورم بالا و به چشمم نزديك مي كنم . نقاشي روبه روي تخت خواب مرد تمام اتاق را پر مي كند . و کاغذها ميان نقاشي ها مي چرخد و طوفان به پا مي كند و همه اتاق سرخ مي شود و سرخی گردبادی می شود و می رود توی ملحفه سفیدی که روی تخت ورم کرده..

***



به خودم كه مي آيم ، دوباره رفته ام توي عالم هپروت ... صفحه آگهي روزنامه توي دستم خيس شده از عرق . هنوز پشت در ساختمان بزرگ ايستاده ام ! دكمه زنگ را فشار مي دهم . چندمين بار است نمي دانم .اگر كسي جواب داده باشد هم نشنيده ام . صداي بم و خشني مي گويد : " بفرماييد " مي روم داخل جلوي در هال ايستاده . دختر قد بلند و خوش سيمايي است . نگاه نافذش را دوخته به من . مي گويم : " نگهدار سالمند ؟ " سيگارش را مي تكاند: " پدرم مرد خانوم ! " مي گويم : " تسليت عرض مي كنم ...با اجازتون.." و بر مي گردم .

با همان صدای خشک اما آرامترمي گويد : " عاشق مادرم بود! وقتي مرد او هم سكته كرد ..عاشق مادرم بود ..عاشق مادرم...فلج كامل.. سیگارش را بار دیگر می تکاند با صدای سردی که غم یا شادی اش را نمی توان تشخیص داد می گوید: فلج كامل شد . "

سرم می افتد روی سینه ام: " مي دونم ." هنوز چند قدمي بر نداشته ام كه فرياد مي زند : " فقط مادرم رو دوست داشت ! "

به تندی از حیاط بیرون می زنم



.....

در حياط را كه مي بندم . پنجره اي از طبقه دوم آپارتمان رو به رو باز مي شود زني سفره اش را مي تكاند و با صدايي بلند مي گويد : " كسي اينجا زندگي نمي كنه خانوم خيلي وقته كسي اينجا زندگي نمي كنه. زنگ نزن ." و پنجره را مي بندد و دوباره باز می کند:

"برای خرید اومدی؟! این خونه نحسه ها! دختره مادرشو کشت همینجا تو همین خونه!! " و پنجره را می بندد.

هنوز پشت در ساختمان بزرگ ايستاده ام . صفحه ی آگهی روز نامه را روی کاپوت استیشن سفید رنگ خاک گرفته ای که کنار در پارک است باز می کنم : آدرس همینه! و فریاد می زنم :" آآآدررس همیییییینههههههه !! "



چند تا در پشت سر هم باز می شود و چند تا سر از لای درها بیرون می زند. صدای مردانه ای می گوید:"کسی مزاحمت شده آبجی؟ "

صدا از همان پنجره ی طبقه دوم ساختمان روبروست. با گریه می گویم: یکی یه موبایل داره من زنگ بزنم؟ و یکی از سرها از لای در بیرونتر می آید : " بیا خانوم!"

به سمت صدا می روم و دست مردانه ای گوشی موبایل را سمتم می گیرد صفحه ی آگهی را می دهم دستش: " آقا این شماره رو بخون همون که دورش خط کشیدم ."



: " بزن خانوم.. صفر،نهصد و دوازده،سیصد و چهل و..."



بوق آزاد می خورد...

انگار چسب ریخته باشند توی گلویم و سرب مذاب در سرم. چشم می بندم ..زن ریز نقش روی صندلی جلو استیشن لبخند می زند و مرد خوش سیما رانندگی می کند و آواز می خواند و آن نگاه نافذ توی صندلی عقب کز کرده ...سیاهی جاده مثل روبان بلندی می پیچد دور استیشن و همسایه ها و زن ریز نقش و درب اول از سمت راست و مرد فلج و آدمکهای آبی توی قلب سرخ و می پیچند در هم و می روند توی چشمهام... توی سرم و سرب مذاب می شوند . دو تا دستم را می چسبانم به هم و روی دماغ و دهنم فشار می دهم و عقب عقب می روم.


"صدای زنگ...صدای زنگ موبایل از کیف دستیم می آد !!"


دستم می رود توی کیف دستی و لرزانتر بیرون می آید ..صدای بم و خشکی از گلویم بیرون می زند: " می دونی چیه آقا خودم آگهی دادم!!! خودم!"

چشمم پر آب می شود .سرم بر می گردد سمت ساختمان بزرگ:

" من تبرئه شدم بابا! می گن دیوونم!"

مریم تنگستانی

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار