گوناگون

این دختران چاق مهاجر

پارسینه: الکساندرا پاسکالیدو

نشسته ام نان و پنیر صبحانه ام را میخورم که تیتر روزنامه مرا از جا در می برد:
" دختران مهاجر در بدغذایی از همه بالاترند". مطمئنا صبحانه یونانی از قهوه و بیسکویت تشکیل شده، ولی این امر نمیتواند در یک سرزمین برفی مثل سوئد نقش زیادی باز ی کند. این عنوان گمراه کننده است.

وقتی مادرم کوچک بود به او روغن زیتون میدادند. مادر بزرگ ام میترسید که مادرم از گرسنگی بمیرد. مادرم بچه دوران جنگ بودو مجبور بود برای یک تکه نان روی سفره سخت بجنگد. مادر بزرگ گاهی توی هفته با احتیاط شیشه عسل را ازگوشه قفسه بالایی در می آورد و آنوقت به مادرم یک قاشق عسل طلایی میرسید.

پنج سال اولم رادر آغوش مادر بزرگم در یک ده دور افتاده کوهستانی یونان به سر بردم. آن جا ما چیزهایی را میخوردیم که زمین، گاوها و مرغ ها برای ما به ارمغان می آوردند. مادربزرگ ام عادت داشت وقتی صبح شیر گاوها را میدوشید، مرا بیدار کند و صبحانه مورد علاقه ام را در مقابل ام بگذارد: شیر شکلات گرم با قطعه های نان خشک! وقتی کسی در ده گوسفند می کشت یا وقتی مادرم برای دیدن می آمد یک تکه گوشت هم می گرفتیم. بعد ما آمدیم به سوئد و میز صبحانه سوئدی. شیرو ساندویچ پنیر تنها چیزهایی بودند که یادم می آید در پنج سال اول می خوردیم. سبزیجات در سوئد آن قدر گران بودکه آدم بایست صلیب غسل تولد خودرا بفروشد برای این که بتواند یک کاهو بگیرد. وقتی جشن بود یا حراج در مغازه ، مادرم یک قوطی کنسرو باز می کرد که توی اش هلوهای نیمه شده بود که روی زبان لیز میخورد.

با پدر و مادری که از کله سحر تا غروب کارمی کردند، ما نه وعده های غذای پختنی داشتیم نه شام و ناهار را با هم می خوردیم. به عنوان یک بچه نه ساله ی تنها، وقتی بعد از مدرسه معده ام غرغر می کرد به برنامه مخصوص غذا فکر نمی کردم. هر چه که توی یخچال پیدا می شد، می خوردم. و توی یخچال کلم قمری پخته شده با بخار را نمیشد پیدا کرد. بیشتر از همه لقمه نان و پنیر بود که نان اش را مادرم در خانه می پخت. یعنی برنامه مخصوص غذا پول میخواهد.

در سالن مدرسه ی محله فقیرمان ، ما ناهار را مثل اسب می خوردیم. هیچ کس ا ز خوردن خود داری نمی کرد. حالا وقتی به بازدید از مدارس در محله های اعیان نشین می روم که در آن ها بچه ها حاضر نیستند آن " غذای بد مزه مخصوص مدرسه" را بخورند، من نمیتوانم بفهمم. ما فکر میکردیم همه چیز خوشمزه است هر چند این یک فرهنگ غذایی بیگانه با پودینگ خون، کالوپس و پوره ریشه سبزی ها بود.

پاک کردن ته کاسه و این که هیچوقت غذا را،هر طعمی هم که داشته باشد دور نریزی، سندرم فقر است. ما هیچوقت در خانه مان نوشابه پیدا نمیشد. شیک تر است که به جای آب این نوشابه بنوشی. امروزدر محله های فقیر،جوان ها نوشابه میخرند که ادای پولدارها را در بیاورند. ولی دندان های شان آن ها را لو میدهد.

اضافه وزن و چاقی مرض مهاجرین نیست. غذا یک مساله طبقاتی است. چاقی سندرم فقراست. غذای چرب ارزان تر از غذای مفید است. وقتی طبقات بالا بامارچوبه هایی که به شکل صلیب در ظرف غذای شان چیده شد بازی میکنند، ما فرزندان کارگران ظرف مان را طوری پاک می کنیم که گویی این آخرین وعده غذای زندگی مان است. فرهنگ غذایی مزخرف را ما با خودمان از کشورهای مان نمی آوریم. این فرهنگ غذای فوری آمریکایی است که نگران کننده است نه خورشت قرمه سبزی ایرانی دوست من.

بنابراین شما که در باره این موضوع می نویسید، سوسیس گوشتی خودتان را بخورید و بس کنید قومی کردن و فرهنگی کردن فقر را. تمام کنید ارزیابی گله ای مهاجرین را . چون همه ما یک فرهنگ غذایی نداریم. غذای مدیترانه ای من واقعا برای مقابله با بیماری های قلب و عروق خوب است. سوشی بسیار کمتر از ماهیچه خوک سوئدی کالری دارد. غذای اتیوپیایی در خامه غلت نمی خورد. آن ها که پول ندارند تا بهترین روغن زیتون و مواد غذایی تازه را از شیک ترین بوتیک های غذا بخرند، بگذار خودشا ن را با آلترناتیوهای چربی دار راضی کنند. این فقیران همه کشورها هستند که وسع آن را ندارند که کالری های شان را در تمرین اسب سواری، اسکی در بلندی های آلپ یا بازی گلف در تعطیلات ورزشی بسوزانند.

نه،حالا باید بروم منزل پیش مادرم و قوطی غذای ام را بگیرم. ولی اگر باسن من نصف واگن قطار را بگیرد، علت پیشینه من به عنوان یک مهاجر نیست بلکه تربیت فقیرانه و اشتهای عظیم ام برای همه چیزهایی است که در کودکی نتوانستم بخورم.

ترجمه: زهره سحر خیز

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار