گوناگون

بر سر کلاس درس معلم فداکار لرستانی

پارسینه: زینب مختاری همسر کاظم صفرزاده معلم فداکار لرستانی از روزهایی که همسرش شغل معلمی را با عشق انتخاب کرد این‌گونه می‌گوید: 20 سال قبل وقتی از طریق یکی از اقوام با کاظم آشنا شدم او در تربیت معلم مشغول تحصیل بود. همیشه می‌گفت معلمی را به خاطر آنکه شغل انبیا است دوست دارم و می‌خواهم به دانش‌آموزان محروم شهر و استان لرستان خدمت کنم.

ایثار آخرین سرمشق معلم لرستانی بود. صدای خنده دانش‌آموزان عشایری مجتمع شبانه روزی ویسیان از کیلومترها دورتر شنیده می‌شد. کمتر از یک ماه بود که فصل علم و دانش آغاز شده بود و عشایر منطقه پلدختر و خرم‌آباد فرزندان خود را از زیر قرآن رد کرده و برای تحصیل علم و دانش به مدرسه فرستاده بودند. مجتمع شبانه روزی امام جعفر صادق(ع) در منطقه ویسیان میعادگاه دانش‌آموزان عشایری است که روزها و شب‌ها دور از چادرهای عشایری برای علم‌اندوزی تلاش می‌کردند.

به گزارش ایران، هستند معلمان فداکاری که تعلیم آینده‌سازان کشور را سرلوحه کارهایشان قرار داده و با همه وجود تلاش می‌کنند کلمه‌ای به آنها بیاموزند و لبخند رضایت بچه‌ها بزرگ‌ترین پاداشی است که توشه راه خود می‌کنند. کاظم صفرزاده معلم 40 ساله خرم‌آبادی ستاره‌ای از این کهکشان بود که در آسمان ایثار و فداکاری درخشید. این معلم فداکار وقتی یکی از دانش‌آموزان عشایری زخمی نیاز به درمان فوری داشت در شبی طوفانی سوار بر خودروی خود همراه دو دانش‌آموز دیگر راهی خرم‌آباد شد اما در میانه راه طعمه سیلاب شدند و جان باختند.

شب طوفانی

غروب دوشنبه 28 مهرماه باران شدیدی از آسمان خرم‌آباد می‌بارید. لحظات بسرعت سپری می‌شد و آب رودخانه شورآب لحظه به لحظه بالاتر می‌آمد. دانش‌آموزان مجتمع دبیرستانی شبانه‌روزی امام جعفر صادق(ع) در خوابگاه مشغول استراحت بودند که با صدای فریاد یکی از آنها همه سراسیمه بیدار شدند. امین قوچی دانش‌آموز 16 ساله عشایری از تخت روی زمین افتاده و آسیب دیده بود. صدای ناله او در میان صدای رعد و برق و طوفان گم شده بود. چند ثانیه بعد کاظم صفرزاده معلم فداکار که از یک سال قبل مدیریت مجتمع را عهده‌دار بود بالای سر امین حاضر شد و با کمک بچه‌ها او را به داخل خودرو خود برد.

امین رحیمی و وحید سپهوند دو دانش‌آموزی بودند که همراه امین سوار بر خودروی آقا معلم به درمانگاه رفتند. شدت بارش باران هر لحظه بیشتر می‌شد و آقا معلم که بسختی تا فاصله چند متری را می‌دید مقابل درمانگاه توقف کرد اما سرنوشت مسیر دیگری را برای او و سه دانش‌آموز رقم زده بود. آقا معلم وقتی شنید درمانگاه با امکانات کم و بدون آمبولانس نمی‌تواند امین را از وضعیت وخیمی که دارد نجات دهد با توصیه کادر پزشکی تصمیم گرفت او را برای درمان به خرم‌آباد برساند. کاظم از دو دانش‌آموز دیگر خواست به مجتمع بازگردند اما آنها نمی‌خواستند دوست خودشان را تنها بگذارند. دقایقی بعد خودروی معلم فداکار به سوی خرم‌آباد حرکت کرد.

باران با شدت زیادی به شیشه ماشین می‌خورد و مسیر ناهموار باعث کند شدن حرکت آنها شده بود. آقا معلم می‌دانست که کیلومترها آن طرف‌تر همسر و سه فرزندش یونس، عرفان و محمدرضا چشم انتظار بازگشت او هستند. محمدرضا چهار سالی بود که جمع آنها را شیرین‌تر کرده بود و کاظم به او قول داده بود روزی که به خانه بازگشت اسباب‌بازی‌هایی را که دوست دارد برایش بخرد.

صدای طغیان رودخانه شورآب او را به خود آورد. همه جا تاریک بود. درد پای امین لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. آقا معلم از بچه‌ها خواست روی صندلی محکم بنشینند. به پل روگذر رودخانه رسیده بودند و باید از آن عبور می‌کردند اما طغیان رودخانه به روی پل رسیده بود. در حالی که خودرو به راه خود ادامه می‌داد، رودخانه خروشان شورآب در یک لحظه خودرو را بلعید و با خود برد. زمان بسرعت سپری شد و کسی از سرنوشت سه دانش‌آموز و مدیر مجتمع اطلاعی نداشت. کسی باور نمی‌کرد آنها هیچ وقت به مقصد نرسیده باشند. ساعتی بعد امدادگران هلال احمر برای پیدا کردن اثری از خودروی معلم و دانش‌آموزان رودخانه و گل و لای اطراف آن را جست‌و‌جو کردند. روز بعد از حادثه اجساد سه دانش‌آموز پیدا شد اما اثری از آقا معلم نبود. طغیان رودخانه او را با خود برده بود. شورآب جنازه‌های دانش‌آموزان را پس داد ولی از پیکر معلم فداکار روستا خبری نبود. اکیپ‌های مختلفی برای پایان دادن به چشمان منتظر همسر و سه فرزند کاظم تلاش کردند و سرانجام بعد از دو هفته روز تاسوعای حسینی پیکر معلم فداکار در منطقه زهراکار در 35 کیلومتری جنوب خرم‌آباد پیدا شد. شورآب این روزها کامش تلخ شده است. روزعاشورا و در مراسم خاکسپاری معلم فداکار در پلدختر همه مردم شهر به پاس ایثار معلم شهر آمده بودند تا او را تا خانه ابدی همراهی کنند. معلم فداکار برای همیشه آرام گرفت تا بازهم برگی از دفتر ایثار و گذشت معلمان ایران زمین ورق بخورد.

انتخاب عاشقانه

نتایج کنکور سال 73 وقتی اعلام شد خانواده صفرزاده خوشحال بودند. کاظم فرزند خانواده در رشته مهندسی پذیرفته شده بود. بسیاری از اعضای خانواده و فامیل معلم بودند. پدر و مادر با اشتیاق روزهایی را انتظار می‌کشیدند که فرزندشان مهندس شود، اما کاظم راهی را انتخاب کرده بود که بی‌صبرانه منتظرش بود. او دوست داشت پای تخته سیاه به دانش‌آموزان درس زندگی بدهد.

زینب مختاری همسر کاظم صفرزاده معلم فداکار لرستانی از روزهایی که همسرش شغل معلمی را با عشق انتخاب کرد این‌گونه می‌گوید: 20 سال قبل وقتی از طریق یکی از اقوام با کاظم آشنا شدم او در تربیت معلم مشغول تحصیل بود. همیشه می‌گفت معلمی را به خاطر آنکه شغل انبیا است دوست دارم و می‌خواهم به دانش‌آموزان محروم شهر و استان لرستان خدمت کنم. دو سال بعد با وجود آنکه در رشته مهندسی پذیرفته شده و از سوی جهاد سازندگی نیز دعوت به کار شده بود اما همه آنها را رها کرد و به استخدام آموزش و پرورش درآمد. محل خدمت او امامزاده محمد کوهدشت تعیین شد و از آنجا که در آغاز زندگی به او قول داده بودم در همه لحظات کنارش باشم بار زندگی را بستیم و به امامزاده محمدکوچ کردیم. دوسال در مدارس عشایری تدریس می‌کرد و پس از آن مجتمع آموزشی را مدیریت کرد، پس از آن دوباره به خرم‌آباد بازگشتیم. او مدیر مجتمع آموزشی عشایری بود و به مدارس شبانه‌روزی عشایری منطقه سرکشی می‌کرد و با بررسی مشکلات برای رفع آنها و همچنین فراهم کردن امکانات برای این مدارس تلاش می‌کرد. چند مرتبه هم کلاس‌های پیش‌ساخته را با جرثقیل به مناطقی که نیاز به کلاس درس داشتند، ‌برد. در این مدت خدا سه پسر به ما داد؛ یونس، عرفان و محمدرضا که عاشقانه پدرشان را دوست دارند و همسرم همیشه دانش‌آموزانش را به اندازه فرزندانش دوست داشت.

همسر معلم فداکار با یادآوری شب حادثه اشک از چشمانش جاری می‌شود. او در مورد آخرین تماس کاظم با خانه نیم ساعت قبل از حادثه گفت و ادامه داد: یک سالی بود که مدیر مجتمع آموزشی عشایری در منطقه ویسیان شده بود. ما در خرم‌آباد زندگی می‌کردیم و همسرم مسافت 30 کیلومتری تا مدرسه شبانه روزی را با خودروی خود طی می‌کرد.

از آنجا که مدرسه، شبانه روزی بود و دانش‌آموزان عشایر در کنار تحصیل آنجا زندگی می‌کردند، صبح روز حادثه به آنجا رفت. او شب را آنجا می‌ماند و فردا به خانه باز می‌گشت. نیم ساعت قبل از آن اتفاق با هم تلفنی صحبت کردیم و حال بچه‌ها را پرسید. پسر بزرگمان چند روزی بود که به خدمت سربازی رفته بود. همسرم می‌گفت پسرمان در سربازی مرد می‌شود. آن شب باران شدیدی می‌بارید، تا روز بعد خبری از حادثه نداشتم. ساعت 10 صبح بود که از مدرسه تماس گرفتند و گفتند همسرم یکی از دانش‌آموزان را که مصدوم شده بود همراه دو دانش‌آموز دیگر سوار بر خودرواش کرده و به خرم‌آباد آمده‌اند اما هیچ خبری از آنها نیست. دلم شور زد، می‌دانستم که کاظم نمی‌تواند درد و رنج کودک محرومی را ببیند. او اجازه نمی‌داد دانش‌آموزان عشایری برای خرید دفتر و کتاب مسافت‌ زیادی را تا شهر بیایند و خودش این لوازم را برای آنها می‌خرید و به مدرسه می‌برد. می‌گفت آنها در خانواده‌های محرومی زندگی می‌کنند و نمی‌توانند کرایه رفت و برگشت به شهر و هزینه خرید لوازم التحریر را بپردازند. سراسیمه به اقوام خبر دادم.

لحظه‌های تلخ

14 روز چشم به رودخانه‌ای دوخت، رودخانه‌ای که پس از طغیان آرام گرفته بود. شورآب نمی‌خواست امانتی را که در میان گل و لای مخفی کرده بود پس بدهد. زن دست کودک چهار ساله‌اش را محکم گرفته بود و با التماس از رودخانه می‌خواست همسرش را به او برگرداند. تلاش‌ امدادگران هلال احمر و مردم بارها به بن‌بست خورده بود اما زن ناامید نمی‌شد و می‌گفت اگر سال‌ها هم طول بکشد از کنار رودخانه تکان نمی‌خورد. دانش‌آموزان مدرسه عشایری بارها مسیر رودخانه را پیاده طی کردند و نام معلم فداکارشان را فریاد زدند. پس از گذشت 14 روز در عصر روز تاسوعا پیکر کاظم صفرزاده در میان گل و لای حاشیه رودخانه پیدا شد.

زینب مختاری از دو هفته‌ای که برای او به اندازه دو سال گذشت این‌گونه می‌گوید: وقتی متوجه شدم طغیان رودخانه شورآب همسرم و سه دانش‌آموز مدرسه عشایری را با خودش برده است کنار رودخانه رفتم. روز بعد پیکرهای سه دانش‌آموز از آب گرفته شد، اما جست‌و‌جوها برای پیدا کردن نشانه‌ای از همسرم بی‌فایده بود. ساعت‌ها کنار رودخانه اشک ریختم و التماس کردم تا او را به من برگرداند. می‌دانستم لحظه‌ای که ماشین او به رودخانه سقوط کرده است او بازهم به فکر نجات دانش‌آموزانش بود. روزهای سختی بر من می‌گذشت و شب و روز دعا می‌کردم، روز تاسوعا دلم شکست و از مردم خواستم در عزاداری‌هایشان برای پیدا شدن جنازه همسرم دعا کنند.
عصر همان روز به ما خبر دادند که جنازه همسرم پیدا شده است. او همیشه آرزو داشت در راه خدمت به علم و دانش جان بدهد و چه زود به آرزویش رسید. روز عاشورا مردم پلدختر پیکر او را تشییع کرده و به خاک سپردند. در این مدت مسئولان آموزش و پرورش و همچنین استانداری و فرمانداری برای همدردی به خانه ما آمدند اما هیچ کدام از اینها نمی‌تواند جای خالی همسرم و پدر فرزندانم را پر کند. تنها خواسته‌ام از مسئولان این است که افتخار شهید بودن را به همسرم بدهند، او در راه نجات دانش‌آموزان و خدمت به آنها جان خود را از دست داد.

ارسال نظر

  • محسن ازسبزوار

    خداوند اورا غریق رحمت نماید وبه خانواده اش صبر عنایت نماید انشاالله

  • ناشناس

    کاش پرسنل زحمت کش هلال احمر بجای گشتن دنبال جسد دانش آموز مجروح را به بیمارستان می رساندند تا جان این 4 نفر گرفته نمی شد.

  • ناشناس

    درود بهش

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار