" ایرونیبازی در تاریخ ِ محاورهای و نوستالژی ِ دهۀ چهل"
پارسینه: یادداشت محمد قائد درباره ابراهیم گلستان
در قرن بیستم در ایران دورههای فراز و فرود، و امید و ناامیدی، مكرر پیش آمده. دو دهه كه شاید از نظر رشد برجسته باشد دهههای 20 -1310 و 50 -1340 است. اولی دهۀ پیشرفت و انضباط بود و نیمۀ دوم آن با این توهّم بزرگ همراه شد كه ایران، بهعنوان نزدیكترین یاور رایش سوم، در راه تجدید عظمت باستانی است. كمتر كسی در لزوم و امكان بازگشت به آیندهای سرشار از مجد و عظمت تردید نشان می داد. مردم گمان می كردند فخر و شكوه در ذات این سرزمین اهورایی است. فقط باید زنگار را به ملایمت، و نه با سختگیری و تندخویی، زدود، از میراث نیاكان پردهبرداری كرد، كارخانۀ ذوب آهن را راه انداخت و در اسرع وقت به پای آلمان نازی رسید. شاهی مستبد كه ميخواست عین انضباط رایج در آلمان و ژاپن را در اینجا به كار گیرد سخت منفور خلایق شد زیرا ارتباط بین انضباط و پیشرفت برای جامعهای تنبل و عرفانزده و همواره بیزار از حكومت قابل هضم نبود.
دهۀ 50 ـ1340 هم سالهای پیشرفت ملایم و مداوم بود، و در نیمۀ دوم آن باز همراه با یك توهـّم بزرگ دیگر كه در ایران همه چیز به وفور وجود دارد ـــ ثروتهای خداداد، زمینهای مستعد كشت، آب فراوان و هوای متنوع و كممانند؛ تنها اِشكال این است كه خلق به پا نميخیزد. بعدها روشن شد كه اصلاً از آن خبرها نیست و چیزهایی كه به وفور وجود دارد شكاف عمیق میان خردهفرهنگهاست، و فقدان انسجام میان احساس و فكر و عمل مردم كه ادارۀ جامعه طبق برنامه را بینهایت دشوار ميكند. یك مشخصۀ دیگر دهۀ 1340، در انفجار جمعیتی بود كه در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم به دنیا آمد. این سیل جمعیتِ ناراضیان طغیانگر و درسخوانده، آمریكا و بخشی بزرگ از اروپا را به هم ریخت و در ایران نظام شاهنشاهی را سرنگون كرد.
تفاوت بزرگ آن دورههای ایران با زمان حاضر، در درجۀ امیدواری است. در آن سالها امیدهای بسیار به آینده و میلی شدید به جهش به سوی آن وجود داشت. امروز، در بهترین حالت و نزد خوشبینترینها، فقط شاید بتوان چیزهایی را تدریجاً كمی بهتر كرد. وقتی دوبی و مالزی الگوهای پیشرفت باشند، نه جایی برای تجدید مجد و عظمت هست و نه ميتوان فایدهای برای خیزش خلق متصوّر بود.
قدری اصلاحات اداری ـ اجتماعی در دهۀ 1310 تا 20 سیمای قرون وسطایی ایران را دگرگون كرد. مثلاً پاسبان سر چهار راه كه دستكش سفید به دست داشت به یالوكوپال خویش مينازید، و وقتی به او تعلیم ميدادند حین انجام وظیفه و در ملاء عام نباید انگشت در دماغش كند یا اندامهای خصوصياش را بخاراند، احتمالاً اعتقاد داشت درست گفتهاند. امروز هر مأموری در برابر هر انتقادی از طرز انجام وظیفهاش فوراً یادآوری ميكند كه با این حقوق مسخره كار از این بهتر نميشود و بالادستيها هم خودشان به این مقررات اعتقاد ندارند.
انسان وقتی كمی از چیزی به دست بیاورد از آن چیز بیشتر مىخواهد و خواستهای جدید نسبت به مقدار قبلی و اولیه، حالت تصاعدی دارد. بر این قرار، امروز قدری اصلاحات و بهبود به جایی نميرسد. باید خروارها اصلاحات در جامعهای كه از پاسبان سر چهارراه گرفته تا صدر مملكت همه ناراضياند وارد كرد تا بهتر شود.
رابطۀ قدر مطلق و نسبت فقط علیه ما ساخته نشده و در همۀ سیستمها وضع بر همین منوال است. پنج دهه پیش، آمریكا وقتی به اندازۀ پانصد میلیارد دلار پیشرفت ميكرد خیلی چیزها عوض مىشد. امروز برای اینكه همان جامعه به اندازۀ سالهای 1950 تا 70 پیشرفت كند باید اقتصاد 11 هزار میلیارد دلاری آن ناگهان به 18 هزار میلیارد بجهد ــــ یعنی معجزه، یعنی ناممكن.
در چنین شرایطی، نه تنها نسلی كه به عرصه ميرسد مبتلا به حسرت روزهای خوش از دسترفتۀ 50-1340 ميشود، بلكه كسانی، بی رودربایستی، در نطقهای انتخاباتی وعده احیای دهۀ 20 ـ 1310 ميدهند، غافل از اینكه قاطبۀ مردم امروز به همان اندازه از انضباط و حرفشنوی بیزارند كه شصت هفتاد سال پیش بودند.
جوانانی كه دربارۀ امیدهای دهه 1340 چیزهایی ميشنوند و ميخوانند میل دارند با نمونههای زندۀ آن ایام بهطور سرپایی آشنا شوند. اما وقایعنویسی دشوار است. حتی در شرح موقعیتهایی كه فرد در آنها حضور داشته است برای اطمینان از درستی هر نكته ای باید دورههای زردشدۀ روزنامهها را ورق زد و به كتابها نگاه كرد. از این رو، تمهید «تاریخ شفاهی» ابداع شده است تا به این نیاز بازار پاسخ بدهد.
شفاهيبازی در مواردی تا حد محاورۀ خودمانی پائین ميآید. فرد جهاندیده هرچه به ذهنش ميرسد بر زبان ميآورد، تاریخها را غلط ذكر ميكند، حیثیت صغیر و كبیر را به باد ميدهد، یادش نميآید قبلاً در همان اتاق و در برابر همان میكرفن حرف دیگری زده است، در رد تذكر مصاحبهكننده به او ميگوید «شما بچهاید، بروید كتاب بخوانید»، ادعا ميكند احدی را نميشناسد كه در این باره چیزی نوشته باشد، و ناگهان اعلام ميكند خسته شده، قرصهایش را نخورده و بهتر است ادامۀ روایت تاریخی بماند برای یكشنبۀ بعد.
در مواردی نیز این روایات خودمانی چندمنظوره است. زندگینامۀ درگذشتگان مشهور در همۀ جای دنیا برای خوانندگان بسیاری جذابیت دارد. یكی از منابع زندگینامه، روایت كسانی است كه با متوفی معاشرت داشتهاند. وقتی پای شاعرهای مشهور كه در جوانی از دنیا رفته است در میان باشد، و راوی فردی است كه زمانی بروبیایی و دستی به قلم داشته، هم فال است و هم تماشا. احیای آقای ابراهیم گلستان تا حد زیادی به بركت چنین كنجكاويهایی بود.
در دهههای 1340 و 50، ابراهیم گلستان مخالفان بسیاری داشت. كسانی به موفقیت او رشك ميبردند. در شرایطی كه استخدام دائم در جایی كه فرصت كار آزادانۀ فرهنگی به شخص بدهد برای بسیاری از اهل فكر و هنر و قلم آرزو بود، او ميتوانست دیگران را به استخدام در آورد، هرچه دوست دارد بنویسد، هر جا میل دارد برود، هر فیلمی كه دوست دارد بسازد، حتی اگر به نمایش در نیاید، و برای دولتها كارهای نانوآبدار كند بی اینكه مستخدم دولت باشد. در جامعهای كه داشتن دوربین عكاسی هنوز تجمل به حساب ميآمد، بهعنوان یكی از نخستین فیلمبرداران ایرانی تلویزیونهای خارجی، به ارز حقوق ميگرفت. كاركردن با خارجیان مجال ميداد ارتباطهایی گسترده با قدرتمندان برقرار كند ـــ شبیه موقعیت مجتبی مینوی: در شرایطی كه بسیاری فضلای دانشگاه از شاهعبدالعظیم دورتر نرفته بودند، مینوی در لندن زندگی ميكرد و به گنجینۀ كتابهای فارسی موزۀ بریتانیا، كه برای ادیب ایرانی خوابوخیال بود، دسترسی داشت. اهل ادب كه با اسطورۀ اینتلیجنس سرویس بزرگ شده اند طوری كوتاه ميآمدند كه گویی مینوی با ملكۀ بریتانیا و، از طریق او، با شاه ایران ارتباط دارد.
و باز مثل مینوی، گلستان پرخاشگر و متفرعن و بددهن بود. پیشرفت تا حد زیادی نتیجۀ روحیۀ رقابتجوی فرد است و چنین خلقوخویی چه بسا تند باشد. بخشی از این رفتار را باید نتیجۀ تنازع هم دید. در بازاری كوچك با امكانهایی محدود، برخورداری از تنعماتی كه برای دیگران دستنیافتنی است حسادت ميآفریند، فردی كه در فشار حسودان است واكنش نشان ميدهد، رفتار او را متكبّرانه تلقی ميكنند، علت اولیۀ برخوردها را كنار ميگذارند و به معلول ميپردازند.
باید توجه داشت كه تنگدستی در آن روزگار شدیدتر از امروز بود. امروز هم فشار نیازهای مادی البته كاملاً جدی است، اما در دهۀ چهل نیارها در حد خورد و خوراك و خریدن كفش بود. اندكی گشایش در سطح زندگی اهل قلم و هنر هم در دهۀ پنجاه اتفاق افتاد. گلستان اصرار داشت به دیگران بگوید خر ماندهاند چون استطاعتِ آدمشدن ندارند.
به این ترتیب بود كه در آن سالها تعادل و تناسبی در برخورد به او دیده نميشد: آدمی چند فیلم مستند برای شركتهای نفتی، و با درآمد آنها یكی دو فیلم سینمایی برای دل خودش ساخته، در خلوت خویش داستانهایی مينویسد یا ترجمه ميكند، و مقامی ندارد اما بسیاری صاحبان مقام به حرفش توجه ميكنند. در چشم آدمهای منزجر از كار كمثمر در ادارات دولتی، چنین تصویری باید مثبت باشد. اما انتقادهای تند از او، كه در بسیاری موارد به بدگویی شبیه بود، ادامه داشت. ظاهراً نه تنها از آن برخوردها ناراحت نميشد، بلكه انگار دلیل حقانیت خود ميدید كه به او حمله ميكنند.
خردهحسابهای سیاسی هم البته در چنان برخوردهایی نقش داشت. امروز همچنان ادعا ميكند ماركسیستی واقعی است. تا زمانی كه دربارۀ ماركسیسم بحث نكرده باشد نميتوان در این باره قضاوت كرد. اما بعد از پنجاه و اندی سال از آن وقایع، این استنباطی است ناگزیر: آدمی با این منش و لحن و خلقوخو حتی اگر تنها ماركسیست شهر هم باشد بهتر است وارد حزب كمونیست نشود، و اگر شد بهتر است بنشیند مقاله بنویسد و مأموریت ارشاد كارگران شهری كوچك در مازندران را نپذیرد. منتقدانش ميگفتند در مدت عضویت و ریاستش در حزب توده، نه چیزی از ماركسیسم یاد گرفته و نه چیزی به كسی یاد داده است ــــ فقط داد و قال و برخوردهای تند و استعفای تكنفره.
پس از سكوتی طولانی، در دهۀ 1370 ناگهان مقالهای تند از ایشان انتشار یافت. داستان از این قرار بود كه مایكل هیلمن، مدرس آمریكایی زبان فارسی، در كتابی به زبان انگلیسی پیرامون فروغ فرخزاد به دوستی شاعرۀ فقید با نادر نادرپور هم اشاره كرد. و این آقای گلستان را خوش نیامد. در حملهای دور و دراز به نادرپور، منكر شد كه چنین شخصی اساساً شاعر بوده یا هیچگاه با فرخزاد معاشرت داشته است. از جزئیات آن نوشته و كنایههای سخیفش به رابطۀ نادرپور و جلال آلاحمد بگذریم و گناه را به گردن سردبیری بینداریم كه به چاپ چنین چیزی رضایت ميدهد. بدتر از این، به مؤلف كتاب و تسلط او به زبان فارسی تاخت. در شرایطی كه زبان فارسی هم رفتهرفته جزو میوهجات ميشود و در دانشگاههای دنیا برای این زبان كرسی ایجاد ميكنند، حمله به یك مدرّس غربی به این بهانه كه خدای سخن پارسی هست یا نیست نابجاست. آیا او بیشتر به زبان و ادبیات انگلیسی تسلط دارد یا مایكل هیلمن به زبان و ادبیات فارسی؟
در همان زمان كه آقای گلستان زیر آتشبار حملات دشمنان و مخالفانش بود، حتی خوانندگانی كه این حملهها را بحق ميدانستند تلاش ایشان برای خوب و نو نوشتن را نادیده نميگرفتند. در نوشتههایش ریتم تصنعی و ویترینچینی بسیار به چشم ميآید، اما برخی نوشتههایش (مانند «از راه و رفته و رفتار»، شرحی از سفر دانشآموزان ورزشكار شیرازی به رامسر مقارن با سوم شهریور 1320 كه در اندیشه و هنر چاپ شد) ميتواند برای آشنایی با سبكهای نگارش مفید باشد.
اما در آن مطلب اسفبار علیه هیلمن و نادرپور، گلستان انگار ادای خودش را در ميآورد: زبانی نیم بند به سیاق آدمی كه ذهن او هست خیلی خیلی پر از انگلیسی ولی فعلاً مينویسد قدری به فارسی. در تازه ترین مصاحبهها هم انگار فارسی را از روی خودآموز یاد گرفته باشد: «این فیلم نميتونست پرواز بكنه» و «با یك گشادگی سینه»، به جای سعۀ صدر.
داد و فریادش در انكار معاشرت فرخزاد با نادرپور یا اتهامیهاش علیه مدرّس آمریكایی هر تأثیری داشت یا نداشت، آن مطلب مطلقاً نباید نوشته ميشد. برای آدمی كه سالها در فرهنگهای مدرن شیرجه رفته عیب است به زندگینامۀ شاعرهای فقید تا این حد حساسیت نشان بدهد.
كلنجار رفتن با این و آن بر سر فروغ فرخزاد ادامه یافت، و با همان فارسينویسی جعفرخان از فرنگ برگشته. از آمریكا به او اطلاع دادند نسخهای جدید از فیلم خانه سیاه است، ساختۀ فرخزاد، بدون زیرنویس به دست آمده و قرار است آن را نمایش بدهند. باز داد و فریاد كه نیست نسخهای دیگر در جهان، شما هستید دروغ، ميتركانم من این دروغ.
اول، قدرت استنباط و تطابق فرد چقدر باید كم باشد تا نتواند قبول كند فرزندش، كاوه، نسخهای دیگر از همان فیلم در اختیار داشته و به بنیادی سینمایی داده است. دوم، با این حساب، آرتور میلر كه همسر مریلین مونرو بود باید چهل سال آخر عمر را به نامهپرانی دربارۀ زوجۀ قانونی سابقش بگذراند و حتی چندتایی شكم پاره كند. آیا كیفیتی به نام «ایرونيبازی» وجود دارد كه سالها زندگی در جوار لرد چسترفیلد فرنگی هم نميتواند آن را اصلاح كند؟
برای تنوع، یا رفع تنوع، در این ایرونيبازی كسالتآور، داستانی از یك فرنگی نقل كنیم. كلود لوی- استروس، انسانشناس فرانسوی، در مصاحبهای با تلویزیون فرانسه به مناسبت هشتاد سالگياش، در پاسخ به این سؤال كه چرا مدتهاست كتابی جدید از او منتشر نشده، گفت بعد از بازنشستگی از كولژ دو فرانس منشی ندارد و مستمرياش امكان استخدام منشی و دستیار تحقیق نميدهد. فردای آن روز، پريپیكری كه مانكن بوده برای او نامه مينویسد كه حاضر است به رایگان در ساعاتی برای استاد منشیگری كند. لوی- استروس به آن خانم پاسخ ميدهد كه بینهایت سپاسگزار است اما حضور شورافكن ایشان یقیناً نخواهد گذاشت او به علم و تحقیق فكر كند.
در واقع استاد ميگوید كتابهایش را به موقع خود نوشته و دیگر بس است؛ و پیام خانم نیكوكار: استاد كبریت بيخطر است و محض انسانیت باید كمكش كرد؛ و تشكر استاد: دود از كُنده بلند ميشود و شما هم منشی بشو نیستی، جانم. و تمام این داستان فقط در چند سطرِ پر ایجاز، و نفسانیاتِ پوشیده در مطایبه و نزاكت. این است تفاوت میان پیر شدن در فرهنگی راحت، و در فرهنگی پر از عقده و تنش.
آنچه سبب ميشود این مطلب (گرچه با اكراه) روی یك شخص تمركز یابد كتاب نوشتن با دوربین، حاصل مصاحبههای پرویز جاهد با آقای ابراهیم گلستان، است. نگاهی به این كتاب مرا قانع كرد كه ادعاهای مصاحبهشونده، با توجه به نوستالژی رو به رشد دهۀ چهل، به نقد و بحث نیاز دارد. ميكوشیم تأكید فقط روی لحن دلآزار مصاحبهشونده نباشد.
"تاریخ شفاهی"، كه در میان ایرانیان مهاجر به آمریكا پا گرفت، اقدامی بود ناگزیر، زیرا بسیاری از آن آدمها سالمندانی ادارهجاتی اند و دستشان به قلم نمی رود. اما این روایتها كه در مواردی كارهایی سرپایی از آب در آمده بهتر است ملاط كار تاریخ نویس هایی باشد كه یك واقعه را از چندین زاویه بررسی میكنند. تعریفكردن خاطره و سرهمكردن قصۀ كلثوم ننه غیر از ارائۀ تصویری مبتنی بر مشاهده و استنباط منطقی از یك دوره است. در روزگار قدیم، مثلاً، دریای كارائیب را «بحر غرائب» ترجمه ميكردند و بعد مينشستند خیال ميبافتند كه در آن دریای غریب چه جانوران عجیبی پیدا ميشود.
تصویر مثبتی كه نسل جوان ایران از دهۀ چهل می پروراند تا حد زیادی واكنشی است به استضعاف فرهنگی و خلقیات بهاصطلاح سادهزیستی در عصر حاضر. اما پیشتر اصلا این طور نبود كه در همه جا شیر و شكر جاری باشد. همچنان كه اشاره شد، رؤیای جهشی بزرگ در جامعه وجود داشت و امید پیشرفتِ فردی بیش از امروز بود. امروز عدۀ بیشتری پیشرفت ميكنند بيآنكه امیدی به جهشی بزرگ، چه فردی و چه جمعی، وجود داشته باشد. ميتوان اسم این روند را سوسیالیستی كردنِ شادكامی گذاشت: امكان ترقی بین عدۀ بزرگتری سرشكن شده و طبیعی است كه به هركس سهم كمتری برسد.
نگارنده هم اعتقاد دارد تهران، به طور مطلق، در دهۀ 1340 دلپذیرتر از امروز بود. اما، به طور نسبی، اگر دستگاهی مانند ماشین زمان اچ. جی. ولز وجود ميداشت، به عقب بر نميگشت و آن دوره را برای زندگی انتخاب نميكرد، زیرا آدم نميتواند كاری كند چیزی را كه ميداند نداند. امروز بیرونرفتن از خانه عذابی است الیم، اما چنان تنوعی از آدمهای جور واجور و جالب در این شهر وجود دارد كه می توان انتخاب كرد با كدام آدمها و تا چه اندازه میل به معاشرت و همصحبتی داری. امروز بسیاری افراد شمارههای دفتر تلفن خود را با مداد مينویسند تا برای حذف كسانی كه امتحان شدهاند و به درد معاشرت نميخورند نیازی به خط زدن نباشد. همه به نوبۀ خود مختارند كیفیت معاشرانشان را ارتقا بدهند. این، هم به انباشت و تقسیم پیشرفت فكری و هم به تكثر و تعدد بر ميگردد. زمانی از هر صد دانشجو شاید پنج نفر به دیدن فیلمی بسیار متفاوت علاقه نشان ميدادند. امروز نه تنها آن نسبت بزرگتر شده، بلكه با توجه به شمار دانشجویان و بینندگان نوجو، ميتوان روی این بازار كوچك حساب كرد. افزایش كمیت سبب شده تا كیفیت جامعه عوض شود. مثبت یا منفی بودنِ تغییر البته بستگی به ارزشهای
ناظر دارد.
همین تغییر كیفیتِ ناشی از افزایشِ كمیت است كه تعیین ميكند ایرانیان مقیم ایران قدرت فرهنگی ِ به مراتب بیشتری از ایرانیان مقیم خارج دارند. در عین احترام به تلاشهای ایرانیان مقیم جوامع دیگر، امروزه وزن كارها و آدمها در خود ایران تعیین ميشود. یك عارضۀ واضح در این كتاب این است كه مصاحبهشونده انگار مستشاری است بلژیكی در كنگوی برازاویل. ایران البته جامعهای است پرمسئله و گرفتار توسعهنیافتگی، اما ایشان سخت اشتباه ميكند و، با این طرز برخوردش، به اعتبار فرهنگی خویش صدمه زند. رفتار آمرانه به تاریخ پیوسته است و نه در لندن خریدار دارد، نه در حراره و نه در تهران.
در هر حال، تغییر در بازار فرهنگی تهران چهلوچهار به تهرانِ هشتادوچهار فقط نتیجۀ زحمات روشنگرانۀ این فرد و آن آدم نیست. كسانی به استقبال تغییر رفتهاند، زحمت كشیدهاند و نامشان بهعنوان خادم فرهنگ مانده است؛ كسانی درجا زدهاند و از خاطرۀ جمعی حذف شدهاند. آقای ابراهیم گلستان در شمار دستۀ اول بود، اما قابل بحث است كه بدون زحمات ایشان سینمای ایران كمتر تغییر ميكرد.
واقعیت این است كه در سال 1344 به فیلم خشت و آینه همان اندازه توجه شد كه به كسوف ـــ یعنی تقریباً صفر. پنجاه و صد و دویست تماشاگر كافی نبود. با این همه، این فیلمها بذرهایی بود كه در ذهن روشنفكران كاشته شد. فیلم سینمایی بعدی آقای گلستان، اسرار گنج درۀ جنی، را كه داستان آن پیشتر در آیندگان ادبی منتشر شده بود در سال 1353 خیلی زود از روی پرده برداشتند. فیلمی بود نامتعارف كه به عامۀ تماشاگران نوید روایت دیگری از رشته داستانهای مفرّح صمد ميداد، اما در فصل پایانی و طولانی آن، چند نفر با جملاتی مطنطن به گفتگویی فیلسوفمآبانه ميپردازند كه تماشاگر را فقط خسته ميكند. برای تعیین اینكه فیلم هنوز جای فروش داشت یا نه، دفاتر حسابداری سینما كاپری باید قضاوت كند.
تولید جملات دارای ضرباهنگ، یكی از علایق آقای گلستان است (در خشت و آینه، این نمونۀ عام تمام جملههاست: «نه پول دارم نه وقت دارم نه حوصله») و منتفدانی نظر ميدادند وقتی وزن را از شعر كنار ميگذاریم، واردكردن آن در نثر، آن هم نثر محاورهای، چیزی جز فرمالیسم منحط و بازی با شكل زبان نیست. لقب «بورژوای منحط»، در توصیف ایشان، از همین جا پیدا شد.
اما علل برداشتهشدنِ این فیلم از پرده به نامتعارف بودن، اشاراتی صریح به «تمدن بزرگ» و جملاتی اگزیستانسیالیستی كه ميتوان آنها را با تنبك همراهی كرد محدود نبود. به ابراهیم صهبا گفته بود همراه با ابوالحسن ورزی وسط صحرا حضور پیدا كند و هر یك در برابر دوربین قطعه شعری بخواند. فرد اول به آمادگی برای قرائت قطعاتی كه ميگفت فيالبداهه سروده است شهرت داشت. دومی هم به سبك قدمایی شعر ميسرود.
وقتی فیلم روی پرده آمد، شعرای نگونبخت نزدیك بود سكته كنند: مدیحه خوانی آنها با صحنۀ جشن عروسی صمد و شهناز تهرانی در كنار منارهای میان دو گنبد (همه عمداً و آشكارا از مقوا) مونتاژ شده بود. دختر ابوالحسن ورزی كه سخنگویی از جانب پدر مات و مبهوتش را بر عهده گرفته بود صهبا را متهم كرد پدرش را فریب داده و با كشاندن به این بازی زشت بيآبرو كرده است؛ صهبا گفت گول گلستان را خورد كه به او گفته بود فیلمی برای یك انجمن خیریه ميسازد. فریبخوردگان سر و صدا راه انداختند و به هركس در هر جا كه ميتوانستند متوسل شدند. بر این قرار، فیلم شاكی خصوصی داشت و آقای گلستان هیچ دادگاهی در هیچ جای جهان را نميتوانست قانع كند كه اغفال افراد و كشاندنشان به صحنهای كه آنها را اسباب تمسخر خلق ميكند به نیت بالابردن سطح شعور جامعه بوده است. در آن زمان در جاهای دیگر دنیا چنین پروندهای قاعدتاً با پائینكشیدن فیلم از پرده و پرداخت دستكم پانصد هزار دلار خسارت به شاكیان بسته ميشد.
با این همه، بهرغم سوء نیت و دسیسهبازی آشكار كارگردان، فیلمهای او را با توجه به زحمت و خرجی كه برای كارهایش تحمل ميكرد تحسین كردهاند، گرچه آن فیلمها بسیار كم دیده شد و بیشتر دربارۀ آنها حرف زدهاند. اما ایشان حاضر نیست بپذیرد كه دیگران هم زحمت كشیدهاند و شاید حسننیت داشتهاند. این درجه از كلبيمسلكی و انكار هر استعداد و توانی تقریباً در همه، نه ترقیخواهانه است، نه روشنفكرانه و نه شایستۀ تواضعی كه مصاحبهكنندگان در برابر ایشان نشان ميدهند.
حتی از نظر تاریخ بهاصطلاح شفاهی هم حرفهایی مهمتر از خرابكردن دیگران هست كه ناگفته ميماند. فرخ غفّاری، فیلم دیگری هم به نام زنبورك ساخت. درهرحال، احترامی كه به او ميگذارند بیشتر برای حسننیت، روحیۀ همكاری و وسعت اطلاعات اوست تا در دستیابی به اكران سینمای تجارتی و رقابت با استودیوها. آقای گلستان نیت آدمها را هیچ ميانگارد. وقتی خود او فیلم مـُهر هفتم را ميخرید و دوبله ميكرد، یا با خرج شخصی عدسی وارد ميكرد تا فیلم سینماسكوپ بسازد، اهل نظر توجه داشتند كه صِرف این سلیقۀ سطحبالا شایستۀ تحسین است، گرچه فیلم سیاهوسفید اسكوپش را درِ كوزه، و آن عدسی را بالای طاقچه گذاشت چون سینمای ایران استطاعت چنین تجملاتی نداشت.
و باز: ابوالقاسم رضایی، شخصیت بسیار مورد علاقۀ آقای گلستان و سازندۀ فیلم خانه خدا را كسانی متهم كردند مؤمنان را با ترفند نشاندادن مراسم حج به سینما كشانده است، و به گلویش چاقو زدند. این شخص از ترس جان از ایران گریخت. آیا ایشان نميداند، و اگر ميداند چرا نميگوید؟
لحن اشارهاش به افراد نه تنها غیرمؤدبانه، بلكه غیراخلاقی و حتی قابل تعقیب حقوقی است. این اظهار نظر های بدخواهانه نقد فرهنگی نیست، پاپوش و لجنپراكنی است. لحن فاشیستياش در اشاره به بسیاری افراد شبیه رفتار بچه های شروری است كه از بالای پلِ روی بزرگراه تكهسنگی به پائین پرت ميكنند ـــ به هركس كه خورد، خورد، بههرحال همۀ اینها ماشینسوارند. ایرانی را باید خرد كرد، چون ایران جای گندی است.
هویدا را «امیرعباس» مينامد و (در مصاحبهای دیگر با بيبيسی) ميگوید «شاه آمد پیش من». منظورش این است كه شاه در حال گشتزدن در سالن و خوشوبش با مهمانان، با ایشان هم چند كلمه صحبت كرد. به بركت این تاریخهای محاورهای، بعدها ممكن است كسانی نتیجه بگیرند كه شاه سوار ماشین شد رفت خدمت راوی. ایشان را البته در آن محافل ميپذیرفتند، اما هنرمند نیازی به تظاهر به صمیمیت با قدرتمندان ندارد.
چه در ایران آن موقع و چه امروز، در افتادن با قدرتمندان از بیرونِ ساختار قدرت یك حرف است، و تكیهدادن به تقی برای دعوا با نقی حرفی كاملاً متفاوت. ظاهراً اجماع اهل نظر كه در دهههای چهل و پنجاه فعالیت فرهنگی داشتهاند این است كه مهرداد پهلبد آدمی بدخواه و متمایل به كارشكنی و تحقیر دیگران نبود. اما كلاً آدمهای بسیار مبادی آداب را خیلی راحت ميتوان رنجاند و فكرشان را به هم ریخت: با پوشیدن لباس نامناسب در دیدار با آنها، با خاموشكردن سیگار در بشقاب و كارهایی از این قبیل. رفتار آقای ابراهیم گلستان كه وقتی پهلبد ایستاده حرف ميزند ایشان روی مبل ولو ميشود حتی در همان زمان كه وزیر فرهنگ و هنر داماد شاه بود نشان از هوشمندی و شجاعت نداشت، تا چه رسد كه بعد از سی سال كتاب شود. واقعیت این است كه آدمهای اسنوب چشم دیدن همدیگر را ندارند. آقای ابراهیم گلستان كه ربدوشامبر ابریشمی و صفحههای سيوسهدورش برای روستایی محرومیتكشیدهای مثل مهدی اخوانثالث در حكم تنعّماتی بود از بهشت، وقتی به آدمی شیكتر و متنعمتر از خودش ميرسید، واجب ميدید او را پیاده كند.
اما توانایی او برای در افتادن با امثال پهلبد عاریتی بود و تماماً به تشخّص خودش بر نميگشت. پهلبد هم در دستگاه قدرت دشمنانی داشت كه آقای گلستان به آنها تكیه ميكرد. مطلقاً امكان نداشت فیلمسازی كه دیشب جزو مهمانان خواهر شاه نبوده است بتواند امروز صبح به اتاق كار وزیر فرهنگ و هنر و همسر خواهر دیگر شاه برود و او را مچل كند (خودش ميگوید در مهمانی اشرف پهلوی از او استدعا كرد اجازۀ فیلمبرداری در مراسم حج برای فیلم خانۀ خدا را از دولت سعودی بگیرد). خوانندگان این چاخانها باید ادعاها را در متن تاریخی قرار بدهند و بعد قضاوت كنند.
كتاب حاضر یحتمل تمام چیزی است كه ميتوان از زیر زبان آقای گلستان بیرون كشید. مصاحبهكنندگان بعدی هم كه راهی دراز تا خانۀ ایشان در ساسكس طی كنند تا اهانت و تحقیر بشنوند، جرئت نخواهند كرد با صراحت اعلام كنند بیش از هر چیز دنبال نامهای، عكسی، خاطرهای و سرنخی مربوط به فروغ فرخزاد ميگردند و كشمكش ایشان با مدیران شركت نفت بر سر دستمزد ساختن فیلم مستند چندان برایشان جالب نیست. این كتاب بهعنوان تكلیفی درسی تهیه شده، اما تكرار این همه اعتراض خودپسندانه به خلق و جامعه و جهان مایۀ بدآموزی است، به اغتشاش ذهنی در جوانان كتابخوان ایرانی ميافزاید و متأسفانه شاید كسانی نتیجه بگیرند این رفتار ِدلخواهی است كه از یك بورژوامآب شیك پس از سالها زندگی در غرب انتظار می رود. در تنظیم این رشته مصاحبههای در هم و برهم، مصاحبهكننده حتی جرئت نكرده است آنها را بر حسب موضوع یا زمان مرتب كند و بسیاری نكات چند باره تكرار ميشود. در انتخاب سبك نوشتار و گفتار هم میان این دو نوسان ميكند، كه عیب بزرگی است.
در پایان، آقای گلستان تكهای از نوشتۀ جدیدش را ميخواند. چنین سبكی كه نوع اصلی و عالی آن تاریخ بیهقی است امروز بیشتر در آگهي تجارتی و در تبلیغات سیاسی مصرف دارد، چیزهایی در مایۀ: به گاه جانافسردگی و در هول و ولای كوششِ هر دم فزاینده و پوینده در راه سربلندی انسانی، به یاد بسپار بودن را كه بودن توست، و وسوسه شدن را بدان سان كه تو دانی هستنت باشد، و غیره و غیره تا انتهای بحر طویل.
هركس مختار است به هر سبكی كه دوست دارد بنویسد، اما قانعكردن آقای گلستان كه، گرچه نثر معاصر ایران عیب بسیار دارد، نثر فارسی چنین سبكی را پشت سر گذاشته است و درسخواندههای ایران به آن به چشم قطعۀ ادبی آبزیپو نگاه ميكنند همان قدر مشكل است كه كسی ميخواست به محمدعلی جمالزاده حالی كند نیازهای امروز جامعۀ ایران لزوما همانهایی نیست كه در زمان احمدشاه بود. قدرت یادگیری در انسان نامتناهی نیست.
بیشتر كسانی كه از نثر تأثیرگذار آقای گلستان حرف ميزنند ناخواسته دو موضوع را خلط ميكنند: كه نثر، خواننده را از نظر عاطفی تحت تأثیر قرار بدهد؛ كه الهامبخش نوشتن به آن سبك باشد. در مورد اول، سلیقۀ متوسط به پائین همچنان پیرو رمانتیسمی است كه ایشان به آن برگشته است. در زمینۀ دوم، نه سبكِ عصر بود، سرد بود، كلاغ بود، او دستش توی جیبش بود، كوچه خالی بودِ همینگويوار قابل تقلید و تكرار است و نه سبك آلاحمد. تكرار این سبكها بدان ميماند كه خانمی با پالتو ماهوت رضاشاهی در خیابان نادری بخرامد. این كار نه شیك است، نه سیاسی است و نه به سلیقه و مُّد بر ميگردد. فقط مایۀ حواسپرتی خلایق است. نیاز زبان ایران معاصر پناهبردن به نثر فاخر عهد سامانیان نیست؛ این است كه پس از هزار و چند صد سال، نثر گفتاری و نوشتاری رفتهرفته به هم نزدیكتر شوند (از روی نیاز به همین قرابت است كه نگارنده اصطلاحی گفتاری را كه در عنوان این نوشته آمده بیش از شكل كتابی آن رسانندۀ مقصود ميداند).
ایشان در حالی كه نسبت به فروغ فرخزاد ظاهراً نوعی تعصب دارد و در آن باره نم پس نميدهد، اگر در دهسال گذشته دستكم ترتیبی داده بود تا فیلمهایش هرچه بیشتر و بهتر تكثیر شود، دوستانش را سربلند ميكرد و به مراتب مفیدتر از این همه پریدن به این و آن ميبود. ظاهراً از ارادتمندان قدیمياش كمتر كسی حاضر است پا در این شلوغكاری بگذارد. رقبا و دشمنان هم یا مردهاند، یا از نفس افتادهاند، یا (مثل مجلۀ جنجالی فردوسی كه ایشان بهای پنج ریالياش را به رخ ميكشد) به تاریخ پیوستهاند. هژیر داریوش، كه در فرانسه در فلاكت و از گرسنگی مّرد، خودش را از نظر خوشتیپی و استعداد كمتر از ایشان نميدید. عاقبت بهخیرشدن فقط به اعتماد بهنفس و سواد و استعداد بستگی ندارد. در این صحاری، كاسهكوزهها چنان به هم ميریزد كه آدم نميداند از كجا خورده است.
مؤمنان ميگویند شادی در مرگ دشمنان مكروه است. ایشان كه بحمداللَّه ميگوید ایمان هم دارد خوب بود به آن اندرز توجه ميكرد. و اگر گمان ميكند در این حرفها حقیقتی ناب هست كه باید بیان ميشد و نه تنها ادب و ادبیات، بلكه قضاوت كل خلایق هم كمترین اهمیتی ندارد، این دیگر به طبع مردمآزار فرد بر ميگردد.
چند سال پیش، نگارنده مطلبی چاپ كرد از خانمی ایرانی كه پس از بازگشت از اروپا در دهۀ پر خروش هیپی گری 1340، در گفتگو با مادر آلمانی اش در تهران كلمهای به كار می برد كه در گفتار جوانان مغرب زمین تكیه كلام است، و مادر راوی اخطار می كند در این خانه هرگز نباید چنین كلماتی شنیده شود. یك مدرس دانشگاه همچنان در نامه هایی سخت انتقادی، نگارنده را در انحطاط اخلاقی جوانان ایران مقصر می داند زیرا اجازه داده چنان كلمه ای چاپ شود. حالا، برای توصیف این مصاحبه شونده و این نوع حرف زدن، كلماتی سرراست وجود دارد. حیف كه نسل هیپی ها منقرض شده و نگارنده صلاح نمی داند پروندۀ سیاهش نزد آن مدرس محترم را سنگین تر كند.
در سال 1348 آقای ابراهیم گلستان هم برای سخنرانی به دانشگاه شیراز آمد. نگارنده كه دانشجوی سال اول بود تحت تأثیر حال و هوای آن روزگار، در سالن به اعتراض برخاست و بعدها از یادآوری هارتوپورت خویش متأسف شد. حالا كه طرز برخورد امروزی مرد هشتاد ساله در انگلستان را با رفتار آن روز پسر هجده ساله در شیراز مقایسه ميكند دیگر متاسف نیست.
نوشته اند بیل هیكاك، ششلولبندی در غرب آمریكای قرن نوزدهم، بیست سی نفر را با تیر زده بود و قسم ميخورد برای دفاع از خود ناچار شده آن آدمها را بكشد. مردم ميگفتند در درستی این حرف تردید ندارند اما چرا لازم است كسی این همه از خود دفاع كند؟ این مصاحبه شاید نشان بدهد چرا آقای ابراهیم گلستان آن همه دشمن داشت و چرا بر سر چند تا فیلم و داستان مدام سرگرم زد و خورد بود
* ماهنامۀ فیلم، مهر 1384
ارسال نظر