گوناگون

شهیدی برای همه مردم شهر ...

پارسینه: شهید برگشته از جبهه ، شهید یک خانواده نبود؛ شهید یک محله نبود؛ شهید یک شهر بود. شهید همه مردم.


1. از حال و روز سال های میانی دهه شصت در شهر قم، تصاویر گنگ ,غبار گرفته ی نقش بسته در ذهنم را مرور می کنم. در آن سال ها من کودکی 4-5 ساله بودم که در فضای خانواده ای انقلابی، دورانم سپری می شد. یک روزهایی شهر مثل همیشه نبود . محله های نزدیک حرم و خیابان های مجاور آن، حال و روز عادی همیشگی شان را نداشتند . از اول صبح تویوتا لندکروزهای خاکی با پرچم های سرخ و سبز در خیابان های صفاییه، دورشهر و خیابان های منتهی به حرم رژه می رفتند . من متعجب از این شلوغی و همهمه‏ی خیابان ها از پدرم می‏پرسیدم چه شده؟ پدرم می‏گفت : شهید آورده اند. گفتن این جمله طمع مرا برای پرسیدن سوال بعدی بیشتر می‏کرد. شهید یعنی چه ؟

دوران جنگ، حال و هوای عجیبی داشت. در هر محله ای قدم می گذاشتی‏، خانه ای عزادار بود . گاهی از یک محله 10 بچه محل با هم می رفتند جنگ و همه شهید می شدند. در شهر محله ای نبود که شهید نداده باشد. گویی تمام شهر عزادار است .

تابوت ها را که می آوردند ، انگار قیامت شده است . در این میان به پدرم نگاه می‏کنم . اینکه آرام آرام اشک می ریزد. اینکه آرام آرام جلو می‏رود و به تابوت جعبه ای دست می زند و دستش را می کشد روی صورتش ... بعد روی صورت من . آهسته آهسته پشت آن جعبه ها راه می رویم.
آن روزها شهید که می آوردند تمام زنان شهر مثل مادران جوان از دست داده بودند. تمام دخترهای شهر انگار برادر مرده اند. پیرمرد ها در پیاده رو به عصایشان تکیه میدادند و آرام آرام اشک می ریختند .

شهید برگشته از جبهه ، شهید یک خانواده نبود؛ شهید یک محله نبود؛ شهید یک شهر بود. شهید همه مردم.


2. 14 اذر 84 .... شب از نیمه گذشته است. فردا پدرم عازم سفری طولانی است. با هواپیما ....

وسایلش را جمع و جور می کند. قرار نبود او به این سفر برود اما در لحظات آخر جایش را با کسی که قرار بود برود عوض می کند تا خودش برود ماموریت ، کاغذی را دست خط نوشته است که در آن نوشته به فلانی این مقدار بدهکارم. از فلانی اینقدر طلبکارم ... به خاطر بیماری یک سال روزه و یک سال نماز بر دوشم است .این کاغد را تحویل مادرم می دهد و تاکید می کند بر اساس آن عمل کند .

کاغذ ها و اسناد را از داخل کیفش بیرون آورده و ریخته روی فرش تا آنها را سرو سامان دهد .
در این میان یک عکس هست که پشت آن، اسم همه کسانی که در عکس شهید شده اند را نوشته است. به من نشان می دهد و می گوید از این جمع فقط من مانده ام ...همه شهید شده‏اند. زیر همه آن اسم ها نوشته است: یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد....
دوباره مشغول کارهایش می شود . به مادرم سفارش هایی می کند.

پدرم فردا عازم سفری طولانی است . با هواپیما ....


3. 16 اذر 84 .... میدان سپاه ، دوباره همه صحنه های مبهم سال های کودکی در قم جلوی چشمانم تکرار می شوند. همان تویوتا لندکروزهای خاکی ، همان پرچم ها ... همان حال و هوای غریب ...

انگار شهید اورده اند . دستم را می کشم روی جعبه، می کشم روی صورتم، درست مثل همان سال ها که پدرم دستش را روی صورتم می‏کشید.

دوباره همه شهر عزادار است ، انگار شهید اورده اند .... به جعبه ها نگاه می کنم و پشت سرشان راه می روم. آهسته آهسته راه می افتیم . روبرویم جعبه ای است که روی آن پرچمی کشیده شده که روی آن پرچک،کاغذی چسبانده شده که روی آن کاغذ نوشته است : " روحانی شهید مجتبی محدث "

به جعبه پدرم نگاه می کنم و پشت سرش راه می روم. حالم خوب نیست. از جمعیت جا مانده ام. از پدرم عقب افتاده ام. مردم پدرم را روی دست می بردند. او دیگر فقط پدر من نیست . شهید همه مردم است.

4. 26 خرداد 94 ... باز همان صحنه های آشنا ، جای تویوتا لندکروزهای خاکی را کامیون ها گرفته اند، دوباره پرچم های جعبه ای دوباره پرچم ها، سرخ و سبز و زرد ...
انگار قرار است که همه شهر عزادار شود.

175 ماهی از دریا برگشته ، 175 یونسِ پیشکشی دریا ، 175 دسته گل ، 175 برادر ، 175 پسر ، 175 همسر ، 175 پدر ...

انگار 175 قایق روی موج دست ها می آیند ... آمده اند اما چه آمدنی ، انگار تازه از جنگ برگشته اند ...

انگار 27 سال جنگیده اند تا پیدا نشوند، 27 سال جنگیده اند تا منتظر باشند، 27 سال جنگیده اند که غریب نباشند ...

5. حالا چند روزی از تشییع شهدای غواص گذشته است. ما به خودمان آمده ایم که چرا این تشییع با همه آنچه که در ذهنمان بوده، فرق داشته است. در آن میدان هیچ خبری از آن صحنه های آشنا نبود. من مبهوت به تمام آنها مانده بودم که اینجا برای اثبات شعارهای رنگین شان آمده اند یا برای بدرقه آنها و خاطراتشان. حال و هوای آن روز میدان بهارستان هیچ شبیه روزهای "شهید آورده اند" کودکی ام نبود. اول خیال کردم تنها مانده ام ولی چشم که گرداندم، دیدم چقدر آدم مبهوت آنجا زیاد است. اشک هایشان هم غم شهادت و زنده به گوری شهدا را دارد و هم غم غربت شان که آنقدر غریبانه در کارزار روی کامیون ها می‏بردند. شاید اگر یکی از آن بلندگوها زیر دهان یکی از غواصان بود بلند داد می زد: "من چه گویم که غریب است دلم در وطنم ..." احساس می کردم در آن میدان آدم های عجیبی حضور دارند که هر یک از طرفی می خواهند جعبه ها را به سمت خود بکشند. چقدر درد دارد این دیدن. تو گویی همه چیز فرق کرده است. مگر چند سال گذشته است؟ از روزهای چهار، پنج سالگی و تصویر روزهای "شهید آورده اند" شهرمان سال هایی گذشته است. من امروز سی ساله ام ... یکی - دو ماه دیگر پسرم به دنیا می آید. ولی بهت من نشان از آن دارد که هزار سال گذشته و جنگ هنوز تمام نشده است. یک نسل عوض شده است اما هنوز شهید می آورند. برای شهر جنگ تمام نمی شود اما دیگر هیچ چیز شبیه قدیم نیست. هیچ کجای میدان عکسی از لبخندهایشان به چشمم نمی خورد. به جای آن تا چشم کار می کرد شعار و عکس رنگ و حرف و حرف و حرف بود. حالا مانده ام اگر روزی در پاسخ به پسرم که می پرسد چه خبر است؟ بگویم شهید آورده اند؛ اصلا آنقدر برایش دغدغه می شود که بپرسد شهید یعنی چه ؟ آنقدر برایش جذابیت دارد که هاج و واج مرا نگاه کند و بعد از من بپرسد این جعبه ها چیست؟ از من بپرسد اصلا این ها تا حالا کجا بوده اند؟ می ترسم ...

می ترسم از این بهت. تمام وجودم از این غربت می ترسد. این آدم های عجیب حتی دارند تصویر واقعی ما از زندگی مان که با شهادت گره خورده را تغییر می دهند. آنها می خواهند تصویر "شهید آورده اند" را به رنگ صدای خود در آورند. می ترسم... می ترسم از این غربت. چطور روزی که پسرم از من سوال می پرسد به او ثابت کنم که این تصویر ساختگی است. به کدام قسم متوسل شوم که این آدم های عجیب را نمی شناسم. چطور برایش از روزهایی بگویم که پدربزرگش برای من می گفت "شهید آورده اند" یعنی چه ... راستی چه غم بزرگی دارد این جمله ...
"شهید آورده اند پسرم..."

امید محدث

ارسال نظر

  • ابي

    خدا رحمت كنه همه شهدا رو همه اون كسايي كه براي امنيت ما جان شيرين خودشون رو فدا كردند ...
    السلام عليك يا اباعبدالله ..

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار