در مغز مردمی که برای انتخابات ریاستجمهوری ثبتنام میکنند چه میگذرد؟
پارسینه: در چند دوره اخیر انتخابات ریاستجمهوری در ایران، در طول روزهای ثبتنام، هجومی غیرمنطقی و غیرعادی از سوی افراد عادی و غیرشناختهشده سیاسی یا حتی بسیاری از افراد نهچندان نرمال و عادی برای ثبتنام و کاندیداتوری را شاهد هستیم؛
وقایع اتفاقیه نوشت: اتفاقي که تقريبا فقط در طول انتخابات رياستجمهوري ميافتد و درباره ساير انتخاباتها ازجمله انتخابات مجلس شوراي اسلامي، مجلس خبرگان يا حتي انتخابات شوراهاي شهر و روستا چنين اتفاقي يا بسيار کم رخ ميدهد يا اصلا رخ نميدهد اما اين پديده دو وجه دارد؛ وجه اول، تعداد بسيار بالاي ثبتنامکنندگان فاقد شرايط رياستجمهوري بوده و وجه دوم، هجوم افراد غيرنرمال با ظاهر يا رفتارهاي عجيبوغريب براي کانديداتوري است. افرادي که بهاصطلاح شرايط «سوژه»بودن را بهخوبي دارند. مثلا تصور کنيد شخصي با ظاهري عادي و سني در حدود ۵۰ سال با محاسني پرپشت و جوگندمي به ستاد انتخابات وزارت کشور براي ثبتنام وارد ميشود.
تا اينجا مسئله خاص و غيرعاديای وجود ندارد اما ناگهان در دستش يک کيف زنانه بزرگ و صورتي مشاهده ميشود که مدارکش را در آن قرار داده است. از اينجا به بعد شخص موردنظر تمام شرايط سوژهبودن را داراست و هجوم عکاسان و خبرنگاران را بهسوي خود ميبيند. صدها و گاهي بياغراق شايد هزاران فريم عکس با زوايا و ژستهاي مختلف او ثبت ميشود و در بسياري از رسانههاي داخلي يا حتي خارجي منتشر ميشود. يا شخص ديگري که مدل مو و محاسني بسيار عجيب دارد، شخصي روحاني که وعده آزادي ترياک ميدهد، کشتيگير گوششکستهاي که با کت و شلوار شروع ميکند به شيرينکاري و خنداندن ديگران، مردي که با دمپايي آمده و مدارکش را بههمراه يک کاپشن در پلاستيک زباله گذاشته و با خود ميکشد و... . انگار دستي تمام سوژههاي عجيب شهر را برداشته و در ستاد انتخابات کشور گذاشته است يا نه، برخي راه سوژهبودن را يافتهاند و به هر دليل تلاش ميکنند سوژهنمايي کنند.
قدمزدن در اتاق خبر ايران
از لحظه ورود، چيزي که بيش از همه توجه را به خود جلب ميکند، انبوه خبرنگار، عکاس و فيلمبرداري است که مشتاقانه به انتظار شکار سويهها نشستهاند، بهطوريکه دراينمدت زيرزمين تالار وزارت کشور را ميتوان اتاق خبر ايران خواند. کافي است در چنين فضايي، کوچکترين اتفاق غيرعادي رخ دهد تا در کسري از ثانيه در غالب رسانهها منتشر و منعکس شود. به هر سو که سر برميگرداني، با چند لنز متفاوت عکاسي نگاهت تلاقي ميکند.
گاهي يک نفر از بچههاي خبرنگار از بالا به پايين ميدود و تنها با گفتن يک جمله که مثلا «يه کشتيگير موفرفري داره مياد» انبوه خبرنگاران و عکاسان را در پاي پلهها جمع ميکند، به شکلي که برخي بر سروکول برخي ديگر ميپرند و برخي که عاقبتانديشي بيشتر داشتهاند، چهارپايههاي خود را باز ميکنند و بر بالاي آن ميروند براي ثبت تصاوير خاص از سوژه موردنظر. مسير طيشده توسط کانديداها نيز بهاينترتيب است که ابتدا جلوي در ساختمان تالار وزارت کشور با تعدادي خبرنگار و عکاس مواجه ميشوند، سپس در حياط در محاصره تعداد بيشتري از خبرنگاران و عکاسان قرار گرفته و مجبور ميشوند ژستهاي مختلف براي عکاسي گرفته و به سؤالات گاهی شيطنتآميز خبرنگاران که بهاصطلاح سوژهکردن سوژه خوانده ميشود، پاسخ دهند.
سپس از لحظه ورود تا لحظه رسيدن به بالاي پلههاي زيرزمين وزارت کشور و محل ثبتنام، چند خبرنگار و عکاس ديگر را تکبهتک ملاقات ميکنند اما از لحظه رسيدن بر بالاي پلهها با انبوه باورنکردني از عکاسان وخبرنگاران مواجه شده و در حلقه آنان قرار ميگيرند تا اينکه بالاخره يکي از کارکنان وزارت کشور با زور و با تلاش زياد، سوژه را از دست خبرنگاران بيرون کشيده و به سمت محل ثبتنام هدايت میکند. اتفاقي که براي برخي از اين دست کانديداها بسيار لذتبخش و براي برخي ديگر بسيار پراسترس و ناراحتکننده است اما درنهايت براي همه احتمالا يک حس را در پي دارد؛ حس «سوژهشدن».
يک ديکتاتور بيرحم
يکي از اين داوطلبان، جواني حدودا سيوچند ساله است به اسم محسن آقاخان؛ باراني بلند سفيدي پوشيده و شال بافتني آبيرنگي نيز به گردن دارد. ريش و سبيل بلندي دارد و ميگويد در فيلمهاي سوءپيشينه، فصل سرد و سالهاي ازدسترفته بازي کرده است. ميگويد مشکل اقتصادي بيداد ميکند و فقط براي مبارزه با آقازادهها کانديدا شدهام.
وقتي راهحلش را ميپرسم، ميگويد ۴۰ نفر از آنها را در ميدان انقلاب اعدام ميکنم تا بقيه درس بگيرند. ظاهرا تصور محسن اين است که رئيسجمهوري، قدرتي شبيه به سلطنت دارد. وقتي ميگوييم برخورد قضايي در حيطه قوهقضائيه است، نه مجريه، اول کمي گيج ميشود و بعد ميگويد: «الان کمبود آيتالله خلخالي خيلي احساس ميشه.» از او درمورد الگوي سياسياش ميپرسم و او ميگويد من هيچ الگوي سياسيای ندارم و هيچکدام از شخصيتهاي سياسي کشور را قبول ندارم. وقتي از او خداحافظي ميکنم، ميگويد: «ببين تو روزنامهات بنويس محسن آقاخان يه ديکتاتور بيرحمه، بنويس کشور بايد ديکتاتوري باشه».
احساس کردم منم بايد ديده شوم
در همين لحظه سروصداي زيادي به گوش ميرسد و تا سر برميگرداني، دختري از جنس کاربران پرطرفدار صفحات مجازي با عملهاي زيبايي بسيار و مشهود بر چهره مشاهده ميشود که هياهوي شديدي به پا کرده است. سوژهاي که اعتمادبهنفس حرفزدن ندارد اما با اعتمادبهنفس بالا در مقابل عکاسان براي عکاسي ژست ميگيرد؛ ژستهايي کاملا از نوع ژستهاي برخي کاربران خاص صفحات مجازي. بهسختي به او نزديک ميشوم و نام و فاميلش را ميپرسم، تنها چيزي که به گوشم ميخورد، اين است که نام فاميلیاش سعيدي است.
از او درمورد دليل حضورش ميپرسم اما تا قصد جوابدادن ميکند، عکاسان صدايش ميکنند و او سريع به حالت سه رخ ميايستد و انگشتانش را به شکل علامت پيروزي نگه ميدارد. آنقدر مجذوب فضاي عکاسان خبري است که هيچ سؤالي را از سوي خبرنگاران پاسخ نميدهد. کمکم ميتوان به گمانههايي درباره علت حضور اين افراد براي کانديداتوري دست يافت. در راهرو و در محلي تقريبا خلوتتر نسبت به محوطه ثبتنام با يکي از کانديداها همکلام ميشوم؛ پسري ۲۷ساله که کارشناسي فناوري اطلاعات خوانده. قبل از گفتوگو اصرار دارد که قول دهم تصويرش مستقيم پخش ميشود اما درنهايت راضي به گفتوگوي غيرتصويري ميشود. ميگويد دوست دارم حضور داشته باشم و حضورم ديده شود.
ميپرسم با توجه به شرايط آيا منطقيتر نبود براي انتخابات شوراها ثبتنام کني و ميگويد: «شورا چندان موضوع رسانهاي نيست ولي وقتي شرايط ثبتنام رياستجمهوري را در رسانهها ديدم، احساس کردم منم بايد ديده شوم» اسماعيل ميگويد من خيلي حرف دارم و ميتوانم حرفهايم را اينجا بزنم وآن حرفها ديده شود. ميپرسم يعني ثبتنام انتخابات را يک فرصت حرفزدن ميبيني؟ ميگويد، مردم فقير و پاييندست جامعه رو درک ميکنند و ميفهمند چه خبره اما نميتوانند جايي حرف بزنند ولي وقتي جايي اينچنيني وجود داشته باشد ما ميتوانيم حضور پيدا کنيم و حرفهايمان را بزنيم. از او ميخواهم حرفهايش را بزند و او ميگويد حاشيه نبايد باشد و اتحاد بايد وجود داشته باشد. از او ميپرسم اگر رسانهها نبودند براي ثبتنام شرکت ميکردي و خيلي قاطع جواب ميدهد «نه».
ميکروبشناسي که ميخواهد رئيسجمهوري شود
کمکم به جلوي در ورودي حياط رسيدهام. در حياط دختري بيستوچند ساله و محجبه ديده ميشود که با لبخندي حاکي از رضايت ايستاده و چند عکاس در حال عکاسي از او هستند. ميآيد و در راهرو در ميان عکاسان و خبرنگاران بيشتر گير ميکند. کمکم حالت چهرهاش عوض ميشود. صورتش قرمز شده و نشانههاي استرس در او ديده ميشود، صدايش شروع به لرزيدن کرده است. تصميم دارد از پلهها پايين بيايد اما عکاسان راه را سد کردهاند.
از يکي از کارمندان وزارت کشور استمداد ميجويد و جواب ميشنود که «خانم براي ثبتنام رياستجمهوري آمدهاي، معلوم است که دورهات ميکنند»، به زحمت پايين ميآيد. کارشناسي ميکروبشناسي دارد و براي توضيح دغدغههايش آمده، از دغدغهاش که ميپرسند با استرس شديد ميخواهد دوربينها را قطع کنند. از او ميخواهند آرام باشد و با دوربين حرف بزند. با التماس ميخواهد اجازه دهند برود و بعدا بيايد. با اصرار خبرنگاران، دغدغهاش را تبيين روابط بينالملل و سياسي کشور و همچنين اشتغالزايي ميداند. کمي خلوتتر که ميشود از او ميپرسم ميداني رد صلاحيت ميشوي؟ جواب مثبت ميدهد، ميپرسم پس چرا باوجوداين براي ثبتنام آمدهاي؟ کمي مکث ميکند و بعد آرام ميگويد «براي اينکه در اين معادله خانمها هم حضور داشته باشند» ميگويم وقتي ميداني رد صلاحيت ميشوي، آيا اين حضور بيمعنا نيست؟ ميگويد حداقل در همين حد ديده ميشود.
پيامک رئيسجمهوری
در راهرو مردي ۵۰ ساله با ظاهري نهچندان مناسب براي کانديداي رياستجمهوري، شناسنامهبهدست از کنارم عبور ميکند. خودم را به او ميرسانم و با او نيز همکلام ميشوم، خودش را رسول مقدم معرفي ميکند و ميگويد چند اختراع ثبتشده در حوزه مکانيک خودرو دارد و تحصيلاتش دوم دبيرستان است. به حالت عجيبي حرف ميزند و انگار بيشتر حرفهايش محرمانه است و بايد احتياط کند. دليلهايش را براي حضور ميگويد که دغدغههاي کلي و کليشهاي است. کمي بيشتر به او نزديک ميشوم و درنهايت اعتماد ميکند و ميگويد آقاي روحاني از من خواسته براي ثبتنام بيايم. با تعجب از او ميپرسم که اين حرف را به شوخي ميزند يا نه که در دستش برگهاي را به من نشان ميدهد؛ برگهاي که در آن شرايط ثبتنام نوشته شده و ذيل آن نيز با فونتي درشت اين عبارت نوشته شده است: «با سلام، آقاي رسول مقدم لطفا براي ثبتنام تشريف بياوريد. حسن روحاني» پايين صفحه هم امضايي به اسم حسن روحاني، رئيسجمهوري وجود دارد. تلاش زيادي ميکنم تا او قانع شود که ممکن است نامه واقعي نباشد اما اصرار دارد که به رئيسجمهوري نامه نوشته و رئيسجمهوري نيز اين نامه را برايش پست کرده است.
ساعت به ۶ عصر نزديک شده و زمان ثبتنام رو به اتمام است؛ کانديداي ديگري را درحاليکه خسته شده و بر يک صندلي نشسته پيدا ميکنم، دليل خستگياش تقريبا مشخص است. با موهاي فرفري و پيراهن چينداري که پوشيده است احتمالا آنقدر براي عکاسان و خبرنگاران جذاب بوده که به اين روزش بيندازند. جلو ميروم و نامش را ميپرسم؛ علي صفار است و مهندسي صنايع از دانشگاه شريف دارد. او نيز براي گفتن حرفهايش آمده اما ميگويد ممکن است تأييد صلاحيت شود. انگيزهاش فقط اين است که تأييد صلاحيت شود و براي مناظره با کانديداهاي ديگر برود تا بتواند حرف دلش را به آنها بزند. ميگويم اگر مناظره نبود، ميآمدي؟ قاطع جواب ميدهد «نه».
بيرون از در وزارت کشور نشستهام و لشکر کانديداها را ميبينم که از در بيرون ميآيند؛ کانديداهايي که چند ساعت را در مرکز ديد همه رسانههاي کشور گذراندهاند و اکنون يکييکي در هياهوي شهر گم ميشوند.
ارسال نظر