۸ نکته جالب درباره سبک زندگی امام رضا(ع)
پارسینه: رفته بودم دیدن امام، محاسنشان را رنگ کرده بودند، مشکی شده بود و زیبا! گفتم:«مبارک باشد». فرمود:«همیشه تمیز و آراسته باش مخصوصا برای همسرت. تو دلت میخواهد وقتی می روی خانه همسرت را ناآراسته ببینی؟ گفت: نه یابن رسولالله!» علی بن موسی فرمود: «او هم از تو چنین انتظاری دارد. این کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامنی خانواده میشود».
رفته بودم دیدن امام، محاسنشان را رنگ کرده بودند، مشکی شده بود و زیبا! گفتم:«مبارک باشد». فرمود:«همیشه تمیز و آراسته باش مخصوصا برای همسرت. تو دلت میخواهد وقتی می روی خانه همسرت را ناآراسته ببینی؟ گفت: نه یابن رسولالله!» علی بن موسی فرمود: «او هم از تو چنین انتظاری دارد. این کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامنی خانواده میشود».
جلوی در مودب ایستاد. دست روی سینهاش گذاشت؛«اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک....خدایا من ایستادهام و اجازه میخواهم برای ورود. برای امام رضایی شدن. خدایا رخصت میدهی؟ خدایا به زندگی من ذرهای از عطر امامِ مهربانی میزنی؟ خانه جانم را معطر به زیستن امام رئوف میکنی... برای این زیارت راه طولانی آمدهام، از توهمات طولانیام، از خودِ خوبم فاصله گرفتهام، از آنچه که در زندگی خانوادهام دیدهام دور شدهام. میخواهم زندگیام به سبک و سیاق این خاندان رقم بخورد. این زیارت میشود شرب مدام به شرط آنکه حرم حضرت را به چهارگوشه زندگیمان گره بزنیم.
از باب الرضا وارد شویم یا صحن آزادی و انقلاب ... از هر دری که وارد شویم به امام رضا(ع) میرسیم. همزمان با ایام میلاد حضرت مهربانی حضرت امام رضا(ع) چند نکته از سبک زندگیشان را مرور میکنیم، شاید اذن ورود گرفت. شاید این بار بهتر است، این طوری امام رضا(ع) را زیارت کنیم؛ توی خانهمان بنشینیم و زندگیمان را مرور کنیم. چقدر میتوانیم خودمان را به سبک و سیاق امام رئوف نزدیک کنیم. این داستانکها چند نکته از زندگی حضرت رضاست.
ظاهر آراسته
رفته بودم دیدن امام، محاسنشان را رنگ کرده بودند، مشکی شده بود و زیبا! گفتم:«مبارک باشد». فرمود:«همیشه تمیز و آراسته باش مخصوصا برای همسرت. تو دلت میخواهد وقتی می روی خانه همسرت را ناآراسته ببینی؟ گفت: نه یابن رسولالله!» علی بن موسی فرمود: «او هم از تو چنین انتظاری دارد. این کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامنی خانواده میشود».
آشنای مهربان
به دیوار شهر طوس نزدیک شدیم. صدای شیونی بلند شد. رفتیم طرف صدا.جنازهای افتاده بود روی زمین. چند نفر هم توی سر و صورتشان میزدند. امام از اسب پایین آمدند. جنازه را بغل کردند. انگار نوزادکوچکشان باشد. دستشان را روی سینهٔ میت گذاشتند. - بهشت مبارکت باشد. دیگرنترس. رفتم جلو:
- چه طور میشناسیدش آقا؟ این اولین باریست که به طوس آمدهاید. نگاه کرد:«موسی جان! نمیدانی هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما میدهند. همهتان را خوب میشناسیم. عمل خوبی ببینیم شکر میکنیم و برای گناهانتان طلب عفو میکنیم»
دوست بدار
از مدینه تا خراسان شتربان امام بود. مردی از روستاهای اصفهان. سنی مذهب. به خراسان که رسیدند، امام کرایهشان را داد. رو کرد به امام: «پسرپیامبر! دست خطی بدهید برای تبرک با خودم ببرم اصفهان» امام برایش نوشتند:«دوست آل محمد باش، هر چند خطاکار باشی. دوستان و شیعیان ما را دوست بدار، هر چند آنها هم خطاکار باشند»
تلاوت قرآن
آن حضرت هر سه روز یك بار تمام قرآن را تلاوت میكردند و میفرمودند: «اگر خواسته باشم قرآن را در كمتر از سه روز تمام كنم میتوانم، ولی هیچ آیه را نخواندم مگر این كه در معنی آن آیه فكر كنم و درباره این كه آن آیه در چه موضوع و در چه وقت نازل شده، از این رو هر سه روز قرآن را تلاوت میكنم»
خجالت نکشد
ـ كجایی مرد خراسانی؟
صدایش از پشت در میآمد. دستش را از لای در آورد بیرون. یك كیسهٔ پر از طلا.
ـ اینها را بگیر و برو، نمیخواهم ببینمت.
گرفت و رفت. پرسیدند:«خطایی كرده بود؟»
گفت:«نه، اگر مرا میدید، خجالت میكشید»
دست مهربان
میخواستند حمام بروند. خودشان بلند شدند وسایلشان را جمع کردند و راهی حمام شهر شدند. بدشان میآمد کسی برایشان حمام آماده کند. پیرمرد سرش را پایین انداخته بود. خجالت میکشید و معذرت خواهی میکرد. امام با لبخند، دل داریاش میداد. رفته بودحمام. امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود. امام هم پشتش را حسابی لیف کشیده بودند.
منتظر نمانیم
به سخنان امام گوش میدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیشتر میکرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!» خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم. نه! نمیشد. اصلاً نمیتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگیام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».
وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمیدانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت دراز کردم. «شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگیات را از بین میبرد»
توصیف خارجی
امام را زیاد دیده بود. این طور امام را معرفی میکرد:
من ابوالحسن الرضا علیه السلام را هرگز ندیدم در سخن گفتن، با كسی درشتی كنند.
من ابوالحسن الرضا علیه السلام را هرگز ندیدم سخن كسی را پیش از فراغ از آن، قطع كند.
هرگز درخواست كسی را كه قادر به انجام دادن آن بود، رد نفرمودند.
هرگز پاهای خود را، جلو همنشین، دراز نمیكردند.
بیشتر بخوانید: ثواب زیارت امام رضا (ع) برابر با هزار حج است
هرگز در برابر همنشین تكیه نمیكردند.
هرگز او را ندیدم، كه غلامان و بردگان خود را بد گویند.
هرگز او را ندیدم، كه آب دهان بیندازند.
هرگز او را ندیدم، كه قهقهه بزند، بلكه خندهاش تبسم بود.
هر كه بگوید در فضلیت، كسی را مانند او دیده، از او باور نكنید.
ارسال نظر