بوســـه می زد "کلاش" بر بدنت!
ســـال ها می روند و مـی آیند، خاطــراتــت نمــی رود از یاد
در خیــابان تگــرگ مـی باریـد تــوی گــرمــای نیمه ی مــرداد
خنـــده هایت هنــوز یادم هست، چشــم هــای زلال در به درت
چند مـــوی سفید روی ســرت، که تو را پیـــر تر نشــان می داد
غصـــه هایم زیاد تر شده بود، چشــم هایم دوباره تـــر شـــده بود
مادرم می نشست و بر می خواست، مثل برگی اسیر چرخش باد...
گفتــــه بودی که چند روز از شــهر می روی تا ستــاره برداری
با مـــن این چند روز را بشمـــار، چند ســـال است خانه ات آباد؟!
بوســـه می زد کلاش* بر بدنت، بوسه می زد که هر چه باداباد!
□
همچنـــان بی ستاره منتظـــرم، گــر چه دیوارمان چراغانی ست
کاش بــودی پـــدر و می دیدی، پسـرت را که می شود دامـاد...!
سعید بخشنده
رامشیر
ارسال نظر