گوناگون

پیرزنی که ۱۱ ماه با روح دخترش زندگی کرد...!

پارسینه: در حالیکه چشمهایش را به زمین دوخته می گوید تازه خوابم برده بود که بین خواب و بیداری احساس کردم سایه ای سمت من می آید. می خواستم فریاد بزنم اما صدایم در نیامد...

پارسینه: بالا می رود. با یک خیز بی خطا. بی آنکه پایش یک بار هم به پله ها نرسد. انگار بدنش همچنان خاطره دقیق پله ها را نگه داشته است. پله ها را جا می گذارد با خرسندی کسی که بر فراز از جایی ایستاده، می ایستد. نفس نفس می زند.دستش را روی قوزک های پایش می کشد و دوباره بالا می رود و این دستها و دیوارها نیستند که پیرزن را به ارتفاع می رسانند.نه مثل گذشته تمام وزنش را روی شانه های ظریف و استخوانی دخترش می اندازد و نه از نرده ها و دیوارها کمک می گیرد.

دستی در کار نیست. آنچه پیرزن 76 ساله را به اتاق معاینه می برد شانه های دخترش که تا سه ماه پیش در راهروهای تنگ بیمارستان تکیه گاه او بودند و جسم سنگینش را حمل می کردند، نیستند. روزهای اول،دخترش هم تعجب می کرد که چطور مادر پیرش که برای هر گام کوتاه از او کمک می گرفت و مثل کودکی بی پناه خود را به شانه هایش می چسباند.یکباره دستهایش را رها کرده و تنها روی پاهای خسته و کم توانش راه می رود. تصورش این بود درمان شده و این داروها هستند که نیرو را به پاهایش برگردانده اند.

دارویی هم در کار نبود. خیلی طول کشید تا ستاره و خواهر و برادرهایش راز مادر را فهمیدند. مادری که همیشه از درد پا می نالید و از شدت درد کنج اتاقش کز می کرد و بارها اتفاق می افتاد که یک روز کامل گرسنه می ماند. ستاره می گوید مادرش در یکی از شهرهای غرب کشور زندگی می کند و برای انجام یکسری معاینات پزشکی او را به تهران آورده است. او تعریف می کند وقتی 9 سال پیش پدرش بر اثر سکته مغزی فوت کرد به اتفاق خواهر و برادرهایش تصمیم گرفتند مادرشان خانه برادر بزرگتر که 5 فرزند دختر دارد زندگی کند و خیالشان راحت بود نوه ها حواسشان به خورد و خوراک و داروهای مادربزرگ هست. اما اینطور نبود.ستاره از واقعیتی می گوید که راز مادر است.

درد و سکوت،سلولها و مردمک چشمان روشن پیرزن را میان چارقد سفید، مثل یخهای قطب منجمد کرده و او رها از زمان و فضا به قدری در افکار خود ذوب شده که حواسش به سوالم نیست. گویی افکار زجرآور و ترس آلود مثل واگن های طولانی قطار در یک شب تاریک پاییزی در مغزش به پیش می تازند و او را در حالت استیصال و افسردگی فرو می برند.

آن سایه بلند

ماجرا از یک شب آغاز شد. یک شب گرمسیری خفه کننده ای که از بوی محبوبه شب و صدای جیرجیرک ها اشباع شده بود.آن شب را مثل خوابی به یاد دارد که معلوم نیست به خواب دیده یا در بیداری.قسم نمی خورد تصاویری که زیر پلکش دیده،تصاویری تلقینی نباشد. اما می گوید از آن سایه بلند ترسیده. پیرزن جمله اش را کوتاه و بریده ادا می کند. گویی واژه ها و اصوات در زبانش به دام افتاده اند و او از اینکه چیزی بگوید و کلمه ای به زبان بیاورد واهمه دارد. بعد از پنج بار رفت و آمد من به بیمارستان به اصرار دخترش ستاره سعی می کند ماجرا را تعریف کند.

آن هم در حالیکه چشمهایش را به زمین دوخته و صورتش را میان دستها که آبی رگهایش بیرون زده پنهان کرده است. می گوید تازه خوابم برده بود که بین خواب و بیداری احساس کردم سایه ای سمت من می آید. می خواستم فریاد بزنم اما صدایم در نیامد.

پسرم می گفت دچار توهم شده ام. اما توهم نبود. آن سایه واقعا سمت من می آمد و من حس می کردم که می خواهد مرا بترساند. پیرزن که 9 سالی است در اتاقش تنها می خوابد و بارها خوابش از کابوس آشفته شده،تعریف می کند فکر می کردم کابوس می بینم اما آن سایه به من نزدیک می شد و زمین زیر تنم تکان می خورد. مطمئن بودم کابوس نمی بینم و آن سایه شبیه کابوسهایی که دیده بودم نبود. نفسم در گلو حبس شده بود و صدايم بالا نمي‌آمد هرچه فرياد مي‌زدم در حنجره‌ام خفه مي‌شد و من مثل كسي كه لال و بي‌صداست، فقط سایه ای را می دیدم که نزدیک تر می شود و دستهایم را روی لحاف میخکوب می کند. می گوید آن شب از ترسش تا صبح آیه الکرسی خوانده و قرآن را بالای سرش گرفته.

می پرسم چرا آن شب که اینقدر از سایه ترسیده بود از یکی از نوه هایش نخواست که پیشش بخوابد؟

می گوید:خواستم اما آنها خندیدند و گفتند که دچار توهم شده ام.

ستاره دخترش هم حدس می زند سایه کار بچه های برادرش بوده که می خواستند مادر را بترسانند. او می گوید برادرزاده هایش شیشه پنجره اتاق مادرش را شکسته و وسیله های قیمتی او را می دزدیدند. ستاره که با گفتن این جمله به گریه می افتد تعریف می کند خیلی روزها مادرش گرسنه می ماند و کسی حتی یک لیوان آب هم به او نمی داد. او می گوید پاهای مادرش درد می کرده و او نمی توانست راه برود. ستاره ماجرایی را تداعی می کند که قلب آدم را به درد می آورد.

او می گوید مادرش زنی مذهبی است و با اینکه دکتر او را از روزه گرفتن منع کرده ولی او همیشه روزه هایش را می گیرد و دو سال پیش در ماه رمضان وقتی دیدنش رفتم دیدم در اتاقش فقط نان خشک و پنیر داشت و خانواده برادرم از غذاهایی که در سفره خود داشتند چیزی به او ندادند و با اینکه مادرم هیچ گاه لب به شکایت نمی گشود اما وضعیت جسمانی اش از ضعف شدید خبر می داد. ستاره در حالیکه دستهای مادر را روی تخت بیمارستان می فشارد می گوید چطور می توانند یک پیرزن تنها را اینقدر اذیت کنند.پسر،مادر را گرسنه نگه می دارد تا بمیرد. واقعا دنیای بی رحمی است. ماستی که گربه پوزه اش را به آن مالیده به مادرم می دهند و در خواب دزدکی اتاقش می آیند و می ترسانند. او می گوید و می گوید و به سایه بلند می رسد.

لالایی های شبانه

ستاره می گوید چند روز بعد از ماجرای سایه که البته مادرم خودش در تماس تلفنی برایم تعریف کرده بود برادرم زنگ زد و از اتفاق عجیب و غریبی گفت که تعجبم را دو چندان کرد. او می گفت مادرم شبها کنار بستر خود بستر دیگری پهن کرده و دستش را روی پتو گذاشته و لالایی می خواند. اول بنظر می رسید یک توهم ساده باشد اما رفتار مادر هیچ شباهتی به توهم ندارد و سر این ماجرا بود که مادر را پیش روانپزشک بردیم و تشخیص او هم این بود که توهمی در کار نیست.
او تعریف می کند از سه هفته پیش که مادرش را برای انجام یکسری معاینات پزشکی به خانه خودش در تهران آورده خیلی در رفتار و حرکاتش دقت می کند تا ماجرا را بفهمد و بارها دیده که مادرش پتوی خود را پهن تر کرده و آرام روی آن دست می کشد انگار که بخواهی کسی را نوازش کنی و دست روی سرش بکشی و این نوازش ها بقدری واقعی است که بعد از آن مادرم آرامش خاصی پیدا می کند و خواب راحتی دارد.

ستاره که به بی گفتگو ترین مکاشفه خود اطمینان دارد و از دیدن واقعیت راز مادر مدتها مبهوت و گنگ بوده شبی را به خاطر می آورد که از لای در در رفتار مادر دقیق شده بود و او بعد از نماز در حالیکه لبخند بر لب داشت با تمام نیرویش چیزی را به سینه می فشرد و بنظر می رسید میان بازوان خود دنده ها و استخوان های نرم شانه هایی که اندکی لرزان است را احساس می کند و در عین حال بوی دلپذیر پوستش را به بینی می کشد و وقتی به وجود کسی در کنار مادرش مطمئن تر شد که یک روز در راهروی بیمارستان در حالیکه مادرش را سوار بر ویلچر برای آزمایش می بردند با حالتی ترس زده دستش را گرفت و گفت" لیلا کجا رفت؟"

ستاره می گوید در راهرو فقط من و همسرم و چند بیمار مرد بودند که آنها هم به دیوار تکیه داده بودند و هیچ خانومی در راهرو نبود تا مادر به اشتباه آنها را صدا زند و یا بخواهد با دیدن خانومی این اسم را صدا کند و اینجا بود که اسم لیلا و بی قراری مادر و تشخیص دوباره روانپزشک که اثری از توهم در رفتار مادرم دیده نمی شود مرا به یقین رساند و تصمیم گرفتم موضوع را با یک روحانی در میان بگذارم.
او که در حیاط بیمارستان ماجرا را برایم تعریف می کند و اصرار دارد مادرش بویی از آن نبرد می گوید وقتی ماجرا را برای روحانی گفتم اولین سوالی که کرد این بود که آیا خواهری داشته ام که در کودکی فوت کرده و من یادم آمد که مادرم همیشه تعریف می کرد بچه اولش در نه سالگی غرق شده و من دو سال و 6 ماه بعد از این ماجرا به دنیا آمده ام.اما نمی دانستم اسم آن دختر 9 ساله لیلا بوده یا نه و وقتی مادر اسمش را گفت باور کردم آن روحی که مادرم در خواب و واقعیت می بیند همان لیلاست.

همان لیلا که پیرزن خود چیزی از او نگفت و این روحانی مسجد بود که حدس زد آذر خانوم پیر از فرط تنهایی و درد ارتباطی معنوی با دختر مرده اش پیدا کرده و حضور او را کنارش حس می کند. لیلایی که در راهرو و پله های بیمارستان عصای مادر و در خانه همدم تنهایی ها و ترسهای مادر بود و پیرزن 11 ماه با روح لیلا زندگی کرد و حالا که این گزارش را می نویسم دو ماه است که فوت کرده. آن هم در حالیکه که به قول دخترش ستاره منتظر دیدن پسرش بود و او هرگز برای دیدن مادر نیامد.

نرگس رضایی

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار