گوناگون

هلویی در شکم مارِ بلند

پارسینه: ما، مورچگان از حفره‌های تنََش بیرون می‌آییم و باز فرو می‌شویم و او چون ماری دست‌آموز، دالان‌های به‌دقت کنده‌شدۀ زمین را می‌پیماید. این مار، سَری دارد و دُمی که «واگن بانوان» می‌خوانندشان.

مرد جوان روستایی، دست زنش را گرفته بود و با ساک کهنه‌ای در دستِ دیگر، وارد واگن بانوان شد. دوتایی یک گوشۀ واگن ایستادند و مار، پس از مکثی چند ثانیه‌ای راه افتاد.

چیزی نگذشت که در سرِ مار، هیاهویی پیچید و بگومگو آغاز شد. چند زن، حس کرده بودند به حریم زنانه‌شان، نامحرمی وارد شده و به خود حق داده بودند معترض شوند. اولین‌شان زن مسنی بود که تمام راه پیش من نشسته بود؛ بی کلامی یا گپی که راه دراز را کوتاه کند. اما حالا چنان باروت تیزی ترکیده بود و این انفجار با سکوت طولانی پیشینش ناهم‌خوان بود. داد می‌زد که: «مردها حق ندارند وارد شوند... برو بیرون!» تهدید می‌کرد که ایستگاه بعدی تحویل مامور قطار می‌دهدش و می‌خروشید.

مرد، اول چیزی نگفت. بعد شروع کرد با لهجه‌ای روستایی به دفاع ناشیانه از خود؛ اما کم‌کم تعدا زن‌ها زیاد شد. چهرۀ مرد به جنگجوی عنقریبْ بازنده‌ای شبیه شد که زیر آماج تیرهای نسوان، درمانده بود. زنش زبان به‌کام گرفته بود و تنها کاری که می‌کرد نگاه‌کردن به شوهر بود. انگار می‌ترسید لحظه‌ای چشم از او بردارد و در هیاهوی بیرحم پایتخت گم شود.

ایستگاه اول عبور کرد و زن‌ها به تهدیدشان عمل نکردند. مرد، مصرانه در جایش ماند. لجبازی‌اش بیشتر به ناآگاهی از آداب مترو می‌مانست تا به شرارت یا قانون‌شکنی. نه می‌توانست زنش را ببرد واگن عادی بین آنهمه مرد؛ نه می‌توانست در میان زنها تنهایش بگذارد که بی‌دست‌وپایی‌اش آشکار بود. دوباره هجمه‌ها و توهین‌ها بالا گرفت تا اینکه زن جوانِ به‌غایت آراسته‌ای با صدای بلند گفت: «چه خبره؟ مرد بیچاره رو مظلوم گیر آوردین! این که به شما کاری نداره!» لحظاتی سکوت برقرار شد. پیرزن بغل‌دستی من، آغازگر آشوب، بی‌مقدمه به زن جوان گفت: «هلو! خوشت میاد مردا نگات کنن؟» همۀ واگن لبخندزنان به‌سمت هلو چرخیدند؛ ولی او بی‌آنکه دست‌وپایش را گم کند به بحث ادامه داد. در برابر نگاه‌های متعجب همه، پای قرآن و نماز و... را وسط کشید که شما دل این مرد بیچاره را شکستید و در آخرت باید جواب بدهید. می‌گفت: « واگن که جا داره! اونم به شما کاری نداره! چرا دست از سرش برنمی‌دارید؟»

کم‌کم معترضین در برابر فلسفۀ هلو ساکت شدند. ایستگاه بعدی، مرد جوان با احساس عمیقی از مظلومیت، دست زنش را گرفت و درحالی‌که زیر لب چیزهایی می‌گفت در واگن عادی کناری جا گرفت. هلو با پاهای ظریفش پیکر مار را ترک کرد. آتش پیرزن سرد شد و به سکوتی طولانی پناه برد.

الف.شین

ارسال نظر

  • رباط مریض

    عجب کشوری داریم ما

  • رباط مریض

    عجب کشوری داریم ما

  • پژواک واژگون

    زیبا بود
    در پیچها واقعا حرکت مارگونه ای دارد.

  • مجید محمدپور

    درود بانو!
    عالی بود

  • سعید

    جالب بود...واقعیت از دریچه ی واقع بینی
    آدمای این شهر کارشون به اینجاها ختم نمیشه، کار خرابتر از این حرفاست... بعضی ها آنقدر در پیله ی خودخواهی خود فرو رفته اند که نیاز دیگران را نمبینند...و این تعداد در جامعه ی ما بسیار است....بسیار...امید دارم که جزءشان نباشم، تا قضاوت چگونه باشد.

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار