زندگی با شبح نامرئی!
پارسینه: پارسینه: مرد ۴۵ ساله که به اتهام راه اندازی پاتوق سیاه و فراهم آوردن زمینههای فساد و خلافکاری دستگیر شده بود، درباره سرگذشت خودش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری توضیحاتی ارائه داد.
آن قدر در گرداب مواد افیونی فرو رفته بودم که خودم هم نمیدانستم چگونه زندگی میکنم. همه چیزم را در قمار بزرگ مواد مخدر باخته بودم، اما هنوز تصور میکردم این ماده رنگارنگ تنها پشتیبان من در زندگی است و همچنان به آن تکیه میکردم تا این که ماموران انتظامی خانه ام را پلمب کردند و حلقههای قانون را بر دستانم گره زدند و ...
مرد ۴۵ ساله که به اتهام راه اندازی پاتوق سیاه و فراهم آوردن زمینههای فساد و خلافکاری دستگیر شده بود، با اشاره به این که جاده زیبای زندگی را فقط به رنگ مواد مخدر میدیدم تا به دره سقوط کردم، درباره سرگذشت خودش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانوادهای با سطح اجتماعی متوسط و در شهرستان قوچان به دنیا آمدم و در همان شهر به تحصیل پرداختم تا این که در یکی از رشتههای علوم انسانی وارد دانشگاه شدم و به تحصیلاتم ادامه دادم.
خلاصه در ۲۳ سالگی و در حالی که مدرک کارشناسی را گرفته بودم، عازم خدمت سربازی شدم. زمانی که دوره آموزشی را سپری میکردم، با یکی از هم خدمتی هایم رفیق صمیمی شدم. «حجت» پسری با وقار و شوخ طبع بود. رشته دوستی من و او آن قدر درهم تنیده شد که یک گره کور و جدا نشدنی را ایجاد کرد. آنها ساکن مشهد بودند و زمانی که محل خدمت هر دو نفرمان در یکی از مراکز نظامی مشهد تعیین شد، از خوشحالی جشن گرفتیم چرا که من هم فاصله زیادی را تا قوچان نداشتم. وقتی برای مرخصی پایان دوره آموزشی به مشهد آمدیم، حجت مرا به خانه خودشان دعوت کرد. این گونه بود که برای اولین بار وقتی قدم در منزل صمیمیترین دوست زندگی ام گذاشتم ناگهان قلبم لرزید چرا که برق چشمان زیبای خواهر حجت مرا در همان حیاط منزل میخکوب کرده بود. احساس کردم سرنوشت من به این خانواده گره خورده است. برای لحظاتی اصلا در این دنیا نبودم و با همه وجودم عشق را احساس کردم. هر روز که سپری میشد من بیشتر شیفته «ترانه» میشدم و به همین دلیل دنبال بهانهای میگشتم تا با حجت راهی منزل آنها شوم. دیگر به چیزی جز ترانه فکر نمیکردم. خدمت سربازی را از یاد برده بودم و همه اوقاتم را با حجت میگذراندم. برای آن که دل آن دختر مغرور و دوست داشتنی را به دست آورم، مواظب حرکات و رفتارم بودم و به بهانههای مختلف کادوهایی برای حجت میخریدم که بیشتر آنها مصرف زنانه داشت. همه تلاشم را کردم تا در دل خانواده حجت جای بگیرم.
بالاخره روزی رازم را برای حجت فاش کردم و بدون اطلاع خانواده ام به خواستگاری ترانه رفتم. خانواده او نیز که در این مدت حس «دوست داشتن» نسبت به من پیدا کرده بودند، به ازدواج ما رضایت دادند و من و ترانه ازدواج کردیم.
در روزهای پایانی خدمت سربازی بود که در آزمون استخدامی یکی از ادارات دولتی پذیرفته شدم، اما از آن جایی که باید چند سال اول خدمت را در مناطق مرزی غرب کشور میگذراندم، با مخالفت ترانه روبه رو شدم و به ناچار قید شغل دولتی را زدم تا دل همسرم را به دست آورم. هنوز زندگی مشترک من و ترانه آغاز نشده بود که برای اولین بار و به پیشنهاد دوست مشترک من و حجت، پای بساط مواد مخدر نشستیم. آن روز من از روی کنجکاوی مواد مخدر را تجربه کردم، اما بعد از آن، گاهی در کنار حجت و گاهی تنهایی و به صورت تفریحی شیره و تریاک میکشیدم.
خلاصه خیلی زود آلوده مواد افیونی شدم و طولی نکشید که در گرداب مواد مخدر صنعتی دست و پا زدم و به دامن شیشه و کراک افتادم. ترانه که متوجه اعتیادم شده بود، چند بار من را در مراکز درمانی بستری کرد، اما این ترک اعتیاد به یک ماه هم نمیرسید و من دوباره مصرف مواد را از سر میگرفتم. در حالی که بیکار بودم و دو فرزندم روزگار شیرین زبانی خودشان را سپری میکردند، اختلافات بین من و ترانه هم شدت گرفت. او دیگر نمیتوانست این زندگی نکبت بار را تحمل و هر بار برای تامین مخارج دو فرزندم دست نیاز به سوی خانواده اش دراز کند. در این شرایط بود که ترانه آخرین تصمیمش را گرفت و دادخواست طلاق داد. برای آن که ترانه سرپرستی دختر و پسرم را به من بسپارد، تصمیم گرفتم آپارتمان ارثیهای پدرم را به نام او سند بزنم، ولی ترانه بدون توجه به این حرفها دست فرزندانش را گرفت و مرا در حالی ترک کرد که احساس میکردم کسی به جز من نیز در خانه ام زندگی میکند. آن قدر دچار توهم بودم که صدای آن شبح نامرئی را میشنیدم و با او درد دل میکردم. باورم شده بود که با اجنه ارتباط دارم به طوری که نور چشمانم همه رهگذران خیابان را میخکوب میکند و آنها جذب نور عجیب چشمان من میشوند.
از سوی دیگر، برای تهیه مواد مخدر با افراد خلافکار زیادی معاشرت داشتم به طوری که منزلم پاتوق معتادان و رفت و آمد زنان و مردان غریبه شده بود و من زمانی به خودم آمدم که ماموران انتظامی با دستور قضایی خانه ام را پلمب کردند.
شایان ذکر است، پرونده این مرد ۴۵ ساله با صدور دستوری از سوی سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) به مراجع قضایی ارسال شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
ارسال نظر