"احمد متوسليان به نماينده بني صدر گفت اگر نروي صبح جنازه ات كف خيابان است! "
سيد محمدمشكوه الممالك در کیهان نوشت:
براي تهيه خبر و گزارش از سي امين سالگرد به اسارت درآمدن حاج احمد متوسليان به كردستان رفته بودم ،بعد از برنامه يادبود با جمعي از دوستان و هم رزمان حاج احمد آشنا شدم و شب براي مصاحبه و يادآوري خاطرات پيش آن ها رفتم تعدادشان به 15نفر مي رسيد.وقتي به آن ها نگاه مي كردم بي آنكه حرفي بزنند ياد جبهه ،جنگ و رشادت مي افتادم،هنوز بوي آن روزها را مي دادند! بعد از سلام و احوالپرسي و معرفي خودم خواستم كه خاطراتي از روزهايي كه با حاج احمد متوسليان سپري كردند بگويند و من خاطراتشان را ضبط كنم . آن قدر خاطراتشان شيرين بود كه متوجه گذر زمان نشدم و وقتي به خودم آمدم هنگام نماز صبح بود و ما چند ساعتي مشغول گفت وگو بوديم . جالب اين كه ديگر زائرين هم مشتاق وبا اشتياق به صحبت هاي آن عزيزان گوش مي دادند. انگار كه مصاحبه نبود و به شب خاطره تبديل شده بود، حاصل اين شب پرخاطره در ادامه آمده است.
زودتر از همه بني صدر را شناخت
محمدعلي درويش معروف به حسين درويش درباره حاج احمد متوسليان گفت: حاج احمد به قدري زيرك و با هوش بود كه با اينكه هنوز ماهيت بني صدر مشخص نشده بود او را شناخته بود و از اين كه آدم منافقي به نام بني صدر رئيس جمهور و فرمانده كل قوا بود خيلي ناراحت بود .حدوداً 20 روز از جنگ گذشته بود و ما نگهباني فرماندهي مريوان را بر عهده داشتيم كه يك نفر به درب فرماندهي مريوان آمد و گفت از طرف رئيس جمهور و فرمانده كل قوا آمده ام و قرار است به نيابت از رياست جمهور مسائل جنگ را زير نظر داشته باشم و در حال حاضر هم نياز به جايي براي استراحت دارم. ما به فرماندار گفتيم و آمد حكم او را ديد و اتاقي به او داد. شب بود ساعت 10 كه در حال نگهباني بوديم حاج احمد متوسليان فرمانده سپاه مريوان آمد داخل و با ما روبوسي كرد، خسته نباشيد گفت و پرسيد چيزي احتياج نداريد؟پرسيد اين آقايي كه به نيابت از فرمانده كل قوا آمده كجاست؟گفتيم در آن اتاق مشغول استراحت است، رفت وگفت شما براي چه آمديد؟گفت من نماينده بني صدر هستم و آمدم مسائل جنگ مريوان را تحت نظر داشته باشم، حاج احمد خيلي مؤدبانه گفت شما فردا وسايلتان را جمع مي كنيد و به تهران مي رويد، اينجا به
وجود شما نيازي نداريم. آن آقا گفت نه من بايد اينجا باشم و به فرمانده كل گزارش دهم. حاج احمد گفت پس حالا طور ديگري با شما برخورد مي كنم فردا صبح اگر از اينجا نرفتي جنازه ات كف خيابان است.نماينده بني صدر هم صبح اول وقت وسايلش را جمع كرد و رفت.
او در ادامه گفت: برادر احمد هنگام جنگ از بهترين دانشجوهاي دانشگاه بود كه پدرش از امكانات مالي خوبي برخورداربود اما بنا به فرموده امام درس و زندگي در رفاه را رها كرده و به كردستان ، به بيابان و سختي براي دفاع از انقلاب آمد، چون او تابع محض ولايت فقيه بود. با دشمنان اسلام ، انقلاب و ولايت فقيه به سختي و شدت برخورد مي كرد و با دوستان اسلام و انقلاب بسيار رئوف ، مهربان و خالصانه برخورد مي نمود.
اخلاقش گرفتارمان كرد
علي اصغر حاجي زاده از آشنايي خود با حاج احمد ميگويد: آشنايي ما به زماني برمي گردد كه من به بهداري سپاه كردستان آمدم و فرمانده مستقيم ما شهيد ممقاني و فرمانده اصلي ما حاج احمد بود.
تازه يك ماه از آمدن من گذشته بود.آن روزها شيطنت بنده زياد بود. يكي از دوستان به نام محسن نوراني ماشيني را تحويل گرفته كه در جاده راه خون ماشين خراب شده بود و چون آتش سنگين بود او ماشين را رها كرده وآمده بود. به من گفت برو ماشين را بياور.گفتم نمي روم ناراحت شد.گفتم دو هزار تومان بده مي روم .اين پول آن زمان معادل يك ماه حقوق سپاه بود. بنده شوخي كردم اما به او برخورده و رفته بود به برادر احمد گفته بود برادر احمد هم مرا صدا زد. ترسيده بودم. رفتم دفتر سپاه ،حاجي به حالت عصباني گفت جريان از چه قرار است؟ گفتم اين دوست ما بيت المال را برده و در تيررس دشمن گذاشته من هم گفتم دوهزار تومان مي گيرم و ماشين را مي آورم. چون آسايشگاه ما شيشه ندارد مي خواهم با اين پول شيشه براي آسايشگاه بخرم. حاج احمد يك لبخندي زد و گفت من به بچه ها مي گويم شيشه بندازند شما هم برو ماشين را بياور.
حاجي زاده ادامه داد: درعمليات سليمانيه وقتي 30 كيلومتر از خاك سليمانيه را گرفتيم به من خبر دادند كه يكي از راننده هاي آمبولانس به مشكل برخورده و ماشين را نزديك سليمانيه گذاشته و آمده ،چون تعداد ماشين هاي ما كم بود مجبور شدم اجازه بگيرم و تنهايي بروم و ماشين را بياورم. در راه كه مي رفتم به بچه هاي سپاه بومي برخورد كردم آن ها گفتند اگر شبانه بخواهي ماشين را بياوري عراقي ها هم ماشين و هم خودت را مي زنند.تصميم گرفتم بعد از نمازصبح بروم. برنگشتن من باعث نگراني شهيد ممقاني وحاج احمد شده بود. با اينكه من يك نيروي بسيجي بودم اما به دليل توجه بيش از حد حاج احمد نسبت به نيروي زير دستش گفته بود كه برويد حاجي زاده را پيدا كنيد، اگر پيدا نكرديد برنگرديد. آن شب تا صبح شهيد قوجه اي كه فرمانده دزلي بود با دو فرمانده ديگر و نيروهايشان سمت سليمانيه دنبال من گشته بودند. خود حاجي هم پا به پاي آن ها تا صبح نخوابيده بود. حالا من تا صبح راحت خوابيدم! صبح رفتم آمبولانس را آوردم وقتي آمدم حاج احمد گفت كجا بودي؟ داستان را تعريف كردم گفت اگر شب رفته بودي كه زنده بر نمي گشتي.
همچنين او درباره روحيات حاجي گفت:همان خلق و خوي و ايمان حاجي ما را گرفتار كرده بود. طوري كه مأموريت من يك ماه بود ولي بعد از گذشت سه ماه وقتي شهيد ممقاني گفت مأموريتت تمام شده نمي روي؟ گفتم نه! نمي توانستم از اين آدهاي خوب دل بكنم. حالا هم بعد از چندين سال به عشق حاج احمد و خاطراتمان گاهي به مريوان مي آيم.
داش مشدي بود!
حبيب شهبازي دليل آشنايي و ماندن كنار حاج احمد را اخلاق نيكوي حاجي مي داند او مي گويد:در همان برخورد اول شيفته اخلاق حاج احمد شدم خيلي اخلاق خوبي داشت به قول ما داش مشدي بود و همين باعث شد به اين گروه پيوستم. وقتي در مريوان ارتفاعات و شهرها را يكي پس از ديگري آزاد مي كرديم همه بچه هايي كه در گروه حاجي بودند هركدام مسؤليتي قبول كرديم ،هرشب تا صبح مي رفتيم روستاهاي اطراف را آزاد مي كرديم و صبح برمي گشتيم در شهر و هركس سر كار خود مي رفت. من آن زمان كار آذوقه رساندن به روستاها را بر عهده گرفتم كه حاجي هم خيلي روي اين مسئله تأكيد داشت و مي گفت هر طور مي توانيد به روستاييان رسيدگي كنيد. نگران بود كه كوتاهي نشود تا روستايي پاكسازي مي شد ما به توصيه حاج احمد مي رفتيم و در شهر تعاوني باز مي كرديم،كوپن درست كرده بوديم و به مردم كوپن مي داديم و آن ها مي آمدند و اجناس مورد نيازشان را تهيه مي كردند.
شهبازي به دليل اينكه راننده حاج احمد بود بيشتر اوقات را در كنارحاجي سپري كرده بود و خاطره اي از آن دوران نقل كرد: سال 59 يك شب حاجي آمد مقرّ و گفت: حبيب من را برسان پادگان كه با برادران ارتش جلسه داريم. به پادگان كه رسيديم حاجي رفت داخل چون محرمانه بود من دو سه ساعتي بيرون بودم، حاجي آمد گفت شما برو مقر، جلسه طولاني شده اينجا بماني اذيت مي شوي. جلسه كه تمام شود يكي از بچه هاي ارتش من را مي رساند. ناگفته نماند كه ما از شهر به پادگان و بالعكس را با چراغ خاموش مي رفتيم چون ارتفاعات دست دشمن بود،در راه برگشت پيچ بزرگي بود كه جاده پيچيد و ماشين نپيچيد! به بيراهه رفتم وكنترل ماشين از دستم خارج شد همزمان چراغ روغنش هم روشن شد من هم اسلحه و وسايلم را برداشتم و پياده به طرف مقر راه افتادم ديدم بچه ها خوابند، يك كيسه خواب برداشتم و رفتم يك گوشه در اتاق كمپرسي خوابيدم. پيش بچه ها نرفتم كه مزاحم خوابشان نشوم. من خوابيدم.
ظاهراً يك ساعت بعد كه حاجي برمي گردد ماشين را وسط جاده مي بيند كه درهاي ماشين باز است ومن نيستم، خيلي نگران مي شود.چون من تنها متأهل اين گروه بودم، حاجي به من علاقه خاصي داشت.آن شب فراموش كردم روي ماشين نامه اي براي حاجي بگذارم.خلاصه حاجي تا اين صحنه را ديده بود به پادگان آمده و همه بچه ها را بيدار مي كند و مي پرسد: حبيب شهبازي كجاست؟ همگي دنبال من مي گردند ومن در كيسه خواب در اتاق كمپرسي خوابيده بودم. شهر، ارتفاعات، همه جا را تا سحر گشته بودند ،وقت اذان صبح بود صداي مناجات را كه شنيدم از خواب بيدار شدم آمدم ديدم بچه ها نيستند واز دور همه ي بچه ها مسلّح مي آيند رفتم جلو بپرسم درگيري شده كه همه رفتند؟! ديدم همگي به من مي خندند كه آن ها فكر كرده بودند من اسير شده ام و من هم فكر مي كردم كه از عمليات برمي گردند.
به خانه كوموله و دمكرات هم مي رفت
سيف الله منتظري از جمله كساني بود كه پس از شنيدن پيام امام كه فرمود جبهه ها را پر كنيد آذر 58 به كرمانشاه رفته و براي اعزام نيرو ثبت نام كرد و آنجا بود كه با حاج احمد متوسليان آشنا شد و خواست كه به گروه آنها بپيوندد كه حاج احمد پذيرفت و او مدت هفت ماه بدون مرخصي همراه حاج احمد و ديگر دوستان در پاوه در آن زمستان هاي عجيب و پربرف روستاها را آزاد مي كردند. بعد از هفت ماه به سنندج آمدند و مدتي را تحت نظر شهيد ولي جناب آموزش ديده و آماده شدند براي رفتن به مريوان كه خاطرات آن روزها را برايمان اين طور يادآوري مي كند:
وقتي به مريوان آمديم همه ارتفاعات اطراف پادگان را كوموله و دمكرات گرفته بودند.در همان ابتدا تپه هاي اطراف پادگان را گرفتيم شرايط سختي را مي گذرانديم آذوقه نداشتيم اما هيچ يك از بچه ها خم به ابرو نمي آوردند.
پس از آن به ارتفاعات فيل قدس رفتيم ،آن روز نتوانستيم ارتفاعات را بگيريم برگشتيم پادگان، شب چهار كوموله آمدند و تسليم شدند. گفتند ما شما را دقيقاً با تير مي زديم ،هرچه شليك مي كرديم به شما اصابت نمي كرد! ما حقانيت شما را فهميديم وآمده ايم تسليم شده و با شما همراهي كنيم! عجيب بود واقعاً دست خدا را حس مي كرديم چون آنها روي بلندي لابه لاي بوته ها بودند و به ما اشراف داشتند.پس از آن دوباره به ارتفاعات فيل قدس رفته و آنجا را گرفتيم وفقط يك شهيد داديم به نام شهيد ولي جناب،از آن جا به شهر سرازير شديم و راحت ترين عملياتي كه در اين دوسال انجام شد گرفتن مريوان بود ، بدون هيچ درگيري در شهر مستقر شديم كه همه اين ها بعد از لطف خدا تدبير حاج احمد بود.
چهره حاج احمد را همه جا خشن توصيف مي كردند در حالي كه حاجي خيلي مظلوم و مهربان بود. به ياد دارم هر نيرويي چه كرد يا فارس كه شهيد مي شد حاجي گريه مي كرد . چون خيلي با نيروها رفيق بود. هيچ وقت پشت نيروها را خالي نمي كرد. هميشه حامي ما بود. تمام مشكلات مردم شهر به دست او حل مي شد و به راحتي از كنار مردم نمي گذشت من مسئول موتوري ترابري بودم و حاجي دستور داد كه ماشين هاي مردم را هم در تعميرگاه سپاه تعمير كنيم.او به خانواده كومله و دموكرات سر مي زد مي گفت مردهاي اين ها با ما رودررو شدند خانواده هايشان كه گناهي ندارند و خيلي از كومله و دموكرات ها به خاطر همين روحيات و كارهاي حاج احمد برگشته و تسليم مي شدند.
خبررسيد كه گروه حاج احمد بايد به جنوب بروند. وقتي قرار شد ما از مريوان به جنوب برويم بنده تازه عقد كرده بودم و به بچه ها گفتم كه من نمي آيم و اين بين بچه ها پيچيده بود .حاجي شب در جلسه اي كه گذاشته بود گفت يك عده را حب دنيا و عده اي را حب زن و فرزند گرفته و عيش و نوش خود را به مصالح مملكت ترجيح مي دهند! من از بين جمع بلند شدم گفتم حاج احمد اگر منظور شما من هستم حاجي ببخشيد غلط كردم نوكرت هم هستم من مي آيم كه آن شب، شبي به يادماندني بود.
منتظري از جمله كساني بود كه در لبنان هم همراه حاج احمد بود و از خاطرات رفتن به لبنان ميگويد: ابتدا به دمشق رفتيم همان روز كه رسيديم موهايمان را كوتاه كرديم ، نام هر كس را با عبارت صادره از دمشق روي يك كارت نوشتند و قرار شد اين كارت هميشه همراهمان باشد. با لباس نظامي و سينه زنان رفتيم حرم حضرت زينب و مشخص شد كه ايراني ها وارد سوريه شدند. چون نتوانسته بوديم همراه خود ماشين ببريم، بعداز چند روز سه نفري به همراه يك بلد به طرف لبنان رفتيم كه ماشين بخريم.رفتيم به لبنان و دو تا مزدا 1600 نو خريديم هنگام برگشت بلدچي گفت همين راه را برگرديد به مرز و سوريه مي رسيد. اولين ايست بازرسي ما را گرفتند فهميديم اين ها سازمان امل نيستند بلكه فالانژ هستند ، كارت ها را ديدند فكر كردند ما اهل سوريه هستيم و سوار فولكسي ابتدا جلوي خانه باغي پياده كردند و بلاخره ما را به شهر بعلبك بردند و به سازمان امل رفتيم و داستان را براي آنها گفتيم و به ما ماشين دادندكه به سوريه برگرديم. در راه كه مي آمديم در دره ب قاع حاج احمد را در يك ماشين ديديم. پياده شديم نيم ساعتي با هم صحبت كرديم گفتند كه براي شناسايي مي روند و آنها رفتند، ما نيز به
سوريه برگشتيم و بعد خبردار شديم كه ايشان را اسير كردند. چند روز بعد ما به فرموده حضرت امام برگشتيم ايران كه براي عمليات رمضان آماده شويم.
هميشه دشمن را غافلگير مي كرد
غلامرضا خسروي نژاد از اولين برخورد خود با حاج احمدتعريف كرد:
سال 60 به ما مأموريت داده و به سنندج آمديم، شهيد محمد بروجردي براي ما صحبت كرد و گفت شما به مريوان و نزد برادر احمد مي رويد كه هر چه درباره ايشان بگويم كم است. بهتر است كه خودتان با ايشان آشنا شويد. وقتي فرداي آن روز ما وارد مريوان شديم من لباس پلنگي به تن داشتم ، عينك دودي هم زده بودم و در شهر كارهاي فرهنگي مثل شعار نويسي روي ديوارها را انجام مي داديم.يك روز فرمانده گردان مرا صدا زد كه برادر احمد شما را ديده و گفته ما كماندوي فرانسوي كه نياورده ايم! به اين برادري كه لباسش اين طور است بگوييد لباس عادي بسيجي بپوشد. گذشت تا بنده در عملياتي كه فتح قله قوچ سلطان بود برادر احمد را ديدم و پيشنهادي براي آنجا را دادم كه نشد و قرار شد صبح برويم و جاي ديگري را ببينيم. اولين آشنايي نزديك ما همان روز بود با يك راننده سه نفري رفتيم در راه يك پيرمردو پيرزن كرد را كنار جاده ديديم. به راننده گفت بايست و ما پياده شديم آنها را سوار ماشين كرد و من و خودش به قسمت عقب رفتيم. از آنجا تا دزلي حدود 20 كيلومتر بودوقتي پياده شديم سر و رويمان حسابي خاكي بود به همراه فرمانده ژاندارمري مريوان و مهندس شيخ عطار مسؤل دفترفني استانداري
راه افتاديم به سمت قله رسالت و ارتفاعي را بالا رفتيم حدود چهار ساعت را در تيرماه راه رفته بوديم و عطش زيادي داشتيم من در اين راه حدود 30-40 تا ليوان آب خوردم ولي نديدم كه برادر احمد حتي يك ليوان آب بخورد. وقتي به بالاي ارتفاع رسيديم مسؤل آنجا شربت خاكشير درست كرد و يك ليوان براي حاج احمد آورد اما ايشان نخورد . برايم تعجب برانگيز بود كه تشنگي نياز طبيعي بدن است چطور ايشان نمي خورد .هر چه اصراركردند گفت شما برف آورده و آب كرديد و با زحمت براي خودتان اين آب را فراهم كرده ايد من از اين آب نمي خورم! وقتي پايين بروم آب مي خورم. آنجا بود كه فهميدم چقدر شخصيت والايي دارد،واقعاً كه خودسازي كرده است. به من گفت براي اين جا اين دستگاه را ميخواهيم، ميزنيد؟ گفتم بله،پيشاني من را بوسيد و به پايين رفت. دردلم نفوذ عميقي به جا گذاشت.بعداً متوجه شدم با هركس كه برخورد مي كرد اين علاقه و عشق در دل آن فرد نسبت به حاج احمد جان مي گيرد.
از او درباره نبوغ وتدبير حاج احمد پرسيدم كه چرا بهترين عملكرد را داشت،او معتقد بود چون در كارهايش خلوص داشت هدف او فقط كسب رضايت خدا بود درنتيجه خداوند توفيق را نصيب او مي كرد. نبوغ فوق العاده اي داشت و هميشه دشمن را غافلگير مي كرد ، از يك اصل به خوبي استفاده مي كرد و آن اين بود كه ضعف دشمن را شناسايي و از آنجايي كه دشمن فكر نمي كرد وارد عمل مي شد و دشمن را مي شكست.حتي در ابتداي جنگ كه دشمن به ما حمله كرد و تجاهل بني صدر سبب پيشروي دشمن شد ،آن زمان هنوز بني صدر برقرار بود حاج احمد طرح ريخت و يكي از مناطق استراتژيكي به نام ارتفاعات قوچ سلطان را از دست دشمن آزاد كردكه اولين منطقه اي بود سپاه اسلام توانست آن را از دست دشمن آزاد كند.حاج احمد خيلي مدبّرانه عمل مي كرد مثلاً در يك منطقه مي گفت بلدوزري كار كند كه دشمن را فريب دهد و آن ها گمان كنند آنجا محل عمليات است و نيروهايشان را به ان نقطه بياورند .هميشه نبوغ حاج احمد حرف اول را ميزد وقتي به جنوب براي عمليات فتح المبين رفت ابتدا فرمانده سپاه دزفول را ديدو گفت چه كسي بهتر از همه اين مناطق دشت عباس و..كه دست عراق افتاده را مي شناسد ،گفتند چوپاني است كه خيلي خوب
به اينجا آشنا است.حاج احمد با آن چوپان سه روز به مواضع عراقي ها 45مي رود. منطقه و توپخانه را شناسايي مي كند و سه گردان مي فرستد كه در هرگردان يك گروهان موكت با خود مي بردند تا در رودخانه هاي خشك هنگام عبورسرو صدا ايجاد نشود و كمين عراق متوجه نشود آن ها مي روند و توپخانه را مي گيرند.هيچ كس باور نمي كرد كه اين اتفاق بيفتد.وقتي ما رفتيم ،دنيايي از مهمات را در فتح المبين ديديم آنقدر اين عمليات موفقيت آميز بود كه صدام براي روحيه دادن به قواي نظامي اش شخصاً به مقر سوم عراق آمد.
عمل بدون بيهوشي
آقاي خسروي نژاد از روحيات برادر احمد جبهه ها مي گويدكه در عمليات بيت المقدس به شدت مجروح شده بود،وقتي حاجي را براي عمل بردند اجازه نداد بيهوشش كنند. گفت من اطلاعات نظامي وسيعي دارم كه ممكن است در حالت ريكاوري آن ها را به زبان بياورم و عاملي از دشمن اينجا باشد و بهره برداري كند، با هر سختي كه بود بدون بيهوشي زخم عميق را عمل كردند.
واقعاعالي واموزنده بود.مرسي
اينكه "فردا صبح اگر از اينجا نرفتي جنازه ات كف خيابان است" آموزنده بود؟
اطاعت از قائم مقام ولی فقیه و فرمانده کل قوا واجب است؟ یا بستگی به تشخیص من و امثال من دارد؟
معلومه حاج احمد رو نمیشناسید...
کسی که ترس براش معنی نداشت و عملیات فتح المبین و بیت المقدس یعنی حاج احمد متوسلیان...
ان سفر کرده که صد قافله دل همره اوست... هر کجا هست خدایا به سلامت دارش..
جناب هادی پاسخ صریح حاجی به نماینده بنی صدرمنافق نشان از شجاعت و اخلاص حاجی دارد که تنها از خداوند میترسد .کمی اندیشه کنید بعد نظر بدید .....