ماجرای راه ندادن شهید بابایی به مهرآباد
پارسینه: یکی از همرزمان شهید بابایی نقل میکند: دژبان در ورودی رمپ پروازی با دیدنمان از جا بلند شد و احترام گذاشت. ما رد شدیم ولی دژبان جلو بابایی را گرفت و گفت: «شما کجا میروید؟»
به گزارش فارس، شهید بابایی از خلبانان متبحری بود که علاوه بر تبحر، ایمان و دیانت مثال زدنی داشت. تواضع، شجاعت و پشتکار او نیز همواره در تاریخ دفاع مقدس جاودانه مانده است. آنچه پیش روی شماست خاطراتی زیبا از یکی از همرزمان آن فرمانده شهید که بسیار شیرین میباشد:
قرار شد دهم تیرماه 1365 با یکی از خلبانها پرواز کنم. باید مواضع عراقیها را بمباران میکردیم. نوع بمبارانمان«لافت»بود. سیستم ایننوع بمباران در هواپیمای اف5 نبود. بابایی چند خلبان با تجربه را انتخاب کرده بود تا با دو، سه سورتی پرواز خودمان را برای این نوع بمباران آماده کنیم. روش کار ساده بود اما با کوچکترین اشتباه یا بمبها هدر میرفت و یا روی نیروهای خودی میافتاد.
از پایگاه دزفول بلند شده و ازارتفاع پایین به مسیرمان ادامه دادیم. حدود هفت کیلومتر با مواضع عراقیها فاصله داشتیم. خط نیروهای خودی و دشمن به هم نزدیک بود. خواستم برای رها کردن بمبها اوج بگیرم. یک دفعه هواپیمای شماره دو بمبهایش را از پایین رها کرد و به سرعت از بالای سرم رد شد. اگر خودم را کنترل نمیکردم به هم میخوردیم. به سختی بمبهایم را ریختم. در هزار پایی دور میزدم که دیدم یکی از رزمندههای خودی روی خاکریز آمده و دستهایش را رو به هواپیما تکان میدهد. انگار به کسی بد و بیراه میگفت.
به پایگاه برگشتم. بابایی پای هواپیما آمد. شکلاتی کف دستم گذاشت و گفت: «بخور فشار خونت پایین نیاید. چرا تنها آمدی؟»
خلبان همراهم چند دقیقه زودتر رسیده بود. موضوع را برایش تعریف کردم و گفتم: «کم مانده بود مرا به کشتن بدهی.»
خلبان رنگ به رو نداشت. بابایی گفت: «وقتی به او نگاه میکنم میبینم قیافهاش مثل مردهها است ولی فرمانده پایگاه دستبردار نیست و نمیگذارد کارم را آن طور که خودم میدانم انجام بدهم.»
خلبان زبده و ماهری داشتیم ولی نمیدانم چرا در یک لحظه آن خلبان دچار اشتباه شد. شاید هم ناراحتی داشت. به پست فرماندهی رفتیم. بابایی با افسر رابط سپاه صحبت کرد. افسر رابط با خط تماس گرفت و به بابایی گفت: «هواپیمای سمت چپ به خاکریز خودی زده ولی خوشبختانه خاکریزها سه جداره بوده و اتفاقی نیفتاده است.»
بابایی ازیک طرف میخواست هدفها با ضریب اطمینان بالا منهدم شوند و از طرف دیگر امکان وارد آمدن خسارت به خلبانها و هواپیماها را کاهش دهد. این کارش باعث شده بود فرمانده پایگاه بگوید چرا از یک تعداد خاص استفاده میکند.
فردای آن روز نصرالله عرفانی و عباس علمی پرواز کردند. میگفتند علمی را زدهاند و اسیر شده است. بچههای نیروی زمینی سپاه وقتی به منطقه سقوط رسیده بودند که عراقیها علمی را با خودشان برده بودند. فقط کلاه علمی در منطقه فرود مانده بود.
ساعت چهار صبح سیزدهم تیرماه، در زدند. پشت در رفتم و گفتم: «کیه؟»
حدود بیست روز قبل یکی از افسران پایگاه دزفول را به اتفاق خانوادهاش قطعهقطعه کرده و در فاضلاب ریخته بودند. از علت حادثه چیزی نمیدانستم. کسی جواب نداد. با خودم گفتم: «هر کس پشت در است الان با خودش میگوید خلبان جمهوری اسلامی ایران را باش! میرود عراقیها را بمباران میکند ولی نمیتواند در را باز کند ببیند من کی هستم!»
زود به آشپزخانه رفته و چاقویی را برداشتم. در راه باز کرده و آرام سرم را بیرون بردم. یک دفعه دیدم بابایی کمی آن طرفتر ایستاده است. چاقو را پشتم پنهان کردم و گفت: «سلام قربان. بفرمایید تو.»
- لباست را بپوش بیا.
حرفش را زد و به طرف ماشین رفت. اگر دیر میجنبیدم میرفت و آن وقت باید پشت سرش میدویدم. عادتش بود. حرفش را میزد و میرفت. چاقو را سر جایش گذاشتم. زود لباس پوشیده و به پست فرماندهی رفتیم. گفت: «نقشه مهران را بیاور!»
نقشه را روی میز پهن کردم. هدف را از نیروهای زمینی گرفته بود. مختصات را روی نقشه در آوردیم. به تلفن اشاره کرد و گفت: ببین کدام هواپیما آماده است؟
انگار قبل از من خواسته بود یکی از هواپیماها را آماده پرواز کنند. گفتم: «اجازه بدهید فرمانده پایگاه و عملیات را در جریان بگذارم.»
به شوخی و جدی گفت: «بگذار اینها بخوابند.»
یکی از هواپیماها آماده شده بود. در کابین عقب نشست و اول صبح پرواز کردیم. در موقعیت مهران مواضع عراقیها را بمباران کرده و برگشتیم. بابایی پیاده شده رفت. روی سرم ریختند و فرمانده پایگاه گفت: «چرا به ما نگفتی؟»
- عادتش را میدانید؛ حرفی را که زد باید عمل کنی وگرنه خودش انجام میدهد.
روزهای چهاردهم، پانزدهم، شانزدهم و هفدهم تیرهم با من آمد و خط عراقیها در اطراف مهران را بمباران کردیم. بعد از پرواز، حدود ساعت ده صبح، جلو پست فرماندهی بودم که مچ دستم را گرفت و مرا با خودش به بوفه برد. گفت: «بشین!»
نشستم. رفت یک آبمیوه برداشت. درش را باز کرد گذاشت جلویم و گفت: «بخور.»
- پس بقیه چی؟
- ببین! چیزی که دراختیارم است فقط میتوانم در راه جبهه و جنگ خرج کنم. در اینجا هم فعلاً فقط تو میجنگی. پس اگر چیزی در اختیارم است فقط به تو میتوانم بدهم!
دستش را زیرچانهاش گذاشت و نگاهم کرد. با خجالت آبمیوه را خوردم و بیرون رفتیم. بیشتر وقتها موقع خوردن غذا یک تکه اضافه مرغ را میگذاشت زیر برنج و میگفت: «بخور، تو را لازم دارم.»
چند ساعتی خوابیدیم و به طرف تهران حرکت کردیم. جلو یکی از رستورانهای شهر میانه نگه داشتیم. زودتر از بابایی و اردستانی وضو گرفته وارد نمازخانه شدم. جایی شبیه محراب دیدم. رو به سمتی که فکر میکردم قبله است ایستادم و نمازم را شروع کردم. چند لحظه بعد آن دو آمدند و پشت سرم به نماز ایستادند. رکعت اول را خوانده بودم که یکی آمد و مرا به سمت دیگری چرخاند. فهمیدم قبله را اشتباه کردهام. بابایی بعد از نماز گفت: «گناه کردی آقای بالازاده.»
گفتم: چی کار کنم، فکر کردم قبله است. اصلاً تقصیر خودتان است. شما آمدید و پشت سرم ایستادید.
بعداز صبحانه دوباره حرکت کردیم. در قزوین به خانه پدربابایی رفتیم. پدرش مریض بود. یک زره تعزیه به عباس داد و گفت در تهران به یکی بدهد. بابایی به خانه دایی و پدر زنش رفت. زن و بچههایش آنجا بودند. خانوادهام تهران بود. بابایی گفت: «شما بروید تهران ولی فردا صبح بیایید پایگاه هوایی مهرآباد.»
شب به خانه پدر خانمم رفتم. بچهها را دیدم و صبح دهم بهمن به مهرآباد رفتم. بابایی زودتر از من و اردستانی آمده بود. لباس بسیجی تنش بود و داشت تابلوهای گردان سی - 130 را تماشا میکرد. سلام داده و احترام گذاشتم. یکی از هواپیماهای سی -130 میخواست به دزفول برود. دژبان در ورودی رمپ پروازی با دیدنمان از جا بلند شد و احترام گذاشت. ما رد شدیم ولی دژبان جلو بابایی را گرفت و گفت: «شما کجا میروید؟»
بابایی عادت داشت سرش را بیندازد پایین و دستش را به چانه بگیرد. همیشه میگفت وقتی جایی رفتیم نگوییم او کیست و چه کاره است. به دژبان اشاره کردیم اجازه بدهد او هم بیاید ولی دژبان متوجه نمیشد و میگفت: «نمیشود سوار شوی. برو نامه بیاور.»
بابایی چیزی نمیگفت و ما خندهمان گرفته بود. رفتم جلو و در گوش دژبان گفتم: «این مرد عباس بابایی است.»
دژبان دست و پایش را گم کرد. زود از جا بلند شد. احترام گذاشت و آرام گفت: «پس چرا تو این لباس؟»
گفتم: «عادتش است. بیشتر وقتها لباس بسیجی میپوشد.»
سوار هواپیما شده و به دزفول رفتیم.
دو روز بعد با یکی ازخلبانها برای بمباران العماره پرواز کردیم. هوای العماره مهآلود بود. پس از بمباران از ارتفاع پایین برگشتیم. در مسیر برگشت رادار گفت: «بالا نیایید. پنج میراژ عراقی بالاتر از شما در تعقیبتان هستند.»
میراژهای عراقی تا نزدیکی پایگاه دزفول آمدند. اسکرامبلهای پایگاه بلند شدند و آنها برگشتند.
دو خلبان اسیر عراقی را به گردانمان آوردند؛ یکی سرگرد بود و خلبان سوخو 22. دیگری هم ستوان یک و خلبان میگ 23 بود. عراقیها تبلیغ کرده بودند ایرانیها اسرا را شکنجه کرده و میکشند. آنها را آورده بودند تا با جو خلبانان ایرانی آشنا شوند و ببینند چنین چیزی صحت ندارد. شاید اگر محبت میدیدند حاضر میشدند اطلاعاتی در اختیار مسئولان قرار دهند.
سر صحبت را با ستوان عراقی باز کردم. میخواستم اطلاعاتی راجع به تاکتیک و نحوه درگیریشان بگیرم. گفتم: «با هواپیمای اف 5 چطور درگیر میشوی؟»
سکوت کرد. خواستم او را به حرف بیاورم. گفتم: «اگر پشت سر خلبان دست و پا چلفتی مثل تو بیفتم؛ به سه شماره کارت را میسازم!»
گفت: «منم بالهایم را باز میکنم، دور زده پشتسرت قرار میگیرم و میزنمت!»
میگ 23 قابلیت پروازی خوبی داشت. ستوان عراقی به حرف آمد اما چیزی در صدایش بود و انگار او را میترساند. گفتم: «به همین خیال باش، بهات امان نمیدهم!»
- اگر بالهایم را باز کنم هواپیمایم قابلیت مانور خوبی پیدا میکند و قوس گردشش کم میشود.
از توضیحاتش چیزی از نحوه درگیری و تاکتیکشان فهمیدم.
پرسید: «میخواهید ما را بکشید؟»
- نه. الان میبرمتان و به شما چلوکباب میدهم!
میدانستم آن روز برای ناهار چلوکباب داریم. سرگرد خیال کرد دارم شوخی میکنم و واقعاً قصد داریم آنها را بکشیم. وقت نماز ظهر و عصر بود. آنها را به مسجد پایگاه بردم. ترسیدند. گفتم: «نترسید. اول نمازمان را بخواهیم بعد برویم ناهار بخوریم.»
ستوان گفت: «حتماً بعد از نماز میخواهید ما را بکشید!»
نمازمان را خواندیم و به باشگاه افسران رفته و ناهار خوردیم. سرگرد عراقی وقتی دید خبری از اعدام نیست کمی دل و جرأت پیدا کرد. گفت: «سیگار وینیستون داری؟»
به یکی از سربازها گفتم رفت یک پاکت سیگار وینیستون آورد. با خیال راحت سیگارش را دود کرد. گفتم: «دیدی شما را نمیکشیم. ما مسلمان و بردار هستیم. شما اسیر هستید و ما اسرا را نمیکشیم.»
ساعتی بعد آنها را بردند.
سرهنگ موسوی فرمانده پایگاه، مدتی بود پرواز نکرده بود. بابایی گفت او را با خودم به امیدیه ببرم تا با چند پرواز آماده اجرای مأموریت باشد. با سرهنگ موسوی به امیدیه رفتیم. با هواپیمای دو کابین پرواز کردیم و موسوی نشستن اول را انجام داد. آماده نشستن دوم میشدیم که بابایی گفت فرود بیاییم. رفتیم پیشش و گفتم: «چرا نگذاشتید تمرین نشستن را انجام دهیم؟»
میدانستم در تحریم و محاصره اقتصادی هستیم. گفت: «اینجا که آمریکا نیست. اینجا جمهوری اسلامی ایران است. ما که لاستیک نداریم! برای تمرین نشستن یکی کافی است.»
راوی:سرهنگ خلبان صمد علی بالازاده
ارسال نظر