داستان خواندنی زندگی «پدر موشکی ایران»
پارسینه: سیزده بهدرها همه فامیل جمع میشدند توی حیاط خانهشان. حاجی خودش فرش و موکت پهن میکرد توی حیاط. برای بچهها تاب درست میکرد. بساط کباب و منقل راه میانداخت و سر به سر همه میگذاشت.
شهید «حسن طهرانی مقدم» به عنوان پدر موشکی جمهوری اسلامی ایران، بیشترین نقش را در توسعه صنعت موشکی جمهوری اسلامی ایران داشته است؛ موشکهایی که امروز با برد ۲ هزار کیلومتری، خواب راحت را بر چشمان دشمنان جمهوری اسلامی ایران حرام کردهاند.
«دانشمند برجسته»، «مدیر بلند همت» و «پارسای بیادعا» صفتهایی بودند که حضرت آیتالله خامنهای چند روز پس از شهادت «حسن طهرانی مقدم» در سال ۱۳۹۰ به او اطلاق کردند. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «مردی با آرزوهای دوربُرد» گردآوری شده است، منتشر میکند.
داستان بیست و سوم
مادرش میگفت: «من موندم اگه وقت موشک هوا کردن به هوا اذان بشه، این حسن چی کار میکنه؟» بس که مُقید بود به نماز اول وقت. حتی اگر بالای کوه و روی چند متر برف هم اذان میشد، حاج حسن قامت میبست برای نماز. هر چه اطرافیان میگفتند چند ساعت صبر کن پایمان برسد زمین با هم میخوانیم، قبول نمیکرد. آن وقت «سُلگی» و «نواب» مجبور میشدند برای اطرافیان خاطره تعریف کنند.
خاطره همان موقعهایی که حاج حسن تصمیم گرفته بود صخره نوردی یاد بگیرد. معلمی پیدا کرده بود و از او خواسته بود توی جلسه اول بروند آنجایی که قرار است جلسه آخر ببردشان. صخره مرگ بوده گویا. آن وقت حاج حسن از آن صخره بالا رفته و از شانس، وقت اذان، رسیده روی لبه باریک پرتگاهی که عبور از آن برای بقیه مشکل بود. ولی حاجی توی همان نیم وجب جایی که زیرش تا چند صد متر پایینتر خالی بود، شروع کرده بود به نماز خواندن.
هر جا که مسافرت یا ماموریت بودند طوری مدیریت میکرد که وقت اذان به شهری، مسجدی، جایی برسند و توی راه نباشند. خیلی وقتها این کار را چنان با ظرافت انجام میداد که همسفریها فکر میکردند که اتفاقی وقت اذان رسیدهاند بغل مسجد. ولی وقتی بعد از چند روز مسافرت میدیدند که اتفاقی سر همه اذانها پایشان روی خاک بوده و نه توی ماشین، شَستشان خبردار میشده که برنامهریزی حاجی این طور است.
بس که خوش سفر بود و خوش برنامه، همه فامیل دلشان میخواست با حاجی مسافرت بروند. تنها مسافرت هم نبود. سیزده بهدرها همه فامیل جمع میشدند توی حیاط خانهشان. حاجی خودش فرش و موکت پهن میکرد توی حیاط. برای بچهها تاب درست میکرد. بساط کباب و منقل راه میانداخت و سر به سر همه میگذاشت و جوک تعریف میکرد. آن قدر میخندیدند که خاطرهاش بماند برای چند ماه آینده و هِی شنیدههایشان را بگویند و دوباره بخندند. ولی وقت اذان که میشد همه را بلند میکرد برای نماز. نه بالاجبار، که با اشتیاق. کافی بود حاجی سجادهاش را بیاورد و آن جلو پهن کند. یکی یکی صف میکشیدند جلوی شیر آب حیاط که وضو بگیرند. حاجی، اما خودش همیشه دائمالوضو بود. میگفت: «حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟»
ارسال نظر