روایت لیلی گلستان از اولین رویارویی با سانسور
پارسینه: بعد کتاب میرا در آمد؛ پچپچههایی شد که این دیوارهای شیشهای در کتاب، عین ساواک است که میخواهد همه را ببیند و سر از کار همه در بیاورد. حرف توقیف کتاب شد، اما کتاب توقیف نشد.
پارسینه- گروه فرهنگی به نقل از دوشنبه : اولین باری که با مقولهی سانسور آشنا شدم، چندی پس از انتشار کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ بود. حدود سال چهل ونه. پوسترهای کتاب به در و دیوار خیابان «شاهرضا» یعنی «انقلاب» فعلی و پشت ویترین کتابفروشیها زده شده بود.
شاید اولین بار بود که برای کتابی پوستر چاپ شده بود. عکس روی پوستر همان عکس روی جلد کتاب بود که عکس معروفی بود. عکس ژنرالی که هفتتیر را به شقیقهی یک ویتکنگ گذاشته بود، که بعد از این عکس - فیلماش را دیدم- ژنرال هفتتیر را شلیک میکند و مخ یارو پاشیده میشود به اطراف. کتاب سروصدا کرده بود. از یک سو «فالاچی» بود و از سویی هنوز جنگ برقرار بود. خبر رسید که رییس جمهور امریکا، «نیکسون» دارد میآید به ایران و از فرودگاه مهرآباد تا پاستور را از خیابان «شاهرضا» با اسکورت میگذرد. پس ساواک، دیوارها و ویترین کتابفروشی ها را از این پوستر پاکسازی کرد! تا نیکسون از دیدن جنایت ِخودش ناراحت نشود. به هیجان آمده بودم و دل توی دلم نبود که با کتاب چه خواهند کرد. که کاری نکردند.
سرو صدای جمعکردن پوستر به فروش کتاب کمک بهسزایی کرد. این اولین مواجههی من با سانسور بود که به نفعام تمام شد.
بعد کتاب میرا در آمد؛ پچپچههایی شد که این دیوارهای شیشهای در کتاب، عین ساواک است که میخواهد همه را ببیند و سر از کار همه در بیاورد. حرف توقیف کتاب شد، اما کتاب توقیف نشد.
انقلاب شد و انتشارات «امیرکبیر» مصادره شد و اولین کتابی که توقیف شد همین میرا بود. و بعد کتاب زندگی در پیش رو. میرا برای سیاسیبودن و سکسیبودناش! زندگی در پیش رو به خاطر حرفهای بیادبانهی بچهای که در فاحشهخانه بزرگ شده بود. به من گفتند میرا را فراموش کن و بچهی زندگی در پیش رو را ادب کن... تا دوباره در بیاید. گفتم من کارم تربیت بچههای مردم نیست. خیلی بلد باشم سه تا بچهی خودم را تربیت میکنم... کتاب، دوازدهسال در محاق توقیف ماند.
بعد جنگ شد و یک روز دوست عزیزم «سیروس طاهباز» گفت، کتاب تیستوی سبز انگشتی توقیف شد. تیستو؟ تیستو چرا؟ تیستو در جایی از کتاب میگوید: «جنگ مال آدمهای احمق است.»
خب، «صدام» احمق بود و ما دفاع میکردیم. دفاع ِمقدس. و نه جنگ. رفتم و گفتم و نوشتم و نوشتم، اما فایدهای نکرد. تیستو دهسال در توقیف ماند. جنگ تمام شد، اما تیستو هنوز در توقیف بود.همزمان با تیستو، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری هم بدون ارایهی هیچ دلیلی توقیف شد. گفتند کل کتاب مورد دارد!
راستش را بخواهید هنوز هم نمیدانم کجایش مورد دارد.دوازدهسال طول کشید. آن آدمها رفتند وآدمهای دیگری آمدند و کتاب بیهیچ حذفی از نو در آمد.بعد نوبت قصهها و افسانهها رسید. از «لیوناردو داوینچی». داد ِناشر در آمد که چهارده قصه مورد دارد. قصههایی که گل با برگ حرف میزند و سنگ با رود. این بار خودم شال و کلاه کردم و رفتم ارشاد. سه روز عین یک کارمند وظیفهشناس از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرفتم ارشاد تا بلاخره سیزده قصه را نجات دادم و یکی را بخشیدم.
آن یکی قصهاش این بود: «سهرهای به لانه برمیگردد و میبیند جوجههایش نیستند. متوجه میشود که آدمیزادهای آنها را دزدیده و برده خانهشان. دور شهر میچرخد و میبیند جوجهها در قفسی آهنیناند. میفهمد که کاری نمیتواند بکند. پس میرود گیاهی سمی تهیه میکند و از لای میلهها میاندازد داخل تا جوجهها بخورند. و پند ِداستان این است که مردن بهتر است از در بند زیستن.»و بررس گفت، این آقای «داوینچی» دارد بدآموزی میکند. دارد به مادران ِمجاهدین یاد میدهد که وقتی میروند زندان ِاوین با خودشان سیانور ببرند و بدهند به بچههایشان.
آنچنان بهتزده شدم از این استدلال که عطای این قصه را به لقایش بخشیدم و کتاب بدون این قصه در آمد.یک سال بعد، آن آدمها رفتند و آدمهای دیگری آمدند و چاپ بعدی کتاب با این قصه در آمد. زندگی در پیش رو و میرا، از نو منتشر شدند. و بعد از چند چاپ پیاپی از نو توقیف شدند.
امروز این دو کتاب را میتوانید در بساط دورهگردها و برخی از کتابفروشها به طور اُفستی پیدا کنید.بعد کتاب زندگی با پیکاسو مورد دار شد. گفتند چرا این زن به عقد «پیکاسو» در نیامده!!! و دو تا بچه هم از پیکاسو پیدا کرده.فعلن در آرامشام. شاید آرامش پیش از طوفان باشد. اما دلم برای رفتن به ارشاد و سرو کلهزدن با بررسها تنگ شده. بچههای سادهی بیگناهی که حرف گوش میکردند و دوست داشتند یاد بگیرند. بعد از «احمدینژاد» دیگر نمیتوانی بررسها را ببینی و شنیدهام که باید برویم به قم. دیگر توانی نمانده. انشالله ختم به خیر شود.
شاید اولین بار بود که برای کتابی پوستر چاپ شده بود. عکس روی پوستر همان عکس روی جلد کتاب بود که عکس معروفی بود. عکس ژنرالی که هفتتیر را به شقیقهی یک ویتکنگ گذاشته بود، که بعد از این عکس - فیلماش را دیدم- ژنرال هفتتیر را شلیک میکند و مخ یارو پاشیده میشود به اطراف. کتاب سروصدا کرده بود. از یک سو «فالاچی» بود و از سویی هنوز جنگ برقرار بود. خبر رسید که رییس جمهور امریکا، «نیکسون» دارد میآید به ایران و از فرودگاه مهرآباد تا پاستور را از خیابان «شاهرضا» با اسکورت میگذرد. پس ساواک، دیوارها و ویترین کتابفروشی ها را از این پوستر پاکسازی کرد! تا نیکسون از دیدن جنایت ِخودش ناراحت نشود. به هیجان آمده بودم و دل توی دلم نبود که با کتاب چه خواهند کرد. که کاری نکردند.
سرو صدای جمعکردن پوستر به فروش کتاب کمک بهسزایی کرد. این اولین مواجههی من با سانسور بود که به نفعام تمام شد.
بعد کتاب میرا در آمد؛ پچپچههایی شد که این دیوارهای شیشهای در کتاب، عین ساواک است که میخواهد همه را ببیند و سر از کار همه در بیاورد. حرف توقیف کتاب شد، اما کتاب توقیف نشد.
انقلاب شد و انتشارات «امیرکبیر» مصادره شد و اولین کتابی که توقیف شد همین میرا بود. و بعد کتاب زندگی در پیش رو. میرا برای سیاسیبودن و سکسیبودناش! زندگی در پیش رو به خاطر حرفهای بیادبانهی بچهای که در فاحشهخانه بزرگ شده بود. به من گفتند میرا را فراموش کن و بچهی زندگی در پیش رو را ادب کن... تا دوباره در بیاید. گفتم من کارم تربیت بچههای مردم نیست. خیلی بلد باشم سه تا بچهی خودم را تربیت میکنم... کتاب، دوازدهسال در محاق توقیف ماند.
بعد جنگ شد و یک روز دوست عزیزم «سیروس طاهباز» گفت، کتاب تیستوی سبز انگشتی توقیف شد. تیستو؟ تیستو چرا؟ تیستو در جایی از کتاب میگوید: «جنگ مال آدمهای احمق است.»
خب، «صدام» احمق بود و ما دفاع میکردیم. دفاع ِمقدس. و نه جنگ. رفتم و گفتم و نوشتم و نوشتم، اما فایدهای نکرد. تیستو دهسال در توقیف ماند. جنگ تمام شد، اما تیستو هنوز در توقیف بود.همزمان با تیستو، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری هم بدون ارایهی هیچ دلیلی توقیف شد. گفتند کل کتاب مورد دارد!
راستش را بخواهید هنوز هم نمیدانم کجایش مورد دارد.دوازدهسال طول کشید. آن آدمها رفتند وآدمهای دیگری آمدند و کتاب بیهیچ حذفی از نو در آمد.بعد نوبت قصهها و افسانهها رسید. از «لیوناردو داوینچی». داد ِناشر در آمد که چهارده قصه مورد دارد. قصههایی که گل با برگ حرف میزند و سنگ با رود. این بار خودم شال و کلاه کردم و رفتم ارشاد. سه روز عین یک کارمند وظیفهشناس از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرفتم ارشاد تا بلاخره سیزده قصه را نجات دادم و یکی را بخشیدم.
آن یکی قصهاش این بود: «سهرهای به لانه برمیگردد و میبیند جوجههایش نیستند. متوجه میشود که آدمیزادهای آنها را دزدیده و برده خانهشان. دور شهر میچرخد و میبیند جوجهها در قفسی آهنیناند. میفهمد که کاری نمیتواند بکند. پس میرود گیاهی سمی تهیه میکند و از لای میلهها میاندازد داخل تا جوجهها بخورند. و پند ِداستان این است که مردن بهتر است از در بند زیستن.»و بررس گفت، این آقای «داوینچی» دارد بدآموزی میکند. دارد به مادران ِمجاهدین یاد میدهد که وقتی میروند زندان ِاوین با خودشان سیانور ببرند و بدهند به بچههایشان.
آنچنان بهتزده شدم از این استدلال که عطای این قصه را به لقایش بخشیدم و کتاب بدون این قصه در آمد.یک سال بعد، آن آدمها رفتند و آدمهای دیگری آمدند و چاپ بعدی کتاب با این قصه در آمد. زندگی در پیش رو و میرا، از نو منتشر شدند. و بعد از چند چاپ پیاپی از نو توقیف شدند.
امروز این دو کتاب را میتوانید در بساط دورهگردها و برخی از کتابفروشها به طور اُفستی پیدا کنید.بعد کتاب زندگی با پیکاسو مورد دار شد. گفتند چرا این زن به عقد «پیکاسو» در نیامده!!! و دو تا بچه هم از پیکاسو پیدا کرده.فعلن در آرامشام. شاید آرامش پیش از طوفان باشد. اما دلم برای رفتن به ارشاد و سرو کلهزدن با بررسها تنگ شده. بچههای سادهی بیگناهی که حرف گوش میکردند و دوست داشتند یاد بگیرند. بعد از «احمدینژاد» دیگر نمیتوانی بررسها را ببینی و شنیدهام که باید برویم به قم. دیگر توانی نمانده. انشالله ختم به خیر شود.
ارسال نظر