"برنامهٔ «هفت» آبروی سینمای ایران را میبرد"
پارسینه: حرفهای صریح «رسول صدرعاملی» در گفتگو با پارسینه
* گفتگو از: بهرنگ تاجبخش
رسول صدر عاملی... کسی که مشکلات نسل من را فیلم کرد؛ در دورانی که «فیلم»، خودش نوعی مشکل بود. بخوانید گفتگوی من با فیلمسازی را که برای نخستین بار، «ناهنجاری اجتماعی» را در سینمای ایران به چالش کشید.
با سه گانهٔ اولتان شروع کنیم! چه شد «دختری با کفشهای کتانی» را ساختید؟
من از سال پنجاه و هشت با تهیه کنندگی «خون بارش» به کارگردانی آقای قویدل کار سینما را آغاز کردم. پس از آن برای ادامهٔ تحصیل از کشور خارج شدم و چند سال بعد با آغاز جنگ به وطن باز گشتم. در این مدت چند فیلم کار کردیم که «رهایی» و «گلهای داوودی» و «پاییزان» و «قربانی» را میتوان نام برد. پس از آن حدود شش سال وقفه افتاد چون شرایط خاصی در ارشاد حاکم بود! مثلا قرار بود «میخواهم زنده بمانم» را کار کنم که بعد از مدتها تحقیقات و تلاش و.. در نهایت فیلمنامه را از روی لجبازی به هدایت فیلم دادم که آنها هم برای ساخت به آقای ایرج قادری سپردند. پس از آن قرار بود تهیه کنندهٔ فیلم «خواهران غریب» ساختهٔ آقای پوراحمد باشم که باز هم مانع ایجاد کردند و حتی هر چه قصه خودم فرستادم مشکل بوجود آمد و در نهایت شرایطی پیش آمد که من شش سال کار نکردم. در این مدت به سفارش شهرداری تهران فیلم نیمه بلندی را کار کردم که هیچگاه به نمایش در نیامد بنام «سمفونی تهران». این فیلم اولین تجربهٔ من در پرداختن به شرایط زندگی نوجوانان بود. چند تا مستند هم در این مدت کار کردیم که از «شاهرخ و سمیه» میتوان نام برد که البته هیچکدامشان پخش نشد.
چرا پخش نشد؟
نوع نگاه به سوژهها و التهاب آنها در جامعه. خلاصه اینکه حدود شش هفت سال در حالی که من کار میکردم، فیلمهایم دیده نمیشد. پس از «سمفونی تهران»، آرام آرام به سمتی رفتم که دیدم میشود به مسائل و دنیای نوجوانان پرداخت و قصهٔ «دختری با کفشهای کتانی» داستانی بود که با دغدغههایی ژورنالیستی که از قبل داشتم و مدتها بود با نوشتن چند داستان کوتاه دنبال میشد همخوانی داشت. ربطی هم به دوم خرداد هفتاد و شش نداشت! فقط این شانس را آوردم که اکرانش خورد به آن دوران.
فضای باز سینما؟
بله. خیلی هم طول کشید که با سیستم جدید ارشاد پروانه ساخت گرفتیم. خیلی هم ناامید بودیم! البته حوزه هنری و آقای «زم» خیلی کمک کردند. ایشان رسما نوع نگاه من را قبول داشتند. دورانی بود که سینمای اجتماعی هنوز قوام نیافته بود، یک سری فیلمهای خانوادگی داشتیم و یک سری فیلمهای جنگی که البته کم کم ژانر موفقی هم شد.
فیلمنامه چطور؟ از کجا آمد؟
دوستی داشتیم بنام «سعید مطلبی». ایشان کلاس فیلمنامهنویسی داشتند و از پسر جوانی برایم گفتند که خوب مینوشت و ایدههای جالبی داشت. اسم آن پسر «پیمان قاسم خانی» بود! خلاصه پیمان را صدا زدیم و اولین فیلمنامه ایشان بطور مشترک نوشته شد.
از مشکلات تولید فیلم بگویید
همکاری نمیشد. البته حق هم داشتند! چون سوژه خیلی ملتهب بود و حتی اسم فیلم هم مورد داشت. آن زمان که فیلم را کار میکردیم با الان خیلی فرق داشت و هنوز سینمای اجتماعی رسمیتی نیافته بود.
پس با اینهمه مشکلات چطور به اکرانش امیدوار بودید؟
با پایان یافتن تولید و روی کار آمدن دولت اصلاحات، «دختری با کفشهای کتانی» اکران شد. البته خیلی تصادفی بود. من با خودم عهد کرده بودم که دیگر فیلم نسازم یا نوع نگاهم را تغییر دهم! من قبلا هم مضامین اجتماعی کار کرده بودم. اگر مرور کنید به قصههای قبل هم میشد گفت اجتماعی، اما وجه ملودرام آن چشمگیرتر بود.
ایدهٔ ساخت «من ترانه پانزده سال دارم» چگونه به ذهنتان آمد؟
اواسط تدوین «دختری با کفشهای کتانی»، به این نتیجه رسیدم که با وجود تمام محافظهکاریهایی که در ساخت فیلم داشتم، حس و حال کار به مخاطب منتقل میشود و اینجا بود که قصهٔ «ترانه» آرام آرام شکل گرفت. کار قبلی روایت دختری آسیبپذیر و احساساتی و عاشقپیشه بود و سعی کردم دختری را خلق کنم که خصوصیاتی وارونه داشته باشد. مقاوم باشد و پایدار و محکم! این گونه بود که به شخصیت ترانه رسیدم.
پگاه آهنگرانی و ترانه علیدوستی چگونه انتخاب شدند؟
برای فیلم «دختری با کفشهای کتانی» حدود سه ماه تست گرفتیم. نیاز به بازیگری بود که نوجوان باشد و آن معصومیت کودکانه در نگاهش موج بزند. در عین حال «تداعی» فیلم من باید در رفتارش سادگی هم به چشم میآمد. همه اینها هم چند وجه دارند! کاراکتر فیلم ترانه هم معصومیت داشت، اما من دنبال آن معصومیت همراه با سادگی بودم. البته نمیشد من تمام فنون بازیگری را به دختر نوجوانی که میخواهد نقش اول را بازی کند آموزش دهم، پس باید دنبال چهرهای میگشتم که نزدیک به نقش باشد و طرح من این بود که «تداعی» را به پگاه نزدیک کنم نه اینکه پگاه را وادار کنم که نقش «تداعی» را بازی کند! خلاصه اینکه خیلی گشتیم و تست گرفتیم تا اینکه در سفری خانوادگی با خانم «حکمت» که مدیر تولید فیلم هم بودند و «جمشید آهنگریان» همسر ایشان، به پگاه برخوردم. در چهرهاش دقیق شدم و دریافتم که بازیگر خود را یافتهام. این موضوع اصلا به اینکه پگاه دختر خانم حکمت بود ربط نداشت و ایشان دقیقا شرایط بازی در این فیلم را داشت و من هرجا و با هر شرایط خانوادگی دیگر که میدیدمش قطعا انتخاب اول من بود.
قسمت پایانی سه گانه؛ «دیشب باباتو دیدم آیدا»، اکران شد و چند جایزه هم گرفت ولی موفقیت فیلمهای قبلی را تکرار نکرد. چرا؟
طبیعی بود! از قبل هم میدانستم. در حقیقت دو فیلم قبلی موضوعات بسیار حاد و ملتهبی بودند. من اگر همینجوری هم «تداعی» را در خیابانها راه میبردم، تماشاچی با دلواپسی و دغدغه تماشایش میکرد. «ترانه» هم درامی بود بسیار جدی که موضوع جنجال برانگیزی را دنبال میکرد. در فیلم آخر قصدم این بود که نگاهم به این نوجوانان کمی انسانیتر باشد. باین معنی که نگاه من نباشد! در دو فیلم قبلی از دید بزرگترها به آیدا و ترانه نگاه کردم و اینجا تلاش کردم از دریچهٔ چشم آیدا به بزرگترها نگاه کنم. خب این موضوع حداقل در آن دوران موضوع روز نبود. من تلاش کردم دغدغههای ذهنی اینها را نشان دهم که طبیعتا باعث میشود فیلم ریتم کندتری پیدا کند و درونیتر شود. اشکال مخاطب ما دقیقا همینجاست! چندماه بعد از اکران این فیلم، اگر در هر جمعی نمایشش دهیم همه دوستش خواهند داشت. اما آن زمان که در حال اکران بود و با توجه به کارنامهام که فیلمهای قبلی موضوعات جذاب و ملتهبی بودند همه منتظر ماجرایی از این جنس بودند. اشکال مخاطب ما این است که مقایسه میکند. البته شاید اشکال هم نباشد! همین اتفاق برای «در انتظار معجزه» هم افتاد. من دارم آگاهانه تجربه میکنم و آزمون و خطا انجام میدهم و تماشاچی در ذهنش مرا با سابقهام مقایسه میکند. باور کنید کار سختی نیست نوشتن قصهای که همهٔ قصدش جذب مخاطب باشد.
از «در انتظار معجزه» گفتید. این فیلم در جشنواره اکران شد و مردم زیاد دوستش نداشتند. دلیلش چه بود؟
نه! مردم نبودند. چون در تمام سینماهای نمایش دهنده دیگر، با متانت نشستند و تماشا کردند. نمیگویم لزوما پسندیدند و خوششان آمد ولی با حوصله فیلم را دیدند. آن جریان حاصل یک سری بازیهایی بود که گروهی خاص بطور هدفمند آمده بودند فیلم را تخریب کنند. یک زمان مخاطب از فیلمی خوشش نمیآید و سالن را ترک میکند. اگر خیلی آزاردهنده شد یکبار دست میزند یا هو میکند یا... ولی یکبار! اینکه بشینی و هر سکانسی که حسی است و باید ارتباط برقرار کند؛ دست بزنی یا هو کنی و دوباره سکوت کنی تا سکانس تمام شود و دوباره سکانس حسی بعدی که میآید این رفتار را تکرار کنی، قابل قبول نیست. من دیگر عادت کردم! فیلمهای من با یک تاخیر با مخاطب ارتباط برقرار میکند. با ممیزی و مسئولین هم همینطور.
به ممیزی اشاره کردید. «زندگی با چشمان بسته» نزدیک به سه سال اکرانش طول کشید و در شهرستانها به نمایش در نیامد. چرا؟
بر میگردد به سلیقهها. اشکال مسئولان سینمایی کشور این است که وقتی سرکار میآیند از ابتدا شروع میکنند و میخواهند با سلیقهٔ خود سینما را بسازند. خب این یعنی سیاست پایداری که ادامه داشته باشد نداریم. نتیجه این میشود که وقتی وزیر ارشاد آقای ایکس میشود و معاونت سینمایی آقای فلان، فقط میخواهند سلیقههای خودشان را اعمال کنند که در جشنوارهٔ امسال هم دیدیم. به بد یا خوبش کار ندارم اما این سینمای مورد علاقهٔ من نیست. یک مدیر سینمایی باید این متانت و صبوری را داشته باشد که به تمام سلیقهها اجازهٔ بروز افکارشان را بدهد. من هم میگویم سینمای سیاسی خوب است! اما وقتی که به تمام گروههای سیاسی اجازه داده شود فیلم بسازند تا مردم قضاوت کنند. اگر قرار باشد فقط یک گروه و یک جهت اجازهٔ کار داشته باشند که میشود سینمای تبلیغاتی! «زندگی با چشمان بسته» فیلمی بود در ارتباط با نقد دگماتیسم و تعصب. وقتی تکههایی از فیلم حذف میشود، قطعا فیلم لطمه میخورد.
چطور وقتی آنقدر فیلمتان صدمه دید راضی به اکرانش شدید؟
من اگر سرمایهگذار بخش خصوصی نداشتم و پول مردم نبود قطعا فیلم را اکران نمیکردم. ولی باید به تهیهکنندگان فیلم که پول دادهاند تا من کار کنم پاسخگو باشم. پس مجبور شدم کوتاه بیایم و فیلم را اکران کنم. ما دو سال و نیم صبر کردیم و فیلم داشت کهنه میشد و با این حال باز لطمه خورد.
بعضی تماشاگران پایان تلخ فیلم را دوست نداشتند. یعنی دستکم در این چندسال زیاد معمول نبوده در سینمای ما .
خب ذات داستان اینطور بوده. من مشکلی ندارم که بعضیها دوست نداشته باشند. طبیعی است که اگر پایان فیلم تا این حد تلخ نبود توجه بیشتری جلب میکرد. در حقیقت شرایط بسیار تلخی در نوع نگاه به قصه وجود داشته که قابل چشم پوشی نیست. خب این را خیلیها دوست نداشتند.
در مورد سه گانهٔ دومتان و تم زائر. چه شد که به این موضوع پرداختید؟
مدتها بود که چنین دغدغهای داشتم و میخواستم کاری انجام دهم. کاری که ماندگار باشد و تاثیرگذار. جهان پر است از زائر. نه فقط مشهد و مکه و مدینه و... در هر کجای دنیا خیلیها در حال زیارت بودند. زیارت هم آدابی دارد که اکثرشان در تمام ادیان یکیست. وقتی زائر هستی باید مهربان باشی و کینه نداشته باشی و... اینها حال و هوی خوب و دوست داشتنی را ایجاد میکند و تاثیرات بالایی بر انسان میگذارد. دوران زیارت یکجورهایی تمرین انسان بودن است. تمام این اصولی که رعایت میکنی تا به بالاترین درجهٔ زیارتگاه برسی نامش انسانیت است و یک زبان جهانیست. از این مقدمه که بگذریم، اصغر فرهادی یکسری طرح برای شبکهٔ یک نوشته بود که قرار بود فیلم شود. اینها را خواندم و با اصغر جلسه گذاشتیم و چندتا را انتخاب کردم برای کار. بقیه هم قرار بود خودش و فیلمسازانی چون حاتمی کیا و مجیدی و... کار کنند. من شروع کردم با فیلم «شب» که الان هم اکران است که اولین قسمت از سه گانه بود. این هم کار جدیدی بود و ضمنا ادامهٔ همان لحن «آیدا». اینکه دوربین نزدیک حال و هوای درونی کاراکتر باشد نه فضای بیرونی. با آغاز کار خیلی انتقادات شد که چرا سینمای خودت را ادامه نمیدهی و من همچنان معتقدم اگر صد سال هم از عمرم بگذرد و موضوعی پیدا کنم که تازه باشد و مال خودمان باشد و زبان مشترک من با سینما باشد، قطعا رویش کار خواهم کرد. تمام فیلمهای من سرآغاز فصل جدیدی در سینما بود. حالا به خوب یا بدش کار ندارم.
این اصرار شما به تجربه گرایی چقدر برایتان ریسک داشت؟ خب شاید مخاطب نپسندد .
اینکه کسی از فیلم خوشش نیاید یک بحث است، اینکه فیلم بدی بسازی یک بحث دیگر! هیچ کس نمیتواند بگوید مثلا «در انتظار معجزه» فیلم بدی است. حالا اگر برخورد تندی هم میکنند من جدی نمیگیرم. من سی و سه سال است دارم کار میکنم و هر نوع واکنشی هم دیدم. این را یاد گرفتهام که به مخاطب احترام بگذارم. هرکس وقت میگذارد و فیلم را میبیند این حق را دارد که هرچه میخواهد بگوید. اما نه اینکه تخطئه کند! بیاید نقد کند. من برای چه به برنامه «هفت» نمیروم؟! چون در آنجا نقد نمیشود. این برنامه بصورت قطره چکانی دارد آبروی سینمای ایران را کم میکند. شأن سینمای ایران، شأن سینماگر، شأن فیلمها. مخاطب «هفت» که فقط خانوادهٔ سینما نیستند! مردمی هم هستند که در ذهنشان برای سینما ارزش قائلند و آنها هر هفته بصورت کاملا حساب شده این ارزشها را در ذهن مخاطب کمرنگ میکنند. این ادامهٔ ذهنیتیست که با آن «خانه سینما» تعطیل شد. در مورد ریسک هم بگویم که نه! ریسکی ندارد برای من. تماشاگر دیگر عادت کرده به غیرقابل پیشبینی بودن فیلمهایم. ضمن اینکه تا حالا غیر از فیلم آیدا - که در زمان خودش به اندازهٔ فیلمهای قبلی مخاطب نداشت - بقیه بسیار پر مخاطب بودند. به هرحال من باید به تجربههایم ادامه دهم.
از «هفت» اسم بردید. مشکل اصلی نقد فیلمهای این برنامه چیست؟
نقد، یک خلاقیت است. یک خلاقیت مضاعف! باید فیلم را دید و نظر داد که چقدر موفق بوده است، نه اینکه بخواهی فیلم خودت را از دل فیلم من بیرون بیاوری. نقدنویسهای بزرگ دنیا دارند همین کار را میکنند. نقدشان موثر است و جامع! کمک میکند به بهتر شدن. ولی روش نقد در این برنامه غلط و بسیار جهت دار است. سینمای بدنه دارد تخطئه میشود. سینمایی که به «گیشه» چشم دارد نه به «دولت». حالا کاری که من بعنوان یک سینماگر میتوانم انجام دهم این است که پای اصولم بایستم و به این برنامه نروم. هرچند که میتواند بار تبلیغاتی مثبت برای فیلمهایم داشته باشد.
در مورد تعطیل شدن «خانه سینما» گفتید. این قضیه چقدر به ضرر سینما بود؟
خانه سینما فرایند یک تجربهٔ حدودا بیست ساله بود و از این تعطیلی هیچ کس سود نبرد. سینما به چتری به نام خانه سینما نیاز داشت که انسانهای این وادی را دور هم جمع کند. جایی که با هم بودن و گروهی کار کردن را به اهالی سینما یاد میداد. سینما یک کار تیمی است. سینمای خوب سینمایی است که اگر مثلا سی نفر آدم با هم کار کنند، تمامشان به یک اندازه در شکلگیری بار عاطفی پلان سهیمند. ریشهٔ این اتحاد در جایی مثل خانهٔ سینما شکل میگرفت. وقتی این فضا گرفته شود؛ البته منظورم این نیست که خانه سینما بدون اشکال بود، اما وقتی از بیخ و بن بسته شود و برود زیر چتر دولت و مثلا یک سازمان سینمایی ایجاد شود در راس آن رییسجمهور و مشاورانش باشند و همه یک سلیقه را دنبال کنند نتیجه این خواهد شد که سینمایی یکدست خواهیم داشت. سینمایی که در آن فقط آقایان شورجه و سلحشور فیلم خواهند ساخت. سینمای موفق و تاثیر گذار و خوب، سینمایی است که تماشاگر تکلیف آن را روشن کند نه دولت! حالا میبینیم که بیست سال فعالیت و سابقهٔ خانه سینما منهدم میشود و هیچ چشم انداز روشنی هم نیست.
خانه سبنما کتابخانه داشت، جشن سال سینما را برگزار میکرد، میزبان جشن کتاب سال سینما بود، کارگروه امور اصناف را تشکیل داده بود و... این کمبودها چگونه جبران میشود؟
خانه سینما کارگاههای آموزشی خیلی خوبی داشت. وقتی که مثلا دستیار چهل سالهٔ آقای «کوروساوا» به تهران میآمد و برای بچههای دستیار و برنامهریز، کارگاه آموزشی برگزار میکرد و یا فلان کارگردان میآمد و فیلمهایش را نمایش میداد و.... من واقعا نمیدانم! هیچ چشماندازی ندارم! اصلا کسی از ما سوال نمیکند که چکار میشود کرد! هیچ کاری نمیشود کرد، مگر اینکه خانه سینما برگردد همان جایی که بود.
ارزیابی شما از جشنوارهٔ امسال چطور بود؟
خب دو بخش دارد. برگزاری جشنواره خیلی خوب بود و در تمام این سه دهه -چه به لحاظ زمانبندی و چه به لحاظ نوع اجرا و شأنی که برای هنرمند قائل شده بودند- نمونه بود. از آن طرف، فیلمسازان معتبر شرکت نکرده بودند و این به گرما و شور و شوق مخاطب صدمه زده بود. این جوانگرایی بسیار گسترده هم که در سطح فیلمسازان جشنواره انجام شده بود اصلا خوب نبود. عرصهٔ سینما و فرهنگ با عرصهٔ ورزش متفاوت است. وقتی کسی را با سلام و صلوات میآوری و پول میدهی و شرایط را هم مهیا میکنی، تهش این میشود که در بخش سینمای «فیلم اول» بیست و چند تا فیلم داریم که در حالت خوشبینانه فقط چند نفر بطور طبیعی فیلم ساختند و از جایی ساپورت نشدند. همه میتوانند فیلم بسازند، مهم دانش و پشتوانهٔ کار سینمایی است.
شما در فیلم آخرتان برای بار سوم به موضوع «زائر» پرداختید. چقدر تلاش کردید از خرافهگرایی فاصله بگیرید؟
مهمترین مشکل این نوع کار همین است که گفتی! اینکه به عرصهٔ ایمان و باور و اعتقاد بپردازی و به ورطهٔ خرافهپرستی وارد نشوی. توکل کردن و باور درست داشتن، در هر مذهب و آیینی کمککننده است. ما سالانه میلیونها زائر فقط در مشهد داریم. خب این مخاطبان مذهبی با سینما قهر بودند و باید راهی باز میشد که بدون برانگیختن سطحینگرانه احساساتشان، بیایند سینما و فیلم ببینند. من در فیلمهایم که از «شب» شروع شد و به «در انتظار معجزه» رسید؛ همهٔ تلاشم را کردم که بدون پرداختن به خرافات، ایمان و اعتقاد قلبی این قشر پرجمعیت را نشان دهم و در شخصیتپردازیهایم بسیار تجربهگرایی کردم.
روند فیلم گاهی کند نشد؟ اینکه ساعتها در قطار در حال حرکت کار میکردید چقدر مشکل بود؟
تجربه جالبی در قسمت لوکیشن بود. پنجاه دقیقه از فیلمی هفتاد و پنج دقیقهای در قطار میگذشت و در ضمن با دکور هم موافق نبودم. چند واگن در اختیار داشتیم و کار میکردیم و شرایط خیلی راحت نبود. اینها همه تجربه است. هم برای من هم برای فیلمبردار و صدابردار و... بعد اینکه فیلم من بشدت کم دیالوگ بود. تمرین جدی من که از «آیدا» به بعد شروع شد و توجه داشته باشید که ما ملت پرگویی هستیم و زیاد حرف میزنیم. شاید بشود روی پردهٔ سینما به مخاطب کم گویی و ایجاز را آموزش داد. در کل ساختن این فیلم کار بسیار سختی بود
آقای صدرعاملی! ساخت این فیلمها با تم زائر چقدر دغدغهٔ شخصی شما بود؟ در برج میلاد بود فکر کنم؛ گفتید که فیلمهایی از این دست متهم میشوند به گرفتن دستمزد کلان. توضیح شما چیست؟
من برای هیچ کدام از اینها دستمزد نگرفتم. سفارش از شبکهٔ یک بود ولی من تا دوست نداشتم که کار نمی کردم. یک زمان به شما سفارش میدهند و شما خودتان هم سوژه را دوست دارید و دست به کار میشوید. این اشکالی ندرد! دغدغهای بوده و شرایط هم پیش آمد و من به سمتش رفتم. علاقهمندی هم از چند جهت بود. باورهای خودم نسبت به آن فضای دوستداشتنی و آن آدمهای زلال. من در واتیکان و کلیسای نتردام و معبد آناهیتا هم همین حس را دارم! حالا چه برسد به مکانهای مذهبی خودمان. این انرژی و ذوقی که در این فضاها به انسان منتقل میشود بسیار ستودنی است. البته اگر خودت را رها کنی و دل بدهی به جمعیتی که سرشار از ایمانند. حالا این ایمان را قبول داشته باشی یا نه، حس خوبش به تو هم منتقل میشود.
این حس را آنقدر دوست داشتید که سه فیلم کار کردید در موردش؟
بله! ضمن اینکه تجربهٔ سینمایی جدیدی هم برایم بود. این عرصهٔ تجربهنشده مرا به شوق میآورد و برایم مهم نبود دیگران چه نظری دارند. خیلی از قضاوتها در مورد من از قبل بود و من این وجه روشنفکری قضیه را نمیپسندم. من دارم تلاشم را میکنم و هیچ وقت پیشداوریها برایم مهم نبود.
رسول صدر عاملی... کسی که مشکلات نسل من را فیلم کرد؛ در دورانی که «فیلم»، خودش نوعی مشکل بود. بخوانید گفتگوی من با فیلمسازی را که برای نخستین بار، «ناهنجاری اجتماعی» را در سینمای ایران به چالش کشید.
با سه گانهٔ اولتان شروع کنیم! چه شد «دختری با کفشهای کتانی» را ساختید؟
من از سال پنجاه و هشت با تهیه کنندگی «خون بارش» به کارگردانی آقای قویدل کار سینما را آغاز کردم. پس از آن برای ادامهٔ تحصیل از کشور خارج شدم و چند سال بعد با آغاز جنگ به وطن باز گشتم. در این مدت چند فیلم کار کردیم که «رهایی» و «گلهای داوودی» و «پاییزان» و «قربانی» را میتوان نام برد. پس از آن حدود شش سال وقفه افتاد چون شرایط خاصی در ارشاد حاکم بود! مثلا قرار بود «میخواهم زنده بمانم» را کار کنم که بعد از مدتها تحقیقات و تلاش و.. در نهایت فیلمنامه را از روی لجبازی به هدایت فیلم دادم که آنها هم برای ساخت به آقای ایرج قادری سپردند. پس از آن قرار بود تهیه کنندهٔ فیلم «خواهران غریب» ساختهٔ آقای پوراحمد باشم که باز هم مانع ایجاد کردند و حتی هر چه قصه خودم فرستادم مشکل بوجود آمد و در نهایت شرایطی پیش آمد که من شش سال کار نکردم. در این مدت به سفارش شهرداری تهران فیلم نیمه بلندی را کار کردم که هیچگاه به نمایش در نیامد بنام «سمفونی تهران». این فیلم اولین تجربهٔ من در پرداختن به شرایط زندگی نوجوانان بود. چند تا مستند هم در این مدت کار کردیم که از «شاهرخ و سمیه» میتوان نام برد که البته هیچکدامشان پخش نشد.
چرا پخش نشد؟
نوع نگاه به سوژهها و التهاب آنها در جامعه. خلاصه اینکه حدود شش هفت سال در حالی که من کار میکردم، فیلمهایم دیده نمیشد. پس از «سمفونی تهران»، آرام آرام به سمتی رفتم که دیدم میشود به مسائل و دنیای نوجوانان پرداخت و قصهٔ «دختری با کفشهای کتانی» داستانی بود که با دغدغههایی ژورنالیستی که از قبل داشتم و مدتها بود با نوشتن چند داستان کوتاه دنبال میشد همخوانی داشت. ربطی هم به دوم خرداد هفتاد و شش نداشت! فقط این شانس را آوردم که اکرانش خورد به آن دوران.
فضای باز سینما؟
بله. خیلی هم طول کشید که با سیستم جدید ارشاد پروانه ساخت گرفتیم. خیلی هم ناامید بودیم! البته حوزه هنری و آقای «زم» خیلی کمک کردند. ایشان رسما نوع نگاه من را قبول داشتند. دورانی بود که سینمای اجتماعی هنوز قوام نیافته بود، یک سری فیلمهای خانوادگی داشتیم و یک سری فیلمهای جنگی که البته کم کم ژانر موفقی هم شد.
فیلمنامه چطور؟ از کجا آمد؟
دوستی داشتیم بنام «سعید مطلبی». ایشان کلاس فیلمنامهنویسی داشتند و از پسر جوانی برایم گفتند که خوب مینوشت و ایدههای جالبی داشت. اسم آن پسر «پیمان قاسم خانی» بود! خلاصه پیمان را صدا زدیم و اولین فیلمنامه ایشان بطور مشترک نوشته شد.
از مشکلات تولید فیلم بگویید
همکاری نمیشد. البته حق هم داشتند! چون سوژه خیلی ملتهب بود و حتی اسم فیلم هم مورد داشت. آن زمان که فیلم را کار میکردیم با الان خیلی فرق داشت و هنوز سینمای اجتماعی رسمیتی نیافته بود.
پس با اینهمه مشکلات چطور به اکرانش امیدوار بودید؟
با پایان یافتن تولید و روی کار آمدن دولت اصلاحات، «دختری با کفشهای کتانی» اکران شد. البته خیلی تصادفی بود. من با خودم عهد کرده بودم که دیگر فیلم نسازم یا نوع نگاهم را تغییر دهم! من قبلا هم مضامین اجتماعی کار کرده بودم. اگر مرور کنید به قصههای قبل هم میشد گفت اجتماعی، اما وجه ملودرام آن چشمگیرتر بود.
ایدهٔ ساخت «من ترانه پانزده سال دارم» چگونه به ذهنتان آمد؟
اواسط تدوین «دختری با کفشهای کتانی»، به این نتیجه رسیدم که با وجود تمام محافظهکاریهایی که در ساخت فیلم داشتم، حس و حال کار به مخاطب منتقل میشود و اینجا بود که قصهٔ «ترانه» آرام آرام شکل گرفت. کار قبلی روایت دختری آسیبپذیر و احساساتی و عاشقپیشه بود و سعی کردم دختری را خلق کنم که خصوصیاتی وارونه داشته باشد. مقاوم باشد و پایدار و محکم! این گونه بود که به شخصیت ترانه رسیدم.
پگاه آهنگرانی و ترانه علیدوستی چگونه انتخاب شدند؟
برای فیلم «دختری با کفشهای کتانی» حدود سه ماه تست گرفتیم. نیاز به بازیگری بود که نوجوان باشد و آن معصومیت کودکانه در نگاهش موج بزند. در عین حال «تداعی» فیلم من باید در رفتارش سادگی هم به چشم میآمد. همه اینها هم چند وجه دارند! کاراکتر فیلم ترانه هم معصومیت داشت، اما من دنبال آن معصومیت همراه با سادگی بودم. البته نمیشد من تمام فنون بازیگری را به دختر نوجوانی که میخواهد نقش اول را بازی کند آموزش دهم، پس باید دنبال چهرهای میگشتم که نزدیک به نقش باشد و طرح من این بود که «تداعی» را به پگاه نزدیک کنم نه اینکه پگاه را وادار کنم که نقش «تداعی» را بازی کند! خلاصه اینکه خیلی گشتیم و تست گرفتیم تا اینکه در سفری خانوادگی با خانم «حکمت» که مدیر تولید فیلم هم بودند و «جمشید آهنگریان» همسر ایشان، به پگاه برخوردم. در چهرهاش دقیق شدم و دریافتم که بازیگر خود را یافتهام. این موضوع اصلا به اینکه پگاه دختر خانم حکمت بود ربط نداشت و ایشان دقیقا شرایط بازی در این فیلم را داشت و من هرجا و با هر شرایط خانوادگی دیگر که میدیدمش قطعا انتخاب اول من بود.
قسمت پایانی سه گانه؛ «دیشب باباتو دیدم آیدا»، اکران شد و چند جایزه هم گرفت ولی موفقیت فیلمهای قبلی را تکرار نکرد. چرا؟
طبیعی بود! از قبل هم میدانستم. در حقیقت دو فیلم قبلی موضوعات بسیار حاد و ملتهبی بودند. من اگر همینجوری هم «تداعی» را در خیابانها راه میبردم، تماشاچی با دلواپسی و دغدغه تماشایش میکرد. «ترانه» هم درامی بود بسیار جدی که موضوع جنجال برانگیزی را دنبال میکرد. در فیلم آخر قصدم این بود که نگاهم به این نوجوانان کمی انسانیتر باشد. باین معنی که نگاه من نباشد! در دو فیلم قبلی از دید بزرگترها به آیدا و ترانه نگاه کردم و اینجا تلاش کردم از دریچهٔ چشم آیدا به بزرگترها نگاه کنم. خب این موضوع حداقل در آن دوران موضوع روز نبود. من تلاش کردم دغدغههای ذهنی اینها را نشان دهم که طبیعتا باعث میشود فیلم ریتم کندتری پیدا کند و درونیتر شود. اشکال مخاطب ما دقیقا همینجاست! چندماه بعد از اکران این فیلم، اگر در هر جمعی نمایشش دهیم همه دوستش خواهند داشت. اما آن زمان که در حال اکران بود و با توجه به کارنامهام که فیلمهای قبلی موضوعات جذاب و ملتهبی بودند همه منتظر ماجرایی از این جنس بودند. اشکال مخاطب ما این است که مقایسه میکند. البته شاید اشکال هم نباشد! همین اتفاق برای «در انتظار معجزه» هم افتاد. من دارم آگاهانه تجربه میکنم و آزمون و خطا انجام میدهم و تماشاچی در ذهنش مرا با سابقهام مقایسه میکند. باور کنید کار سختی نیست نوشتن قصهای که همهٔ قصدش جذب مخاطب باشد.
از «در انتظار معجزه» گفتید. این فیلم در جشنواره اکران شد و مردم زیاد دوستش نداشتند. دلیلش چه بود؟
نه! مردم نبودند. چون در تمام سینماهای نمایش دهنده دیگر، با متانت نشستند و تماشا کردند. نمیگویم لزوما پسندیدند و خوششان آمد ولی با حوصله فیلم را دیدند. آن جریان حاصل یک سری بازیهایی بود که گروهی خاص بطور هدفمند آمده بودند فیلم را تخریب کنند. یک زمان مخاطب از فیلمی خوشش نمیآید و سالن را ترک میکند. اگر خیلی آزاردهنده شد یکبار دست میزند یا هو میکند یا... ولی یکبار! اینکه بشینی و هر سکانسی که حسی است و باید ارتباط برقرار کند؛ دست بزنی یا هو کنی و دوباره سکوت کنی تا سکانس تمام شود و دوباره سکانس حسی بعدی که میآید این رفتار را تکرار کنی، قابل قبول نیست. من دیگر عادت کردم! فیلمهای من با یک تاخیر با مخاطب ارتباط برقرار میکند. با ممیزی و مسئولین هم همینطور.
به ممیزی اشاره کردید. «زندگی با چشمان بسته» نزدیک به سه سال اکرانش طول کشید و در شهرستانها به نمایش در نیامد. چرا؟
بر میگردد به سلیقهها. اشکال مسئولان سینمایی کشور این است که وقتی سرکار میآیند از ابتدا شروع میکنند و میخواهند با سلیقهٔ خود سینما را بسازند. خب این یعنی سیاست پایداری که ادامه داشته باشد نداریم. نتیجه این میشود که وقتی وزیر ارشاد آقای ایکس میشود و معاونت سینمایی آقای فلان، فقط میخواهند سلیقههای خودشان را اعمال کنند که در جشنوارهٔ امسال هم دیدیم. به بد یا خوبش کار ندارم اما این سینمای مورد علاقهٔ من نیست. یک مدیر سینمایی باید این متانت و صبوری را داشته باشد که به تمام سلیقهها اجازهٔ بروز افکارشان را بدهد. من هم میگویم سینمای سیاسی خوب است! اما وقتی که به تمام گروههای سیاسی اجازه داده شود فیلم بسازند تا مردم قضاوت کنند. اگر قرار باشد فقط یک گروه و یک جهت اجازهٔ کار داشته باشند که میشود سینمای تبلیغاتی! «زندگی با چشمان بسته» فیلمی بود در ارتباط با نقد دگماتیسم و تعصب. وقتی تکههایی از فیلم حذف میشود، قطعا فیلم لطمه میخورد.
چطور وقتی آنقدر فیلمتان صدمه دید راضی به اکرانش شدید؟
من اگر سرمایهگذار بخش خصوصی نداشتم و پول مردم نبود قطعا فیلم را اکران نمیکردم. ولی باید به تهیهکنندگان فیلم که پول دادهاند تا من کار کنم پاسخگو باشم. پس مجبور شدم کوتاه بیایم و فیلم را اکران کنم. ما دو سال و نیم صبر کردیم و فیلم داشت کهنه میشد و با این حال باز لطمه خورد.
بعضی تماشاگران پایان تلخ فیلم را دوست نداشتند. یعنی دستکم در این چندسال زیاد معمول نبوده در سینمای ما .
خب ذات داستان اینطور بوده. من مشکلی ندارم که بعضیها دوست نداشته باشند. طبیعی است که اگر پایان فیلم تا این حد تلخ نبود توجه بیشتری جلب میکرد. در حقیقت شرایط بسیار تلخی در نوع نگاه به قصه وجود داشته که قابل چشم پوشی نیست. خب این را خیلیها دوست نداشتند.
در مورد سه گانهٔ دومتان و تم زائر. چه شد که به این موضوع پرداختید؟
مدتها بود که چنین دغدغهای داشتم و میخواستم کاری انجام دهم. کاری که ماندگار باشد و تاثیرگذار. جهان پر است از زائر. نه فقط مشهد و مکه و مدینه و... در هر کجای دنیا خیلیها در حال زیارت بودند. زیارت هم آدابی دارد که اکثرشان در تمام ادیان یکیست. وقتی زائر هستی باید مهربان باشی و کینه نداشته باشی و... اینها حال و هوی خوب و دوست داشتنی را ایجاد میکند و تاثیرات بالایی بر انسان میگذارد. دوران زیارت یکجورهایی تمرین انسان بودن است. تمام این اصولی که رعایت میکنی تا به بالاترین درجهٔ زیارتگاه برسی نامش انسانیت است و یک زبان جهانیست. از این مقدمه که بگذریم، اصغر فرهادی یکسری طرح برای شبکهٔ یک نوشته بود که قرار بود فیلم شود. اینها را خواندم و با اصغر جلسه گذاشتیم و چندتا را انتخاب کردم برای کار. بقیه هم قرار بود خودش و فیلمسازانی چون حاتمی کیا و مجیدی و... کار کنند. من شروع کردم با فیلم «شب» که الان هم اکران است که اولین قسمت از سه گانه بود. این هم کار جدیدی بود و ضمنا ادامهٔ همان لحن «آیدا». اینکه دوربین نزدیک حال و هوای درونی کاراکتر باشد نه فضای بیرونی. با آغاز کار خیلی انتقادات شد که چرا سینمای خودت را ادامه نمیدهی و من همچنان معتقدم اگر صد سال هم از عمرم بگذرد و موضوعی پیدا کنم که تازه باشد و مال خودمان باشد و زبان مشترک من با سینما باشد، قطعا رویش کار خواهم کرد. تمام فیلمهای من سرآغاز فصل جدیدی در سینما بود. حالا به خوب یا بدش کار ندارم.
این اصرار شما به تجربه گرایی چقدر برایتان ریسک داشت؟ خب شاید مخاطب نپسندد .
اینکه کسی از فیلم خوشش نیاید یک بحث است، اینکه فیلم بدی بسازی یک بحث دیگر! هیچ کس نمیتواند بگوید مثلا «در انتظار معجزه» فیلم بدی است. حالا اگر برخورد تندی هم میکنند من جدی نمیگیرم. من سی و سه سال است دارم کار میکنم و هر نوع واکنشی هم دیدم. این را یاد گرفتهام که به مخاطب احترام بگذارم. هرکس وقت میگذارد و فیلم را میبیند این حق را دارد که هرچه میخواهد بگوید. اما نه اینکه تخطئه کند! بیاید نقد کند. من برای چه به برنامه «هفت» نمیروم؟! چون در آنجا نقد نمیشود. این برنامه بصورت قطره چکانی دارد آبروی سینمای ایران را کم میکند. شأن سینمای ایران، شأن سینماگر، شأن فیلمها. مخاطب «هفت» که فقط خانوادهٔ سینما نیستند! مردمی هم هستند که در ذهنشان برای سینما ارزش قائلند و آنها هر هفته بصورت کاملا حساب شده این ارزشها را در ذهن مخاطب کمرنگ میکنند. این ادامهٔ ذهنیتیست که با آن «خانه سینما» تعطیل شد. در مورد ریسک هم بگویم که نه! ریسکی ندارد برای من. تماشاگر دیگر عادت کرده به غیرقابل پیشبینی بودن فیلمهایم. ضمن اینکه تا حالا غیر از فیلم آیدا - که در زمان خودش به اندازهٔ فیلمهای قبلی مخاطب نداشت - بقیه بسیار پر مخاطب بودند. به هرحال من باید به تجربههایم ادامه دهم.
از «هفت» اسم بردید. مشکل اصلی نقد فیلمهای این برنامه چیست؟
نقد، یک خلاقیت است. یک خلاقیت مضاعف! باید فیلم را دید و نظر داد که چقدر موفق بوده است، نه اینکه بخواهی فیلم خودت را از دل فیلم من بیرون بیاوری. نقدنویسهای بزرگ دنیا دارند همین کار را میکنند. نقدشان موثر است و جامع! کمک میکند به بهتر شدن. ولی روش نقد در این برنامه غلط و بسیار جهت دار است. سینمای بدنه دارد تخطئه میشود. سینمایی که به «گیشه» چشم دارد نه به «دولت». حالا کاری که من بعنوان یک سینماگر میتوانم انجام دهم این است که پای اصولم بایستم و به این برنامه نروم. هرچند که میتواند بار تبلیغاتی مثبت برای فیلمهایم داشته باشد.
در مورد تعطیل شدن «خانه سینما» گفتید. این قضیه چقدر به ضرر سینما بود؟
خانه سینما فرایند یک تجربهٔ حدودا بیست ساله بود و از این تعطیلی هیچ کس سود نبرد. سینما به چتری به نام خانه سینما نیاز داشت که انسانهای این وادی را دور هم جمع کند. جایی که با هم بودن و گروهی کار کردن را به اهالی سینما یاد میداد. سینما یک کار تیمی است. سینمای خوب سینمایی است که اگر مثلا سی نفر آدم با هم کار کنند، تمامشان به یک اندازه در شکلگیری بار عاطفی پلان سهیمند. ریشهٔ این اتحاد در جایی مثل خانهٔ سینما شکل میگرفت. وقتی این فضا گرفته شود؛ البته منظورم این نیست که خانه سینما بدون اشکال بود، اما وقتی از بیخ و بن بسته شود و برود زیر چتر دولت و مثلا یک سازمان سینمایی ایجاد شود در راس آن رییسجمهور و مشاورانش باشند و همه یک سلیقه را دنبال کنند نتیجه این خواهد شد که سینمایی یکدست خواهیم داشت. سینمایی که در آن فقط آقایان شورجه و سلحشور فیلم خواهند ساخت. سینمای موفق و تاثیر گذار و خوب، سینمایی است که تماشاگر تکلیف آن را روشن کند نه دولت! حالا میبینیم که بیست سال فعالیت و سابقهٔ خانه سینما منهدم میشود و هیچ چشم انداز روشنی هم نیست.
خانه سبنما کتابخانه داشت، جشن سال سینما را برگزار میکرد، میزبان جشن کتاب سال سینما بود، کارگروه امور اصناف را تشکیل داده بود و... این کمبودها چگونه جبران میشود؟
خانه سینما کارگاههای آموزشی خیلی خوبی داشت. وقتی که مثلا دستیار چهل سالهٔ آقای «کوروساوا» به تهران میآمد و برای بچههای دستیار و برنامهریز، کارگاه آموزشی برگزار میکرد و یا فلان کارگردان میآمد و فیلمهایش را نمایش میداد و.... من واقعا نمیدانم! هیچ چشماندازی ندارم! اصلا کسی از ما سوال نمیکند که چکار میشود کرد! هیچ کاری نمیشود کرد، مگر اینکه خانه سینما برگردد همان جایی که بود.
ارزیابی شما از جشنوارهٔ امسال چطور بود؟
خب دو بخش دارد. برگزاری جشنواره خیلی خوب بود و در تمام این سه دهه -چه به لحاظ زمانبندی و چه به لحاظ نوع اجرا و شأنی که برای هنرمند قائل شده بودند- نمونه بود. از آن طرف، فیلمسازان معتبر شرکت نکرده بودند و این به گرما و شور و شوق مخاطب صدمه زده بود. این جوانگرایی بسیار گسترده هم که در سطح فیلمسازان جشنواره انجام شده بود اصلا خوب نبود. عرصهٔ سینما و فرهنگ با عرصهٔ ورزش متفاوت است. وقتی کسی را با سلام و صلوات میآوری و پول میدهی و شرایط را هم مهیا میکنی، تهش این میشود که در بخش سینمای «فیلم اول» بیست و چند تا فیلم داریم که در حالت خوشبینانه فقط چند نفر بطور طبیعی فیلم ساختند و از جایی ساپورت نشدند. همه میتوانند فیلم بسازند، مهم دانش و پشتوانهٔ کار سینمایی است.
شما در فیلم آخرتان برای بار سوم به موضوع «زائر» پرداختید. چقدر تلاش کردید از خرافهگرایی فاصله بگیرید؟
مهمترین مشکل این نوع کار همین است که گفتی! اینکه به عرصهٔ ایمان و باور و اعتقاد بپردازی و به ورطهٔ خرافهپرستی وارد نشوی. توکل کردن و باور درست داشتن، در هر مذهب و آیینی کمککننده است. ما سالانه میلیونها زائر فقط در مشهد داریم. خب این مخاطبان مذهبی با سینما قهر بودند و باید راهی باز میشد که بدون برانگیختن سطحینگرانه احساساتشان، بیایند سینما و فیلم ببینند. من در فیلمهایم که از «شب» شروع شد و به «در انتظار معجزه» رسید؛ همهٔ تلاشم را کردم که بدون پرداختن به خرافات، ایمان و اعتقاد قلبی این قشر پرجمعیت را نشان دهم و در شخصیتپردازیهایم بسیار تجربهگرایی کردم.
روند فیلم گاهی کند نشد؟ اینکه ساعتها در قطار در حال حرکت کار میکردید چقدر مشکل بود؟
تجربه جالبی در قسمت لوکیشن بود. پنجاه دقیقه از فیلمی هفتاد و پنج دقیقهای در قطار میگذشت و در ضمن با دکور هم موافق نبودم. چند واگن در اختیار داشتیم و کار میکردیم و شرایط خیلی راحت نبود. اینها همه تجربه است. هم برای من هم برای فیلمبردار و صدابردار و... بعد اینکه فیلم من بشدت کم دیالوگ بود. تمرین جدی من که از «آیدا» به بعد شروع شد و توجه داشته باشید که ما ملت پرگویی هستیم و زیاد حرف میزنیم. شاید بشود روی پردهٔ سینما به مخاطب کم گویی و ایجاز را آموزش داد. در کل ساختن این فیلم کار بسیار سختی بود
آقای صدرعاملی! ساخت این فیلمها با تم زائر چقدر دغدغهٔ شخصی شما بود؟ در برج میلاد بود فکر کنم؛ گفتید که فیلمهایی از این دست متهم میشوند به گرفتن دستمزد کلان. توضیح شما چیست؟
من برای هیچ کدام از اینها دستمزد نگرفتم. سفارش از شبکهٔ یک بود ولی من تا دوست نداشتم که کار نمی کردم. یک زمان به شما سفارش میدهند و شما خودتان هم سوژه را دوست دارید و دست به کار میشوید. این اشکالی ندرد! دغدغهای بوده و شرایط هم پیش آمد و من به سمتش رفتم. علاقهمندی هم از چند جهت بود. باورهای خودم نسبت به آن فضای دوستداشتنی و آن آدمهای زلال. من در واتیکان و کلیسای نتردام و معبد آناهیتا هم همین حس را دارم! حالا چه برسد به مکانهای مذهبی خودمان. این انرژی و ذوقی که در این فضاها به انسان منتقل میشود بسیار ستودنی است. البته اگر خودت را رها کنی و دل بدهی به جمعیتی که سرشار از ایمانند. حالا این ایمان را قبول داشته باشی یا نه، حس خوبش به تو هم منتقل میشود.
این حس را آنقدر دوست داشتید که سه فیلم کار کردید در موردش؟
بله! ضمن اینکه تجربهٔ سینمایی جدیدی هم برایم بود. این عرصهٔ تجربهنشده مرا به شوق میآورد و برایم مهم نبود دیگران چه نظری دارند. خیلی از قضاوتها در مورد من از قبل بود و من این وجه روشنفکری قضیه را نمیپسندم. من دارم تلاشم را میکنم و هیچ وقت پیشداوریها برایم مهم نبود.
كدام آبرو بچه ب