گوناگون

راستی شما تابستان من را ندیدید؟!

تابستان یعنی كودكی و بازی و پشت بام و حیاط و هفت سنگ و كش بازی وآب بازی در حوض حیاط ..... و غیر از این كه باشد یعنی كه بزرگ شدی و گرما و عرق ریختن و بی اعصابی و بدو بدو و بوق و ترافیك! ... . تابستان كه می آید ؛ دلت می خواهد صبح كه چشمانت را باز میكنی آسمان آبی را ببینی بالای سرت و بفهمی روی پشت بامی و قلت كه میزنی بیافتی روی گلیم پشت بام كه یعنی : خواهرت بیدار شده و رختخوابش را جمع كرده ورفته پائین توی اطاق ..

تابستان كه می آید دلت میخواهد صبحانه را با مادرت بخوری ؛ پای سفره جلوی سماور ؛ نیمه خواب آلود و لوس ؛ توی استكان كمر باریك با نعلبكی اش و صدای برنامه كودك رادیو در تمام خانه پیچیده باشد:

پاشو پاشو كوچولو از پنجره نگاه كن - - - با چشمون قشنگت به منظره نگاه كن

یا آن یكی شعر كه همه دوستش داشتند و هی برایت ابرو می انداختند كه یعنی توجه كن این كار بدی است:

كاسهء سوپو سر میكشید فـــر فــر فـــر.......

تابستان كه میشود دلت میخواهد چائی صبحانه را هی شل شل هم بزنی و جلنگ جلنگ صدا بدهی ؛ آنقدر كه دایره چایی وسط استكان كف كند و سر ریز شود توی نعلبكی و چایی توی نعلبكی را كه سر می كشی شیرین ترین قسمت صبحانه ات باشد.....

آخ؛ یادم آمد؛ تابستان كه می آید دلت میخواهد توی حیاط پایت را بگذاری توی حوض پر از ماهی قرمز و حسابی خنك شوی . تابستان كه می آید ؛ یعنی كه مدرسه تعطیل است و فقط بابای مدرسه ؛ توی حیاط مدرسه با زن و بچه هایشان سلطنت میكنند . تابستان یعنی هفت سنگ توی كوچه و كش بازی با دختر بچه های همسایه .

تابستان یعنی لی لی كردن و سنگ انداختن روی شماره هایش و تنها دلهره تابستانیت اینكه؛ پایت روی خط نرود! .

تازه اگر پایت روی خط رفت و سوختی با خاكشیر یخمال مادر ؛ جگرت را خنك كنی ! یا با یكدانه یك قرانی پدر از دوره گرد محلی بستنی نانی بخری و لیس زنان ؛ دلتنگی های كودكی ات را درمان كنی ....

تابستان كه می آید؛ دلت میخواهد بچه باشی .... نه ! شاید بچه كه باشی دلت میخواهد تابستان باشد ....

تابستان كه باشد دلت میخواهد؛ توی حیاط لی لی كنان " زو " بكشی و دنبال بچه های خاله و خان باجی كنی كه؛ چند روز -چند روز در خانه تان می ماندند ؛ اینجوری بیشتر به دلت می نشیند ؛ تازه موقعی هم كه عزم رفتن میكنند كفشهایشان را تا ناكجا آباد قایم كنی كه از خانه شما نروند!! . تازه تابستان كه می آید : دلت میخواهد بچه باشی و مجبور نباشی به فكر ثبت نام كلاسهای تابستانی باشی ؛ یــا از زو كشیدن و لی لی كردن در آپارتمان بترسی ! تابستان كه باشد و حوض فیروزه ای رنگ حیاط نباشد ؛ پس پایت را كجا خنك كنی ؟؟ واقعا كجـا میتوانی ساعتی بنشینی و انگشتان پایت را كه تكان تكان میدهی نگاه كنی ؛ بدون آبی- آب حوض و ماهی هایش؟؟؟

تابستان كه می آید ؛ دوست داری دوباره و دوباره و دوباره بچه باشی ؛ بچه بمانی و بچه بمیری .... تابستان كه می آید تمام دارائیت تابستان است و تیله های رنگارنگ شیشه ای .

و فقط تویی ؛ فقط تویی كه تیله ای داری كه داخلش رنگ صورتی و قرمز به هم پیچیده اند و هیچكس دیگری آن را ندارد.

تابستان كه میآید ؛ دوست داری بچه باشی و برنامه كودك تلویزیون مبله اتان ؛ پر از این عمه ها و عمو ها و خاله ها نباشد و شب ها صدای خانم عاطفی به تو شب خوش بگوید و برایت قصه بخواند !..... تابستان كه بشود و تو بزرگ باشی ؛ دلت میخواهد چشمانت را ببندی و باز كنی و بالای سرت به جای سقف اطاق با گچ بری كاذب و پیش ساخته و لوستر بیمزهء پر از لامپ ؛" دب اكبر و اصغر " را در پشت بام بچگی ات ببینی كه چقدر درشت تر از حالا بودند و نزدیك تر ؛ و تو همانجوری كه خوابیدی و ستاره ها را می شماری قصه شب گوش كنی .... خیلی كه مبارزه كنی و بیدار بمانی ؛ راه شب را هم در گیجا-گیج خواب و بیداری ؛ و سوسوی ستاره ها بشنوی كه با صدای رادیوی باطری كوچكی ؛ با یك سوت خفیف در پشت بام پخش میشود ....

تابستان كه می آید ؛ دوست داری بچه باشی اما نه بچه های این دوره و زمانه . تابستان كه می آید ؛ دوست داری بچه باشی و پدر عصرها با یك دستمال بزرگ چهارخانه ؛ پر از طالبی بیاید و مادر طالبی ها را شالاپ - شالاپ توی حوض بیندازد ؛ كنار هندوانه ای كه در حوض میرقصید. و تو چشم انتظار خوردن آنها سر سفره ناهار بعد از غذا باشی!. بعد دوست داری ظهر خسته و هلاك با شكمی پر از "دم پختك" طلائی و چرب مادر ؛ به خواب بروی ؛و همانطور كه سرت را روی بازوی سفید و گوشت آلود مادرگذاشته ای از گوشه چشم برق برق زدن النگوهای دست مادر را با نور خورشید ظهر تابستان مقایسه كنی . بعد عصری ؛ نیمه خواب و بیدار با عطر خوش - بو دادن تخمه های همان طالبی كه بعد از ناهار خوردی بیدار شوی ؛( همان طالبی ها كه تا عصری تخمه های شسته شده اشان در آبكش كوچك قرمز رنگ در آفتاب تابستان خشك شده بود ). بعد همان كه دوستش داشتی!! توی حیاط آب پاشی شده ؛ اول آن تخمه هایی را جدا كنی و بخوری كه دهانشان باز شده ؛ دست آخر هم كه تخمه های ریزتر می مانند ؛ آنها را مشت كنی و بگذاری دهانت و با لذت بجویشان . همان كاری كه اگر مادر می دید ؛ دلهره میگرفت كه "سر دلت نماند!". همین الان هم كه چشمانت را ببندی و نفس عمیقی بكشی بوی خاك آب خورده حیاط وطعم تخمه ها را زنده زنده حس میكنی ...... امتحان كن ؛ ببین !! هنوز طعم و بوی تابستان است كه می آیـــد ......

تابستان كه می آید؛ آدم دلش میخواهد بچه باشد و عصرها توی تلویزیون گروندیك قدیمی خانه؛ تارزان ببیند و آرزو كند كه میمونش "چیتــا" گم بشود و به خانه مــان بیاید. یا سریال "فراری" را ببینی كه یك عمر در حال فرار بود و تو چون بچه بودی نمیدانستی چرا ؟؟؟؟ و همه خانواده سر سفره شام ؛ لقمه "شامی" به دست و حیران ! كه نكند این بار گیر بیافتد؟ راستش تابستان كه باشد و تو بچه باشی این دلهره بزرگیست ..... و امان از" مزرعه چاپارل" كه انگار همگی فامیلت بودند و گله گاوهایشان هم اموال خانوادگیت ....

تابستان كه می آید ؛ دوست داری بچه باشی و پدر عصر پنج شنبه دستت را بگیرد و به شاه عبدالعظیم ببرد و با هم زیارت كنید؛ بعدش هم نان و كباب و ریحون بخورید. برگشتنی هم با بغلی پر از شكر پنیر و النگوهای بدلی و و استكان و نعلبكی و سماور كوچولو و یك سوت بلبلی سفالی به خانه برگردی ؛ به ذوق اینكه داخل بلبل سفالی آب بریزی و درونش فوت كنی و از آن صدای بلبل با قل قل آب بشنوی و دست آخر لباست خیس خیس آب باشد .......

تابستان كه می آید دوست داری بچه باشی و بروی پارك شهر و جلوی حوض بزرگش بازی كنی و حالش را ببری و فكر كنی این بزرگترین پارك دنیاست .! می توانی به همه پز بدهی رفته بودی پارك شهر و هیچكس - هیچكس از تو با تعجب نپرسد : آنجا چیكار داشتی ؟؟

بچه كه باشی تمام دارائیت تابستان است و بــــــــــــــس .

بچه كه باشی تمام دارائیت تابستانی است پــر از صــدای چهچهه بلبل سفالی و به شیرینی شكــر پنیرهای پر از مغـز پسته..... شیرین ؛ نرم ؛ سفیـــدو سبــز... تابستان كه باشد دوست داری بچه باشی ؛ بچه كه باشی تابستانت رنگی است . بزرگ كه باشی یك چیزی را گم كرده ای و هر چه در تابستانهایت دنبالش بــگردی بی فایده است .

تابستان كه می آید خدا خدا میكنی بچه باشی و یواشكی مجله های توفیق خواهرت را برداری ببری توی انباری و با آن عینك رنگی های كاغذی بعضی عكسهایش را ببینی و بخندی و هیچكس هم نداند كه از آن مجله و طنزهایش هیچ نفهمیدی !!؟آنوقت می فهمی كه یك چیزی را گم كردی ... اما هرچه میگردی نمیدانی چیست ؟

تابستان كه می آید؛ دوست داری بچه باشی ! اما كولر اسپلیت نمی گذارد و استخوان دردت میدهد ؛ تخت خوابت بی خوابت می كند هر چند نرمتر از تشكهای پنبه ای خانه پدریست؛ ظهر ها اگر دراز بكشی نفخ میكنی حتی اگر غذای نفاخ نخورده باشی و فقط خواب دمپختك دیده باشی ؛ دست آخر صدای بوق كامیونها توی تاریكی نیمه های شب بیدارت می كند و یادت می اندازد : بچه نیستی و این تابستان ؛ تابستان تو نیست .

آخ كه وقتی تابستان می آید چقدر دوست داری بچه باشی و صبح كه میشود قل بزنی توی رختخوابت و توی پشت بام باشی و بروی روی تشك بغل دستی كه معلوم نیست چه حكمتی دارد كه همیشه خنك تر از تشك توست! اما بیدار میشوی و می بینی تابستان آمده و در پشت بام نیستی و خواهر - برادر ها هر كدام سر خانه و زندگی خودشانند و زیاد قاطی نمی شوند ؛ چرا كه بچه ها بزرگ شده اند و دیگر "خاله جان بازی" برایشان سرگرم كننده نیست و رفتن كافی شاپ با دوستان برایشان جالبتر است ! و حالا بلاتكلیف میشوی ؛ اول صبح - كه دستت را گردن كه بیاندازی كه بوی بچگی ات را بدهد و باز خوابت ببرد و خواب ببینی تابستان است و تو كودكی شادی.؟؟؟ و این تابستان هم تابستان توست !!

تابستان كه باشد و منتظر نباشی كسی درب خانه را بزند تا بروی كش بازی و لی لی بازی كنی ؛ یعنی یك چیزی را گم كردی و هر چه برای بچه ات با شربت آلبالو و آبلیمو ؛ بستنی یخی می سازی هیچكدامش مزه بستنی یخی مادر را كه در لوله ویتامین ث ؛ درست میكرد و سرپله حیاط می نشستی و می خوردی را نمیدهند و محض رضای خدا هیچ بستنی فروش دوره گردی هم نمی آید داد بزند : بستنی آی بستنی ...... و بچه های شیطان محل برایش دوره بگیرند : سوار اسب رستمی ........

تازه یك وقتهایی چقدر دلت میخواهدمثل پسرها؛ با یك تكه سیم فلزی بلند؛ رینگ سیاه گردی را مثل ماشین هل بدهی و بدوی؛ هرچند نه به زرنگی پسرهای همسایه ....

تابستان كه می آید؛ هوایی می شوی به یاد بچگی هایت دختر خاله و پسر عمه ای داشته باشی و باهم ناهاری بخورید! اما بهترین رستوران شهر هم نمیتواند "كله جوشی" به خوشمزگی؛ كله جوش؛ عمه جان به تو بدهد. می آیی خودت را شیرین میكنی و استانبولی میپزی با سیب زمینی استانبولی واقعی و آب گوجه فرنگی تازه؛ و سالادشیرازی ریز ریز شده را با آبلیمو و فلفل سیاه درست میكنی و میگذاری وسط سفره تابستانی ات و فامیلی از قدیم دعوت میكنی . اما تا آخر مهمانی، به یاد تابستانهای بچگی تان یكریز می گوئیــد: یادت می آد؟ یادت می آد اون روز؟؟؟؟؟؟ راستـــی؛ یادتـــه سیزده به در ؟؟؟؟ یادته رفتیم سولوقان، آب فلانی را داشت میبرد؟؟؟ و وووووووو و بعـــد می فهمی این استانبولی آن نمیشود كه مزه اش زیر زبانت بــود !!.

آخ؛ بزند تابستان بیاید و ماه رمضان باشد كه دیگر نگو و نپرس!!! دست كم در زندگی هر كدام از ما تابستانی بوده كه بچه بوده ایم و تابستان بوده و ماه رمضان آمده باشد. دیگر همینطور دست به دعایی كه با صدای "دعای سحر ذبیحی" بساط سحری را كه می چینند تو را هم بیدار كنند و توی خواب با آن دعا به زور به خودت هی میزنی بیدار شو ؛ دعایی كه دیگر در سحرهای رمضانــت نمی شنوی ؛ دعایی كه هر وقت در سحرها مادر را می دیدی با این دعا چادر به صورت كشیده و گریه میكرد .

تابستان كه بیاید و ماه رمضان هم باشد دوست داری بچه باشی . از صبح هم هی راه بروی و بازی كنی و ببینی كه مادر آرام و ساكت است و آهسته تر كار میكند و صورتش سفیدتر است از روزهای دیگر. ظهر كه با اذان به زور مادر دهانت را برای شكستن روزه كله گنجشگی ات باز میكنی ؛ غم كوچك و غریبی در دل داری و شك میكنی كه نكند خدا روزه من را قبول نداشته باشد ... نمازهای اهل خانه طولانی تر میشود و عاشق این هستی كه چادر بچگی ات را سر بكشی و بایستی به نماز و بشینی كنار پدر كه قرآن میخواند و زیر چادرت خودت را تكان تكان بدهی تا اذان مغرب را بشنوی با صدای موذن زاده اردبیلی كه این یعنی اذان بچگی ات ..... كه وقتی رمضان هم نباشد و این اذان را بشنوی ؛ دوست داری ماه رمضان باشد و افطار كنی و صدای استكان و نعلبكی و كاسه و بشقاب باعث شود ؛ هی صدای اذان را بلندتر بكنند بس كه دل نشین است این اذان .

اما تابستان باشد و بچه باشی ؛ امان - امان دارد این افطار . امان از افطار ؛ امان از افطار و بوی حلوا و آش رشته ! آن صدای زیبا و قدیمی كه " الله اكبـــــر " آخر اذانش را بلند تر از اولی هایش می شنیدی و به خودت هی میزدی كه دیگر این یكی یعنی : بخورید !! امان از ماه رمضان و بچگی و زولبیا و بامیه كه فقط و فقط می توانستی در ماه رمضان بخوری وقتی كه بچه بودی و شیرینی این زولبیا و بامیه تا لحظه مرگ زیر زبانت می ماند.

استكانهای آب جوش و چای نبات كه از كنار سماور یكی یكی به سوی اهل منزل می آید و تو كه بچه تری چقدر دوست داری تابستان را و اینكه تو را كوچك ترین روزه دار خانه می دانند و اول هر چیز از چای و نان و غذا به تو میرسد ..... آخ از اولین ملاقه آش رشتهء تزئین شده با پیاز داغ و نعنا و سیر داغش نقاشی قشنگ با كشك ؛ كه در كاسه ای به تو میرسد ؛ دیگر گرما و عرق ریختن و تابستان نیست ؛ بخار روی كاسه آش است و نان سنگك و صدای دعای بعد از اذان ...

تابستان كه بیاید و ماه رمضان باشد و بچه نباشی ؛؛ دلت برای ماه رمضان بچگی هایت میتركـــــد.

تابستان كه می آید دوست داری بچه باشی ؛ اما هرچه چشمانت را محكم تر فشار میدهی و باز میكنی بچه كه نمیشوی هیچ ؛ بزرگتر میشوی و عاقلتر و به فكر می افتی كه چه بر سر تابستانت آمده ....؟؟؟؟ و هی میگردی دنبال یك چیزی كه گم كردی و پیدایش نمیكنی ....

حالا می خواهید باور كنید میخواهید نكنید ؛ بچه كه باشی تمام دارائیت تابستان است و بــــس !!!
راستـــی ! شمــا ؛ تابستان مرا ندیدید ؟؟؟؟

نویسنده: مینا یزدان پرست

تهیه: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ

ارسال نظر

  • goli

    داستان راستی شما تابستان مرا ندیدید ؟بسیار بسیار جالب بود و منو یاد بچگیام انداخت.خیلی قشنگ نوشته شده و واقعا ادم رو به تابستون بچگی می بره

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت پارسینه هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد