دارم می روم کربلا .../روایت یک زیارت
ما سه نفر بودیم.من و آن دو نفر.آن سال،شب ها حرم را می بستند.یک شب دیر رسیدیم حرم امام حسین.من دروغ گفتم.با اینکه قرار بود هنوز چند روزی در کربلا بمانیم،به آن مامور بی سیم به دست گفتم که :« غدا یوم الاخر،سفر خلاص...»حتما فهمید چه می گویم که توی بیسیم چیزی گفت و خواست که صبر کنیم. اذن دخول خواندم .
یادم از حاج آقا بهجت آمد که فرموده بود اذن دخول اینجا،گریه است.حالا گریه از کجا می آوردم؟خیلی خوب می شد اگر می رفتیم داخل.گریه کردن سخت بود.هر چه سعی کردم نشد که نشد. دوباره تندی زیر لب اذن دخول خواندم.عربی اش را بلد بودم، ولی زبانم به عربی نمی چرخید.همان جور فارسی زمزمه کردم که:«خدایا ! من به حرمت صاحب این حرم باور دارم...من نمی شنوم ولی او سلامم را جواب می دهد.یا رسول الله هماهنگ کنید بروم داخل. ای فرشته هایی که اینجا هستید،من هم بیایم تو؟»
چند دقیقه بعد طرف در باز کرد.تندی رفتیم داخل،کاملا «وی.آی.پی» ! الان که فکرش را می کنم،می بینم باید خشکم می زد،باید صبر می کردم،باید با طمانینه می رفتم؛همان جور که در آداب زیارت آمده.ما ولی تندی دویدیم.الان خودم حتی به خیال آن صحنه ای که دیدم حسودی می کنم. درست مثل همین عکسی که اینجا گذاشته ام بود.در باز بود و کسی نبود جز ما که سه نفر بودیم.کمی بعد یکی آمد که :«نساء بفرمائید،خانم ها بفرمائید».آن دو نفر بیرون رفتند و چند دقیقه بعد خودش هم رفت،دور ضریح را طواف کردم؛هفت بار.یک جوری شده بودم،یک جور خوب و عجیب .
خوشحالم که با اینکه می شد،توی قتلگاه نرفتم.خوشحالم که از آن لحظات بیشترین استفاده را کردم.خوشحالم که مشغول نشدم به زیارت خواندن.می شد همان جور که در زیارت نامه ها آمده بدون مزاحمت دیگران همه مراحل را مو به مو انجام بدهم.من ولی هی نفس عمیق کشیدم،نقش و نگار حرم را نگاه کردم،با چشم هایم از حرم خالی عکس هایی گرفتم که هنوز توی ذهنم هستند.آن وقت ها ام پی تری پلیر و موبایل نبود یا اینکه من نداشتم.یک واکمن سونی را با کش بسته بودم به مچ پایم و دشداشه می پوشیدم.در نتیجه با واکمن می رفتم توی حرم.آن شب هم واکمن را جاساز کرده بودم.می شد یک گوشه بنشیینم و مداحی گوش کنم یا روضه.ولی ترجیح دادم صدای حرم را بشنوم.همین جور صحنه ای را نگاه می کردم که به خیالم هم نمی آمد. دوباره یادم از اذن دخول آمد و حرف حاج آقا.با این حساب من بی اجازه داخل رفته بودم.دیر شده بود،ولی اجازه گرفتم و یک دل سیر گریستم.چیزی که آن لحظه خواستم سفرهای بیشتر بود.
آن سال سفر دوم بود، و حالا عاشورای امسال اگر خدا نظرش عوض نشود وارد باشگاه 6 تایی ها خواهم شد.همه این سفر ها به سبک خودم بوده.منهای همه تفاسیر عمیق از عاشورا،بی خیال همه حرف های به دردبخور آدم های حسابی ها از هدف قیام،بی توجه به اینکه خودم چه جور آدمی هستم و امام حسین چه جور آدم هایی را دوست دارد،من عاشق همین هستم که بروم توی بین الحرمین و هی نفس عمیق بکشم.من عاشق این هستم که زل بزنم به آن پرچم بالای گنبد که چه خوشگل تکان می خورد.من مست می شوم با بوی عطری که توی حرم می آید.من حاضرم این همه راه را بکوبم و برم تا کربلا فقط برای اینکه دست بشکم روی در باب السلام.می دانم بهتر بود با معرفت زیارت می کردم،اما من عاشق همین چیزهای دم دستی از امام حسین و کربلا هستم .
می دانم امام حسین بیشتر خوشحال می شود اگر دروغ نگویم،غیبت نکنم،دست فتاده ای را بگیرم و این چیز ها.ولی دست خودم نیست. توی کتاب های دعا صحبت از زیارت همراه با صد لعن و نفرین است و این جور زیارت کردن من را احتمالا به پول سیاهی نمی خرند.اما من همین مدل زیارت کردن و همین جور دوست داشتن امام حسین را دوست دارم. این بار هم که دارم می روم،همین جور زیارت می کنم و اگر برگشتم و اگر باز دوباره رفتم همچنان حقه من بدان مهر نشان خواهد بود که هست...
روح الله رجائی
ارسال نظر