ایستگاهِ بعد هفتِ تیر/داستانی از عارف رمضانی
این خانم ِ خوش صدا بی خود اینجا صدایش در آمد!انگاراصلن نخواند که توی سطر اول چی نوشتم و این داستان قرار است به کی تقدیم شود و چرا؟!توی مترو نه قورباغه ی سبز پیدا می شود نه پروانه.پس مکان ِ روایت ِ این داستان نمی تواند مترو باشد.اما می توانیم این مونولوگ ِ دلربا را حذف نکنیم و آن را به عنوان زمان آغازین ِ روایت فرض بگیریم.خب!ببینیم حول و حوش ایستگاه ِ قبل از هفت تیر،که طالقانی باشد،چی داریم.بهتر است از ایستگاه بزنیم بیرون؛خیابان طالقانی.نه!توی خیابان که نمی شود قورباغه ی سبزی دماغ آدم را بلیسد!نزدیک ترین چماق ِ آن حوالی خودش را فی الفور می رساند و قورباغه ی سبز ِ نازنینم را روی همان دماغم له می کند.لانه ی جاسوسی هم اینجاست.اما من نمی خواهم داستان ِ سیاسی بنویسم.بگذارید از همین اول تکلیف تان را روشن کنم.این یک داستان ِ عاشقانه است درباره ی من و قورباغه ی سبزی که دماغم را می لیسید.پس بی خیالِ لانه ی جاسوسی و امپریالیسم جهانخوار!اگر به هوای یک قصه ی سوزناک ِ سیاسی شروع به خواندن این داستان کرده اید،متاسفانه مجبورم نا امیدتان کنم.بهتر است وقتتان را تلف نکنید.اصلن بیایید زیاد روی ِ مکان چانه نزنیم.برویم روی چمن
های همین پارک ایرانشهر بنشینیم.هم نزدیک است،هم پروانه دارد و هم کلی آدم و جانور و درخت که می توانند به موقع یکی از شخصیت های داستان بشوند و به قول حرفه ای ها غنای شخصیتی ِ داستان را بالا ببرند.
روی چمن های ضلع جنوبی پارک ایرانشهر،روبروی تماشاخانه،چمباتمه زده بودم.قورباغه ی سبزم هم روی زانوی راستم نشسته بود که ناگهان پروانه ای روی زانوی چپم نشست.خب!فکر می کنید چه شد؟اگر خیال کردید که قورباغه ی سبزم با آن زبان دراز و لزجش پروانه را شکار کرد و بلعید، سخت در اشتباهید.
او تا پروانه را دید جیییییییییییییغ کشید!
در ادامه داستان خطابه ی من به قورباغه ی سبزم ،که بعدها به طور جداگانه آن را در یکی از وبسایت های ادبی با عنوان مانیفست ِ خطاب به قورباغه ها بازنشر خواهم کرد،تقدیم می گردد.در این بین قورباغه ی سبزم چیزی نمی گفت.فقط گاه و بی گاه جیغ می کشید؛
- جیییییییییییییغ
نترس عزیزم!این یه سوسک نیست،این یه پروانه است.یه پروانه ی خال خالیه خوشگل و خوشمزه.زود باش با اون زبون ِ ناز و درازت شکارش کن!
- جیییییییییییییغ
«این یه سوسک نیست» مثل ِ «این یه چپق نیست ِ» رنه مَگریت نیست.«این یه سوسک نیست» واقعن «این یه سوسک نیست» است.باور کن!این یه پروانه است.مثل ِ سوسک نیست که ترس داشته باشه.حالا اگه سوسک بود خُب یه چیزی.از تو چه پنهون خودم هم از سوسک می ترسم.اگه سوسک بود اونوقت خودم هم باهات جیغ می کشیدم.اما این یه پروانه است.اصلن می دونستی شاعرانه ترین حشره ی تمام دوران ها همین پروانه هستش؟بذار چند نمونشو برات بخونم:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت/شنیدم که پروانه با شمع گفت...(سعدی)
سرّ این نکته مگر شمع بر آرد به زبان/ ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی (حافظ)
در برابر بی کرانی ساکن/جنبش کوچک گلبرگ/به پروانه ئی ماننده بود(احمد شاملو)
خطاب به پروانه ها(رضا براهنی)
اصلن همین رضا براهنی،می دونی چرا گفت دیگه شاعر ِ نیمایی نیست و از این به بعد شاعر پروانه ایه؟چون که نیما برای پسر عموت داروَگ،همون قورباغه ی کوچیک ِ ناز ِ سبز ِدرختی،شعر گفته بود؛
قاصد روزان ابری داروگ کی می رسد باران؟!
نیما اولین شاعر بزرگی بود که شما قورباغه ها رو با اَرج و قُرب آورد توی شعر.نیما به گردن شما قورباغه ها حق بزرگی داره.این براهنی هم برای اینکه پوز ِ نیما رو بزنه اسم کتابشو گذاشت «خطاب به پروانه ها».برای اینکه به خیال خودش پروانه از قورباغه مدرنتره!از نظر تکاملی هم بگیریم پروانه ها جزء ِ بی مهره ها هستن،اما شما قورباغه ها اقلن چندتا مهره و استخون ِ فکستنی توی تنتون قریچ و قروچ می کنه.یارو اینقدر هم حالیش نبود!می بینی وقتی می گم باید پروانه ات رو قورت بدی حق دارم؟!
- جیییییییییییییییییییییییییغ
شاید تا الآن این سوال برای شما پیش آمده باشد که یک قورباغه ی سبز چطور می تواند جیغ بکشد.سوال به جایی است!مثل ِ این مصاحبه های تلوزیونی باید بگویم بسیار ممنونم از سوال بموقع،بجا و سازنده ی شما!قورباغه ی سبز ِ من وقتی می خواست جیغ بکشد،زبانش را دراز می کرد و دماغم را می لیسید.این کار باعث می شد که من عطسه کنم.صدای عطسه من هم گنجشکی را که از روی درخت توت ِ روبرویم پایین آمده بود و داشت از نشتی ِ شلنگ ِ روی چمن آب می خورد، می ترساند و فراری می داد.این موضوع خود باعث می شد که گربه ی سیاه ِ یک چشمی(اگر مشتری دائمی پارک ایرانشهر باشید حتمن با او آشنا هستید) که درکمین ِ گنجشک نشسته بود،از شکارش نا امید شود و برود توی سطل آشغال ِ سبز رنگ ِ نزدیک ِ ساختمان تماشاخانه و دنبال تکه استخوانِ ِ مرغی از ته مانده ی غذای بچه های دانشکده ی سینما که معمولن از خیابان ِ مفتح می آیند آنجا و ناهارشان را می خورند،بگردد.در همین لحظه یکی از این دخترهایی که دوربین به گردن آویزان کرده اند و کنار سطل آشعال ها می نشینند و منتظرمی مانند تا که معتادی یا کارتن خوابی از توی زباله ها دنبال چیزی برای خوردن بگردد و سوژه ی عکاسی آنها بشود، می
رود که دستمال کاغذی آغشته به...(حالا هرچی!گیر نده!اگه ننویسی آغشته به چی بود میمیری؟!فاصله اینقدر دور بود که نشه بفهمم آغشته به چی چی بود!)می رود که دستمال کاغذی اش را بیندازد توی سطل آشغال.بقیه اش را حتمن حدس زده اید؛گربه جستی می زند بیرون و دختر بینوای ِ دوربین به گردن هم جیییییییییییییییغ می کشد.
اگر جواب سوالتان را گرفتید برگردیم سر مانیفست ِ خطاب به قورباغه هایم؛
ببین هانی!حالا داری از اون ور ِ پشت بوم میوفتیا!تو رو خدا با اون چشای باباقوریت اونجوری عفو ِ بین المللی بهش نگاه نکن و ژست هیومن رایتی به خودت نگیر!نه تو آدمی، نه این پروانه از اون دست آدم های پروانه ایه؛مثل ِ پروانه اسکندری و پروانه محسنی آزاد و پروانه فروهر و...(در این لحظه کلاغی که بالای سرم نشسته بود،روی کلاه اسپرت ِ کره ای ِ مارک ِ نایکی من رید!) تو اخرش یه کاری دستم میدی!این فقط یه حشره است،یه حشره ی خوشمزه ی سرشار از پروتئین.شکارش کن هانی!
جییییییییییییییییییغ
نمی خاد دلت واسش بسوزه.دلت برای خودت بسوزه!تو مسوول بقای نوع ِ خودتی.اصلن تا حالا اسم داروین و تنازع بقا به گوشت خورده؟اینجوری پیش بری نسلت منقرض می شه ها!این پروانه زندگیشو کرده،عشق و حالشو کرده.یادت هست اون دیالوگ فیلم ِ سکس و فلسفه ی مخملباف؟جان به یکی از دوست دخترهای سابقش( یادم نیست مریم بود یا فرزانه یا تهمینه یا ملاحت) می گه:
ميدونی عمر پروانهها فقط يه روزه؟توی همون يه روز به دنيا میآن،عاشق میشن،بچهدار میشن،به هيچ چيز فكر نمیكنن تنها پرواز میكنن و گلهاي خود را بوسه میزنن.پروانهها در اون يك روز از ما بيشتر عمر مفيد دارند.من در اين چهل سال حتا به اندازه ی عمر يك روزه ی يك پروانه نزيستم.تو چی؟
قبول دارم این محسن مخملباف آخر ِ جو گیر شدنو و غلو کردنه.اما باور کن اگه این پروانه کیفشو از دنیا نبرده بود،نمی اومد بشینه روبروت،روی زانوی چپم.اومده که به هستیش معنا بده!اومده به کمال ِ وجودی برسه!اومده که تو ببلعیش تا به مرتبه ی فنا برسه.باور کن اینا فلسفه بافی نیست.قورتش بده تا اون به یه کمالی برسه و شکم تو هم به یه نوایی!
وقتی مغز ِ یک کیلو و چهارصد گرمی ِ من داشت همچون میکسر ِ تِفال، فلسفه وسکس وعرفان را با هم قاطی می کرد تا به خورد ِ قورباغه ی سبزم بدهد،پروانه که گویا دیگر واقعن بوی خطر به شامه اش خورده بود،از روی زانویم بلند شد و به سمت بالا پرواز کرد.اما زمان ِ رد شدن ِ آن فلک زده از جلوی دماغم ،هم زمان شد با یکی از آن اقدام ِ به جیغ کشیدن های ِقورباغه ی سبزم.یادتان هست که چطور جیغ می کشید؟بله،درست حدس زدید!وقتی که زبانش را دراز کرده بود که دماغم را بلیسد تا من عطسه کنم،ناخواسته پروانه چسبید به زبان ِ دراز و لزجش و بعد بلعیده شد!آنقدر سریع اتفاق افتاد که قورباغه ی سبز من هم هرگز نفهمید چطوراولین پروانه اش را شکار کرد.
باز ممکن است سوال برایتان پیش آمده باشد که من چه اصراری داشتم که به این قورباغه ی سبز ِ مدافع حقوق حشرات یاد بدهم که پروانه شکار کند.اشتباه نکنید!او یک قورباغه ی سبز ِ سبز، یک قورباغه ی دوستدار محیط زیست و یک قورباغه ی گیاه خوار نبود.موضوع از این قرار بود که آن روز آخرین باری بود که من و قورباغه ی سبزم می توانستیم کنارِهم باشیم.چون من روز قبل برای چندمین بار به خواستگاری اش رفته بودم و خانواده اش هم برای چندمین بار به علت اختلاف ِ شدید فرهنگی ِ موجود بین دو خانواده، با این وصلت مخالفت کرده بودند.برادرش هم تهدیدم کرده بود که اگر باز با خواهرش قرار بگذارم ، به هر اقدامی،اعم از قانونی و غیر قانونی،علیه من دست خواهد زد.باور کنید جا نزدم!اگر فقط به اقدام غیرقانونی تهدیدم می کرد نمی ترسیدم.اما قبول کنید که اقدام قانونی ترس دارد!شما هم جای من بودید کم می آوردید و ته دلتان خالی می شد.خلاصه اینکه من نمی توانستم همین طور او را بدون مهارت ِ سیر کردن شکمش توی جامعه رها کنم.راستش را بخواهید در این بی عرضگی اش خودم را هم مقصر می دانستم.آخر آنقدر ماکارونی وسالاد اولویه وکتلت و زیتون پرورده به او داده بودم که فرصت نکرده
بود شکار کردن را یاد بگیرد.قبل از آشنایی با من هم که اصلن شُش نداشت وبا دنیای خشکی بیگانه بود.هنوز با آبشش و توی آب زندگی می کرد.لابد می دانید که قورباغه ها دوزیستند! به هر حال نسبت به سرنوشتش احساس مسولیت می کردم.من با تمام وجود به این باور رسیده ام که انسان دشواری ِ وظیفه است!
سوال دیگری که می دانم به ذهن اغلب شما خطور کرده این است که حالا گیرم که من با او ادواج کرده بودم،بعدش چی؟ها؟آره!آره!آره!زود باشید!نترسید و رک بپرسید!خجالت نکشید!چطورمی خواستم با او معاشقه کنم؟واقعن که!اصلن انتظارش را نداشتم.سوالاتتان کم کم دارند غیر سازنده و جهت دار می شوند.منتهای مراتب(زکی!ما رو باش کی داره داستانمون رو می نویسه!تکیه کلوم ِ دبیر ِ ادبیات فارسی سوم دبیرستانش رو کش رفته!)از َآنجایی که من اصولن آدم انتقاد پذیر و پاسخگویی هستم ،جواب این سوال شما را هم می دهم.آن دختری که دوربین به گردنش آویزان بود را به خاطر بیاورید.آن دانشجوهای دانشکده ی سینما را که ناهارشان را آورده بودند آنجا بخورند را هم همینطور.یکی از آنها پسری بود سیگار به لب و موبلند که روی پله های تماشاخانه نشسته بود و داشت زاغ سیاه ِ دختر دوربین به گردن را چوب می زد.زمانی که دختر ِعکاس پا شد که دستمالش را توی سطل آشغال بیندازد،پسر ِ سینمایی هم فرصت را مناسب دید و از توی چمن میان بُر زد و خواست که به سمتش بیاید.اما با بیرون پریدن گربه از توی سطل و جیغ ِ ناگهانی دختر،ملتی که آن اطراف بودند دور دختر را گرفتند.پسر سینمایی ِ موبلند هم
لعنتی به شانس کوفتی اش فرستاد وته سیگارش را انداخت روی چمن و آن را انگار که بخواهد توی زمین بکارد با ته ِ کفشش خاموش کرد و از ترس اینکه مبادا جریانش بشود آش نخورده و دهن سوخته، راهش را کشید و رفت سمتِ خیابان مفتح که لااقل به کلاس های بعد از ناهارش برسد.حالا اگر ما ازدواج می کردیم(منظورش من و قورباغه ی سبزمه!)،هربار که می خواستیم معاشقه کنیم به این شکل عمل می کردیم:
نمی رفتیم به پارک ایرانشهر؛من زانوی غم بغل نمی کردم؛قورباغه ی سبزم روی زانوی راستم و پروانه ای روی زانوی چپم نمی نشست؛قورباغه ام تصمیم به جیغ کشیدن نمی گرفت؛ دماغم را نمی لیسید؛عطسه نمی کردم؛گنجشک نمی پرید؛گربه ی سیاهی مایوس از شکار توی سطل آشغال نمی رفت؛دخترعکاسی که می خواست دستمال ِ آغشته به چیزی را بیندازد توی سطل آشغال جیغ نمی کشید؛پسر سینمایی ِ موبلند نمی ترسید و از توی چمن رد می شد و می رسید نزدیک ِ سطل آشغال و به دخترعکاس می گفت سلام!؛ اشتباه نکنید!دختر جواب سلام او را نمی داد، حتا بدون به جا آوردن ِ کوچکترین محلِ سگی به او، راهش را می کشید و می رفت به سمت خانه ی هنرمندان؛ پسر سینمایی باز هم به شانس کوفتی اش لعنتی می فرستاد و سیگارش را طوری که بخواهد توی زمین بکارد، زیر کفشش خاموش می کرد.اما این بار روی سطح سیمانی نزدیک سطل آشغال و نه روی چمن؛ و یک زوج سوسک که توی چمن ها می خواستند معاشقه ای را آغاز کنند،به همراه ِ ته سیگار پسر مو بلند ِ سینمایی له نمی شدند.
هفتِ تیر
ارسال نظر