مادرانگی در سایه اعتیاد
پارسینه: پسرش را همینجا در همین خانه به دنیا آورد. بچهها که رسیدند خون همه جا را پر کرده بود؛ پسری که حالا در این خانه نیست.
روایت اول: سمیه
پسرش را همینجا در همین خانه به دنیا آورد. بچهها که رسیدند خون همه جا را پر کرده بود؛ پسری که حالا در این خانه نیست. او را بردهاند. او را خریدهاند. حالا کسی نمیداند او کجاست، در کدام خیابان یا زیر سقف کدام خانه. بچهاش را همین جا فروخت؛ نمیگوید چقدر، نمیگوید به کی. اینها جزو حرفهای مگوست.
قرار بود از زندگیاش، از روزهای مادرانگی یک زنِ معتاد بگوید اما اعتیاد وقتشناس نیست، ساعت و دقیقه ندارد. تو که میرسی خودش را ساخته با «شیشه». آنقدر که حرفزدن، نمیتواند. نشسته در اتاقکی به اندازه یک سلول. بوی نا میآید. زمین مرطوب است و دیوارها زخمدار و زیر سقف کوتاه این اتاق، دودِ شیشه مثلِ ابری تیره ایستاده بالای سرش. کنار دستش دختر کوچکش شیشه کشیدن مادر را، پایپ را، آن ابره تیره نکبت را نگاه میکند و دود شیشهای میپاشد روی صورتش. جای ماندن نیست. تو را از اتاق میبرند بیرون. صدایی میگوید: «حالش خوب نیست، زیادی زده نمیتواند حرف بزند با این حال.»
«زهرا» خواهر بزرگتر او است. چشمش را میدوزد در نگاهت که «بیا». میروی؛ چند پله بالاتر اتاقی است که برای او خانه است. مثل اتاق «سمیه» نمور با دیوارهای دودزده، تلویزیونی کهنه و گلهای مصنوعی که از بس دودِ مواد خوردهاند رنگ به رخسارشان نمانده. صدای «زهرا» است که میپیچد در خلوت همین اتاق دلگیر: «بیا بنشین. خدایی من خیلی بهش میگم اینطوری نکش از بین میری. میگم میکشی هم مثل من بکش، کم بکش. منم میکشم ولی گاهگاهی. سمیه اما گوش نمیگیره.»
«سمیه» مادر «رضا» و «محدثه» است. رضا که در کوچههای دور و نزدیک میپلکد و در خانه نیست و «محدثه» که کوچکتر و لاغر است، شیشه کشیدن مادر را نگاه میکند. در این خانه اما جای یک پسر دیگر هم خالی است؛ پسر او که پارسال به دنیا آمد و معلوم نیست کجاست. از خودش که بپرسی دیوار حاشا بلند است اما آنها که در این خانه برو و بیایی دارند، یادشان هست که او در همین اتاقک بینور و بیپنجره پسری بهدنیا آورد که حالا نیست. «بچهاش را فروخت، چقدر و به کی نمیدانیم. میگفتند کسی بوده که خودش حامله شده، پسر میخواسته و بعد دختردار شده و بعد پسر سمیه را خریده و برده.» اینها را «محیا واحدی»، مددکاری میگوید که اهالی و ساکنان کوچههای دروازهغار را، ساکنان این خانه را و خانههای همسایه را، «سمیه» و «زهرا» را و مادران معتاد این محدوده را خوب میشناسد؛ زنانی که خیلی از آنها برای بهدنیا آمدن فرزندانشان انتظار مادرانگی نمیکشند، به بیمارستان نمیروند و کسی برایشان چشمروشنی نمیآورد. «وقتی زایمان کرد بچههایش به ما خبر آوردند که در خانه زایمان کرده، بچهها میگفتند رفتیم تو دیدیم همه جا را خون گرفته. فقط سمیه نیست، خیلی از مادران معتاد برای وضع حمل به بیمارستان نمیروند چون تولد و هویت بچه آنجا ثبت میشود و دیگر نمیتوانند بفروشندش».
«سمیه» پسرش را وقتی به دنیا آورد که شیشه زده بود، انگار که روی زمین نبود، درد را نفهمید. «اغلب در شرایط عادی زایمان نمیکنند، شیشه میزنند و اصلا درد زایمان را نمیفهمند. از سمیه که پرسیدیم چطور در خانه زایمان کرده گفت اصلا نفهمیده بچه کی به دنیا آمده. وضع این زنان که مثل زنان عادی نیست. بچه که به دنیا میآید خیلی زود بلند میشوند، راه میافتند. خیلیها هم بعد یا حین این زایمانهای خانگی کارشان به بیمارستان میکشد اما تا جایی که بتوانند بیمارستان نمیروند.» اینها را «واحدی» میگوید.
نوزدانِ مادران معتاد در همان هفته اول تولد مشتری دارند. خرید و فروش آنها آسان است چون هویتشان جایی ثبت نشده. نه شناسنامهای دارند، نه برگه تولدی. در فهرست زندگان این دنیا نشانی از آنها نیست. اصلا انگار که نبودهاند. «دلالان بچهها» با مادران معتاد و آسیبدیده در ارتباطند. بچههای آنها را یا باندهای توزیع مواد میخرند یا گروههایی که کودکان را برای گدایی و دستفروشی به کار میبرند، گاهی هم افرادی که بچهدار نمیشوند. اما با توجه به شرایط خاص مادران و اعتیاد آنها، کمند کسانی که بخواهند بچهای را به فرزندی بپذیرند و از بین این بچهها، یکی را انتخاب کنند. مادران معتاد اما بچههایشان را بسته به اینکه در چه حالی باشند، قیمت میگذارند، از ۱۰۰هزار تومان تا ۵میلیون تومان. آنها برای از دست دادن بچههایشان احساس فقدان ندارند، بچههایشان که میروند، بچههایشان را که میبرند، انگار که از اول نبودهاند. اعتیاد آنها را با خود برده، نه فقط آنها را که خیلی چیزها را. آنها احساس مادرانگی را از دست دادهاند یا عادت کردهاند که از دست بدهند.
روایت دوم: زهره
بچههای مادرانی که اعتیاد خیلی از آنها را به ته خط رسانده تنها در شبکههای پنهان و زیرزمینی خرید و فروش بچههای کار مبادله نمیشوند. خیلی از آنها رها میشوند، گم میشوند و مادرشان میرود و هیچوقت برنمیگردد. «زهرا» یکی از همین بچههاست، ۳ماه بیشتر ندارد. یکماهه بود که مادرش او را در یکی از خیابانهای محله شوش رها کرد. حالا شیر میخورد از «شیشه» و دستان «زهره» که خودش مادر ۶ بچه قد و نیمقد دیگر است و برای گذران زندگی آه در بساط ندارد. یکی از هزاران زن آسیبدیده این شهر که آن روز صبح، آن صبح زمستانی سرد بهمن نوزادی را پشت در خانهاش پیدا کرد. تنها و گریان حالا برای او «مادری» میکند. وقتی حرف میزند، «زهرا» چسبیده به آغوشش و رهایش نمیکند: «میبینی ولم نمیکند. چه کار میکردم؟ دیدم بچه پشت در است. گذاشته بودند و رفته بودند. اگر من در را باز نمیکردم بچه را برداشته بودند و برده بودند. ببین الان جون گرفته. آن روز صبح اسهال و استفراغ داشت. از دست میرفت بچه. چه کار کنم دیگه. گوش میدی چی میگم؟ داشت از دست میرفت.
حالا من ۶ تا بچه دارم این هم یکی ۷تا. دیگر به کسی نمیدمش.» «زهره» که حالا سایهای شده بالای سر «زهرا»، خودش یکی از زنان معتاد است. البته «آنقدرها نمیزنم، گاهی میزنم». «شیشه» را میگوید. از شوهرش که بپرسی دستش را طوری تکان میدهد که یعنی «رفته»، یعنی «سایهسر» ندارد، یعنی خودش مانده و بچههای یتیم. بچههایی مثل «ارشیا» که با شلوارکی گشاد که در کمرش لق میزند و هرچند دقیقه یک بار با دستهای کوچکش آن را بالا میکشد، پابرهنه طول و عرض کوچه را میدود، میخندد. باموهایی که بخشی از آن را با مواد شیمیایی رنگ کردهاند: زرد، نارنجی و شکمی که از شدت سوءتغذیه باد کرده و بیرون زده. او لباس ندارد، تغذیه خوب ندارد، اما «مامان زهره» دارد.
مادری که خیلی چیزها ندارد، درآمد و کار ندارد اما با همه نداشتههایش، با همه بدفهمیهایش از زندگی جزو معدود مادرانی است که دلش میخواهد بچههایش شناسنامه داشته باشند، مدرسه بروند و بیسواد نمانند. بچههای او اما هنوز هم «همه بیشناسنامهاند». وقتی این را میگوید، نگاهش میلرزد و صدایش به سکسکه میافتد: «میخواستم به خدا برایشان شناسنامه بگیرم، الان هم میخواهم اما میگویند نمیشود.» به «زهره»، گفتهاند شناسنامه برای بچههایی صادر میشود که بیپدر نباشند و بچههای او بیپدرند. خرج زندگی این خانواده ۷نفره را که حالا از چند ماه پیش «زهرا» عضو هشتم آن شده «زهره» و «بچهها» از دستفروشی میدهند. میگوید: «دلم نمیخواهد کار کنند اما کو چارهای؟ پدرشان که رفت، اینها بروند مدرسه خرج آب و برق را چه کسی بدهد؟» دستمالهای کاغذی را تا سقف چیده کنار دیوار. بچهها نیستند. رفتهاند سر چهارراه تا با دستهای کوچکشان، دستمال بفروشند و اقتصاد خانه را بچرخانند.
روایت سوم: سیماخانم
بستههای مکعبمستطیل دستمال را در کیسهای گذاشته و به دندان میکشد. دلخسته سوی خانه تن خستهاش را میکشد. ۳ماه دیگر تمام میشود، ۳ماه دیگر به دنیا میآید و او یکراست میرود بهزیستی و بچه را تحویل میدهد. اسمش «سیماخانم» است. همه در محل با همین نام صدایش میکنند. با شکم ورقلمبیده زیر آفتاب داغ ظهر اردیبهشت به هن و هن افتاده. به خانه که میرسد، نفسش که بالا میآید، روسریاش را باز میکند که «سرش هوا بخورد». شوهرش رفته و با دو تا بچه و یکی که در شکمش است مانده در کوران روزهای زندگی و اعتیاد: «نمیتونم از پس این بچهها بر بیام، دو تا را قبلا بردم بهزیستی اینها را هم میبرم. اینکه تو شکمم است هم بیاید میبرم تحویل میدهم و خلاص. نمیتوانم بزرگشان کنم.»
«سیماخانم» جزو معدود مادرانی است که داوطلب است بچههایش را به بهزیستی بسپرد. میگوید حداقل هرجایی که باشند از این بیغوله بهتر است. از اینکه بین هرویین و شیشه بزرگ شوند، بهتر است. میگوید: «بروند آنجا، شاید خوشبخت شدند اگر هم بدبخت میشوند حداقل اینجا نیستند و چشمانم بدبختیشان را نمیبیند.»
زنان معتاد شبیه همند. شبیه هم زندگی میکنند. آنها شبیه هم مادر میشوند. اعتیاد هست. هرویین و شیشه و تریاک همیشه هست. چه جنینی در رحمشان باشد چه نباشد. نگاهت میکند با چشمان درشت و سیاه؛ نگاهی که یعنی چه میخواهی بدانی؟ نگاهی که میگوید اعتیاد وقتشناس نیست، مادرانگی و حاملگی که نمیفهمد، مادران معتاد باردار باشند یا نباشند، موادشان باید برسد، باید بزنند، چند بار؟ «روزی دو سه بار. بسته به حالم دارد.»
«لیلا»، زنی که چند ماه پیش نوزادش را مرده به دنیا آورد حالا هیچ حس فقدان و ازدستدادنی ندارد. راحت میگوید که «مرده دنیا آمد»، انگار مرده و زنده بودنش یکی بوده. مخدرها و مخصوصا شیشه وزن جنین را کم میکنند. مادران شیشهای نوزاد نارس به دنیا میآورند. در دروازه غار تهران، «لیلا» را خیلیها یادشان هست. وقتی ۹ماهه بود شکمش به اندازه یک نوزاد ۳ماهه هم بزرگ نشده بود. کسی نمیپرسید چرا، جواب این «چرا» را همه میدانستند. از بس شیشه کشید، دخترش مرده به دنیا آمد هرچند خیلیها میگفتند: «همان بهتر که یک بچه دیگر به کوچهها و خیابانهای بدبختی اضافه نشد.»
دردهای مادران معتاد یکی دو تا نیست. آنها فقط اعتیاد ندارند، خیلیهایشان بیمار و از بیماریشان بیخبرند. خیلیهایشان بیمار و نسبت به بیماریشان بیتفاوتند. براساس تحقیقات میدانی که تعدادی از جمعیتهای خیر و حامی زنان آسیبدیده انجام دادهاند بیش از ۹۰درصد زنان معتاد دروازهغار تهران، به یکی از انواع عفونتها مبتلا هستند.
«مهناز» هم یکی از آنهاست. بچهاش را که به دنیا آورد نصف صورتش شکل نگرفته بود و بچه با معلولیت ذهنی و بدنی متولد شد. پزشکان به او گفتهاند عفونت شدید دوران بارداری به مغز بچهات نفوذ کرده است. حالا او مانده و اعتیاد و یک بچه معلول با صورتی عجیب، با سیمایی ترسناک آنقدر که دلش میلرزد وقتی نگاهش میکند. عفونتی که شاید با تجویز یک آنتیبیوتیک، سادهتر از این حرفها درمان میشد.
در محلههای مرکزی و جنوبی تهران، آنجا که قلب اعتیاد تندتند میزند دختران زود شوهر میکنند، زود بچهدار میشوند و حالا هم که شیشه جای سایر مخدرها را گرفته بیشتر از هر زمان دیگری باردار میشوند. هر سال یک بچه یا هر دو سالی یک بچه در راه دارند. بارداری در زنان معتاد در سالهای اخیر بیشتر شده است حالا چه تحت تأثیر شیشه چه با انگیزه دریافت یارانهها. بچههایشان شیر به شیرند.
مادرانی که اگرچه خوشبخت نیستند اما بچهدار شدن بخشی از زندگی، بخشی از سرنوشت و حتی بخشی از انتخابهای آنهاست. آنطور که «واحدی»، یکی از مددکاران و مدیران جمعیت امام علی(ع) که در محله هرندی، یکی از کانونهای اصلی زندگی معتادان در تهران فعال است، میگوید: «بارداریهای ناخواسته از وقتی «شیشه» آمده بیشتر هم شده.
شیشه میل جنسی را افزایش میدهد. اغلب این زنان اتفاقا راههای پیشگیری از بارداری را بلدند. ان. جی. اوهایی بودند که به آنها آموزش دادند اما مشکل اینجاست که آنها اغلب پس از مصرف مواد و مخصوصا شیشه باردار میشوند و با آن حالی که دارند اصلا نمیتوانند به این موضوع فکر کنند که میتوانند قرص بخورند یا آمپولی بزنند و از بارداری پیشگیری کند.» بچهدار شدن برای این مادران بخشی از کارکردهای زنانگی هم هست، به آنها احساس باارزش بودن میدهد. «واحدی» میگوید: «با همه مشکلاتی که دارند از اینکه وازکتومی کنند، خوششان نمیآید. برای این زنان بچهدار شدن یک حس زایش و زایندگی ایجاد میکند. به آنها احساس هویت و قدرت میدهد. مثلا فکر میکنند اگر بچهدار نشوند، شوهرهایشان از دستشان میروند. اینها بخشی از فرهنگ آنهاست.»
در تهران در محلههایی که معتادان آنها را قرق کردهاند، در جاهایی از فرحزاد و خاک سفید، در دروازهغار معتادان شبیه هم زندگی میکنند، زنان معتاد شبیه هم مادر میشوند، شبیه هم لباس میپوشند و روزگار آنها شبیه به هم میگذرد.
اعتیادشان که بالا بگیرد، دیگر در همین زیرزمینهای نمور با سقفهای شیبدار هم جایی برای ماندن ندارند. خرج اعتیادشان بالا که برود از خانه هم باید بروند. اصلا خودشان میروند و زندگی را و بچههایشان را پشتسرشان جا میگذارند. اگر بخت یارشان باشد میشوند یکی از دهها عضو خانههای مشترک و اگر هم نه یکی از صدها زن کارتنخواب. این آخرین ایستگاه مادران معتاد است. در خانههای اعتیاد، در کوچههایی که مادران نشستهاند و در پیادهراهها شیشه میکشند، زیر سقفهایی که مخدرها دود میشوند و بالا میروند هیچ یک از آنها از آمارها خبر ندارند. از اینکه وزیر کشور گفته آمار زنان معتاد دو برابر شده است،
از اینکه زنان معتاد چند برابر بیشتر باردار میشوند و این بارداریهای پی در پی با آنها چه میکند. آنها هر سال، هر دو سال یک بار یک «توراهی» دارند، بچههایی که میآیند تا در خیابانها، در کانون اصلاح و تربیت، در شیرخوارگاههای بهزیستی بزرگ شوند و خیلی از آنها یادشان نمیآید مادرشان را. مادرانی که اعتیاد آنها را برده بود، شبحی بودند و انگار نبودند.
شیده لالمی/شهروند
پسرش را همینجا در همین خانه به دنیا آورد. بچهها که رسیدند خون همه جا را پر کرده بود؛ پسری که حالا در این خانه نیست. او را بردهاند. او را خریدهاند. حالا کسی نمیداند او کجاست، در کدام خیابان یا زیر سقف کدام خانه. بچهاش را همین جا فروخت؛ نمیگوید چقدر، نمیگوید به کی. اینها جزو حرفهای مگوست.
قرار بود از زندگیاش، از روزهای مادرانگی یک زنِ معتاد بگوید اما اعتیاد وقتشناس نیست، ساعت و دقیقه ندارد. تو که میرسی خودش را ساخته با «شیشه». آنقدر که حرفزدن، نمیتواند. نشسته در اتاقکی به اندازه یک سلول. بوی نا میآید. زمین مرطوب است و دیوارها زخمدار و زیر سقف کوتاه این اتاق، دودِ شیشه مثلِ ابری تیره ایستاده بالای سرش. کنار دستش دختر کوچکش شیشه کشیدن مادر را، پایپ را، آن ابره تیره نکبت را نگاه میکند و دود شیشهای میپاشد روی صورتش. جای ماندن نیست. تو را از اتاق میبرند بیرون. صدایی میگوید: «حالش خوب نیست، زیادی زده نمیتواند حرف بزند با این حال.»
«زهرا» خواهر بزرگتر او است. چشمش را میدوزد در نگاهت که «بیا». میروی؛ چند پله بالاتر اتاقی است که برای او خانه است. مثل اتاق «سمیه» نمور با دیوارهای دودزده، تلویزیونی کهنه و گلهای مصنوعی که از بس دودِ مواد خوردهاند رنگ به رخسارشان نمانده. صدای «زهرا» است که میپیچد در خلوت همین اتاق دلگیر: «بیا بنشین. خدایی من خیلی بهش میگم اینطوری نکش از بین میری. میگم میکشی هم مثل من بکش، کم بکش. منم میکشم ولی گاهگاهی. سمیه اما گوش نمیگیره.»
«سمیه» مادر «رضا» و «محدثه» است. رضا که در کوچههای دور و نزدیک میپلکد و در خانه نیست و «محدثه» که کوچکتر و لاغر است، شیشه کشیدن مادر را نگاه میکند. در این خانه اما جای یک پسر دیگر هم خالی است؛ پسر او که پارسال به دنیا آمد و معلوم نیست کجاست. از خودش که بپرسی دیوار حاشا بلند است اما آنها که در این خانه برو و بیایی دارند، یادشان هست که او در همین اتاقک بینور و بیپنجره پسری بهدنیا آورد که حالا نیست. «بچهاش را فروخت، چقدر و به کی نمیدانیم. میگفتند کسی بوده که خودش حامله شده، پسر میخواسته و بعد دختردار شده و بعد پسر سمیه را خریده و برده.» اینها را «محیا واحدی»، مددکاری میگوید که اهالی و ساکنان کوچههای دروازهغار را، ساکنان این خانه را و خانههای همسایه را، «سمیه» و «زهرا» را و مادران معتاد این محدوده را خوب میشناسد؛ زنانی که خیلی از آنها برای بهدنیا آمدن فرزندانشان انتظار مادرانگی نمیکشند، به بیمارستان نمیروند و کسی برایشان چشمروشنی نمیآورد. «وقتی زایمان کرد بچههایش به ما خبر آوردند که در خانه زایمان کرده، بچهها میگفتند رفتیم تو دیدیم همه جا را خون گرفته. فقط سمیه نیست، خیلی از مادران معتاد برای وضع حمل به بیمارستان نمیروند چون تولد و هویت بچه آنجا ثبت میشود و دیگر نمیتوانند بفروشندش».
«سمیه» پسرش را وقتی به دنیا آورد که شیشه زده بود، انگار که روی زمین نبود، درد را نفهمید. «اغلب در شرایط عادی زایمان نمیکنند، شیشه میزنند و اصلا درد زایمان را نمیفهمند. از سمیه که پرسیدیم چطور در خانه زایمان کرده گفت اصلا نفهمیده بچه کی به دنیا آمده. وضع این زنان که مثل زنان عادی نیست. بچه که به دنیا میآید خیلی زود بلند میشوند، راه میافتند. خیلیها هم بعد یا حین این زایمانهای خانگی کارشان به بیمارستان میکشد اما تا جایی که بتوانند بیمارستان نمیروند.» اینها را «واحدی» میگوید.
نوزدانِ مادران معتاد در همان هفته اول تولد مشتری دارند. خرید و فروش آنها آسان است چون هویتشان جایی ثبت نشده. نه شناسنامهای دارند، نه برگه تولدی. در فهرست زندگان این دنیا نشانی از آنها نیست. اصلا انگار که نبودهاند. «دلالان بچهها» با مادران معتاد و آسیبدیده در ارتباطند. بچههای آنها را یا باندهای توزیع مواد میخرند یا گروههایی که کودکان را برای گدایی و دستفروشی به کار میبرند، گاهی هم افرادی که بچهدار نمیشوند. اما با توجه به شرایط خاص مادران و اعتیاد آنها، کمند کسانی که بخواهند بچهای را به فرزندی بپذیرند و از بین این بچهها، یکی را انتخاب کنند. مادران معتاد اما بچههایشان را بسته به اینکه در چه حالی باشند، قیمت میگذارند، از ۱۰۰هزار تومان تا ۵میلیون تومان. آنها برای از دست دادن بچههایشان احساس فقدان ندارند، بچههایشان که میروند، بچههایشان را که میبرند، انگار که از اول نبودهاند. اعتیاد آنها را با خود برده، نه فقط آنها را که خیلی چیزها را. آنها احساس مادرانگی را از دست دادهاند یا عادت کردهاند که از دست بدهند.
روایت دوم: زهره
بچههای مادرانی که اعتیاد خیلی از آنها را به ته خط رسانده تنها در شبکههای پنهان و زیرزمینی خرید و فروش بچههای کار مبادله نمیشوند. خیلی از آنها رها میشوند، گم میشوند و مادرشان میرود و هیچوقت برنمیگردد. «زهرا» یکی از همین بچههاست، ۳ماه بیشتر ندارد. یکماهه بود که مادرش او را در یکی از خیابانهای محله شوش رها کرد. حالا شیر میخورد از «شیشه» و دستان «زهره» که خودش مادر ۶ بچه قد و نیمقد دیگر است و برای گذران زندگی آه در بساط ندارد. یکی از هزاران زن آسیبدیده این شهر که آن روز صبح، آن صبح زمستانی سرد بهمن نوزادی را پشت در خانهاش پیدا کرد. تنها و گریان حالا برای او «مادری» میکند. وقتی حرف میزند، «زهرا» چسبیده به آغوشش و رهایش نمیکند: «میبینی ولم نمیکند. چه کار میکردم؟ دیدم بچه پشت در است. گذاشته بودند و رفته بودند. اگر من در را باز نمیکردم بچه را برداشته بودند و برده بودند. ببین الان جون گرفته. آن روز صبح اسهال و استفراغ داشت. از دست میرفت بچه. چه کار کنم دیگه. گوش میدی چی میگم؟ داشت از دست میرفت.
حالا من ۶ تا بچه دارم این هم یکی ۷تا. دیگر به کسی نمیدمش.» «زهره» که حالا سایهای شده بالای سر «زهرا»، خودش یکی از زنان معتاد است. البته «آنقدرها نمیزنم، گاهی میزنم». «شیشه» را میگوید. از شوهرش که بپرسی دستش را طوری تکان میدهد که یعنی «رفته»، یعنی «سایهسر» ندارد، یعنی خودش مانده و بچههای یتیم. بچههایی مثل «ارشیا» که با شلوارکی گشاد که در کمرش لق میزند و هرچند دقیقه یک بار با دستهای کوچکش آن را بالا میکشد، پابرهنه طول و عرض کوچه را میدود، میخندد. باموهایی که بخشی از آن را با مواد شیمیایی رنگ کردهاند: زرد، نارنجی و شکمی که از شدت سوءتغذیه باد کرده و بیرون زده. او لباس ندارد، تغذیه خوب ندارد، اما «مامان زهره» دارد.
مادری که خیلی چیزها ندارد، درآمد و کار ندارد اما با همه نداشتههایش، با همه بدفهمیهایش از زندگی جزو معدود مادرانی است که دلش میخواهد بچههایش شناسنامه داشته باشند، مدرسه بروند و بیسواد نمانند. بچههای او اما هنوز هم «همه بیشناسنامهاند». وقتی این را میگوید، نگاهش میلرزد و صدایش به سکسکه میافتد: «میخواستم به خدا برایشان شناسنامه بگیرم، الان هم میخواهم اما میگویند نمیشود.» به «زهره»، گفتهاند شناسنامه برای بچههایی صادر میشود که بیپدر نباشند و بچههای او بیپدرند. خرج زندگی این خانواده ۷نفره را که حالا از چند ماه پیش «زهرا» عضو هشتم آن شده «زهره» و «بچهها» از دستفروشی میدهند. میگوید: «دلم نمیخواهد کار کنند اما کو چارهای؟ پدرشان که رفت، اینها بروند مدرسه خرج آب و برق را چه کسی بدهد؟» دستمالهای کاغذی را تا سقف چیده کنار دیوار. بچهها نیستند. رفتهاند سر چهارراه تا با دستهای کوچکشان، دستمال بفروشند و اقتصاد خانه را بچرخانند.
روایت سوم: سیماخانم
بستههای مکعبمستطیل دستمال را در کیسهای گذاشته و به دندان میکشد. دلخسته سوی خانه تن خستهاش را میکشد. ۳ماه دیگر تمام میشود، ۳ماه دیگر به دنیا میآید و او یکراست میرود بهزیستی و بچه را تحویل میدهد. اسمش «سیماخانم» است. همه در محل با همین نام صدایش میکنند. با شکم ورقلمبیده زیر آفتاب داغ ظهر اردیبهشت به هن و هن افتاده. به خانه که میرسد، نفسش که بالا میآید، روسریاش را باز میکند که «سرش هوا بخورد». شوهرش رفته و با دو تا بچه و یکی که در شکمش است مانده در کوران روزهای زندگی و اعتیاد: «نمیتونم از پس این بچهها بر بیام، دو تا را قبلا بردم بهزیستی اینها را هم میبرم. اینکه تو شکمم است هم بیاید میبرم تحویل میدهم و خلاص. نمیتوانم بزرگشان کنم.»
«سیماخانم» جزو معدود مادرانی است که داوطلب است بچههایش را به بهزیستی بسپرد. میگوید حداقل هرجایی که باشند از این بیغوله بهتر است. از اینکه بین هرویین و شیشه بزرگ شوند، بهتر است. میگوید: «بروند آنجا، شاید خوشبخت شدند اگر هم بدبخت میشوند حداقل اینجا نیستند و چشمانم بدبختیشان را نمیبیند.»
زنان معتاد شبیه همند. شبیه هم زندگی میکنند. آنها شبیه هم مادر میشوند. اعتیاد هست. هرویین و شیشه و تریاک همیشه هست. چه جنینی در رحمشان باشد چه نباشد. نگاهت میکند با چشمان درشت و سیاه؛ نگاهی که یعنی چه میخواهی بدانی؟ نگاهی که میگوید اعتیاد وقتشناس نیست، مادرانگی و حاملگی که نمیفهمد، مادران معتاد باردار باشند یا نباشند، موادشان باید برسد، باید بزنند، چند بار؟ «روزی دو سه بار. بسته به حالم دارد.»
«لیلا»، زنی که چند ماه پیش نوزادش را مرده به دنیا آورد حالا هیچ حس فقدان و ازدستدادنی ندارد. راحت میگوید که «مرده دنیا آمد»، انگار مرده و زنده بودنش یکی بوده. مخدرها و مخصوصا شیشه وزن جنین را کم میکنند. مادران شیشهای نوزاد نارس به دنیا میآورند. در دروازه غار تهران، «لیلا» را خیلیها یادشان هست. وقتی ۹ماهه بود شکمش به اندازه یک نوزاد ۳ماهه هم بزرگ نشده بود. کسی نمیپرسید چرا، جواب این «چرا» را همه میدانستند. از بس شیشه کشید، دخترش مرده به دنیا آمد هرچند خیلیها میگفتند: «همان بهتر که یک بچه دیگر به کوچهها و خیابانهای بدبختی اضافه نشد.»
دردهای مادران معتاد یکی دو تا نیست. آنها فقط اعتیاد ندارند، خیلیهایشان بیمار و از بیماریشان بیخبرند. خیلیهایشان بیمار و نسبت به بیماریشان بیتفاوتند. براساس تحقیقات میدانی که تعدادی از جمعیتهای خیر و حامی زنان آسیبدیده انجام دادهاند بیش از ۹۰درصد زنان معتاد دروازهغار تهران، به یکی از انواع عفونتها مبتلا هستند.
«مهناز» هم یکی از آنهاست. بچهاش را که به دنیا آورد نصف صورتش شکل نگرفته بود و بچه با معلولیت ذهنی و بدنی متولد شد. پزشکان به او گفتهاند عفونت شدید دوران بارداری به مغز بچهات نفوذ کرده است. حالا او مانده و اعتیاد و یک بچه معلول با صورتی عجیب، با سیمایی ترسناک آنقدر که دلش میلرزد وقتی نگاهش میکند. عفونتی که شاید با تجویز یک آنتیبیوتیک، سادهتر از این حرفها درمان میشد.
در محلههای مرکزی و جنوبی تهران، آنجا که قلب اعتیاد تندتند میزند دختران زود شوهر میکنند، زود بچهدار میشوند و حالا هم که شیشه جای سایر مخدرها را گرفته بیشتر از هر زمان دیگری باردار میشوند. هر سال یک بچه یا هر دو سالی یک بچه در راه دارند. بارداری در زنان معتاد در سالهای اخیر بیشتر شده است حالا چه تحت تأثیر شیشه چه با انگیزه دریافت یارانهها. بچههایشان شیر به شیرند.
مادرانی که اگرچه خوشبخت نیستند اما بچهدار شدن بخشی از زندگی، بخشی از سرنوشت و حتی بخشی از انتخابهای آنهاست. آنطور که «واحدی»، یکی از مددکاران و مدیران جمعیت امام علی(ع) که در محله هرندی، یکی از کانونهای اصلی زندگی معتادان در تهران فعال است، میگوید: «بارداریهای ناخواسته از وقتی «شیشه» آمده بیشتر هم شده.
شیشه میل جنسی را افزایش میدهد. اغلب این زنان اتفاقا راههای پیشگیری از بارداری را بلدند. ان. جی. اوهایی بودند که به آنها آموزش دادند اما مشکل اینجاست که آنها اغلب پس از مصرف مواد و مخصوصا شیشه باردار میشوند و با آن حالی که دارند اصلا نمیتوانند به این موضوع فکر کنند که میتوانند قرص بخورند یا آمپولی بزنند و از بارداری پیشگیری کند.» بچهدار شدن برای این مادران بخشی از کارکردهای زنانگی هم هست، به آنها احساس باارزش بودن میدهد. «واحدی» میگوید: «با همه مشکلاتی که دارند از اینکه وازکتومی کنند، خوششان نمیآید. برای این زنان بچهدار شدن یک حس زایش و زایندگی ایجاد میکند. به آنها احساس هویت و قدرت میدهد. مثلا فکر میکنند اگر بچهدار نشوند، شوهرهایشان از دستشان میروند. اینها بخشی از فرهنگ آنهاست.»
در تهران در محلههایی که معتادان آنها را قرق کردهاند، در جاهایی از فرحزاد و خاک سفید، در دروازهغار معتادان شبیه هم زندگی میکنند، زنان معتاد شبیه هم مادر میشوند، شبیه هم لباس میپوشند و روزگار آنها شبیه به هم میگذرد.
اعتیادشان که بالا بگیرد، دیگر در همین زیرزمینهای نمور با سقفهای شیبدار هم جایی برای ماندن ندارند. خرج اعتیادشان بالا که برود از خانه هم باید بروند. اصلا خودشان میروند و زندگی را و بچههایشان را پشتسرشان جا میگذارند. اگر بخت یارشان باشد میشوند یکی از دهها عضو خانههای مشترک و اگر هم نه یکی از صدها زن کارتنخواب. این آخرین ایستگاه مادران معتاد است. در خانههای اعتیاد، در کوچههایی که مادران نشستهاند و در پیادهراهها شیشه میکشند، زیر سقفهایی که مخدرها دود میشوند و بالا میروند هیچ یک از آنها از آمارها خبر ندارند. از اینکه وزیر کشور گفته آمار زنان معتاد دو برابر شده است،
از اینکه زنان معتاد چند برابر بیشتر باردار میشوند و این بارداریهای پی در پی با آنها چه میکند. آنها هر سال، هر دو سال یک بار یک «توراهی» دارند، بچههایی که میآیند تا در خیابانها، در کانون اصلاح و تربیت، در شیرخوارگاههای بهزیستی بزرگ شوند و خیلی از آنها یادشان نمیآید مادرشان را. مادرانی که اعتیاد آنها را برده بود، شبحی بودند و انگار نبودند.
شیده لالمی/شهروند
چی بگم؟ حالم بد شده . دلم میسوزه واسه مردم سرزمینم .هر کدومشون یجوری گرفتارن و ... اینها و مردمم حقشون این نیست . آهای بشنوید ! آیا حق اینها کمتر از لبنانی و .... هست ؟