گوناگون

ماجرای عجیب تاکسی‌خطی

پارسینه: دیروز توی تاکسی، صندلی جلو، نشسته بودم که آقای راننده گفت: شنیدی تو رادیو می‌گفت «تأمین آب و نان مردم که جنبه حیوانی داره، هنر نیست؟» مسافر عقبی گفت: نه والا. آقای راننده گفت الان سؤال من اینه که اگه تأمین آب و نان مردم هنر نیست چی هنره؟ مسافر عقبی گفت: هنر مرد به ز دولت اوست. آقای راننده گفت لطفا حرف سیاسی توی ماشین من نزنید.

دیروز توی تاکسی، صندلی جلو، نشسته بودم که آقای راننده گفت: شنیدی تو رادیو می‌گفت «تأمین آب و نان مردم که جنبه حیوانی داره، هنر نیست؟» مسافر عقبی گفت: نه والا. آقای راننده گفت الان سؤال من اینه که اگه تأمین آب و نان مردم هنر نیست چی هنره؟ مسافر عقبی گفت: هنر مرد به ز دولت اوست. آقای راننده گفت لطفا حرف سیاسی توی ماشین من نزنید. مسافر عقبی چیزی نگفت. توی آینه‌بغل نگاه کردم؛ کاغذ و قلمی از جیبش درآورد و شروع به نوشتن کرد. آقای راننده که دید فضا سنگین شده، یکهو گفت: حرف سیاسی مثل تب‌خاله و دهان‌به‌دهان منتقل میشه. تو بگیری معلوم میشه فردا کی ازت گرفته. حالا فردا میگن ما با کی دهان‌به‌دهان شده بودیم. مسافر عقبی خنده کرد و من هم گفتم دهان‌به‌دهان را خوب آمدی. راننده تو نخ مسافر عقبی بود و گفت: اینکه چیزی نیست. یکی از مسئولان گفته: «یه قانونی باید تصویب شه که رئیس‌جمهورهای ایران عملگی کنند». و قاه‌قاه زد زیر خنده. بعد گفت حالا ما می‌گفتیم فلانی عمله است الان دهان‌به‌دهانمون شده بودند. آقای راننده ادامه داد: این‌طوری شغل رئیس‌جمهورها هم قانونی میشه تا الان غیرقانونی عملگی می‌کردند. باز هم قاه‌قاه خندید. بعد گفت بلکه هم عمله‌ها یه سروسامونی بگیرند و وضعشون بهتر شه. و باز خندیدو گفت البته بابای خودم عمله بود، حرفی که می‌زنم کارشناسیه. بعد صداش را شبیه آقای احمدی‌نژاد عوض کرد و گفت: «البته خودم کارشناس‌ارشدم». و قاه‌قاه خندید. بعد گفت خیلی خوبه. اگه قانون بشه خیالمون راحت میشه. من گفتم خیلی ممنون. من اینجا پیاده میشم. آقای راننده گفت: داداشمون ترسید... فکر کرد الان از ما دهان‌به‌دهان می‌گیره. نه؟ سر برگرداندم و دیدم مسافر عقبی هنوز دارد می‌نویسد. آقای راننده زد روی شانه‌ام و گفت ولش کن. داره ستون روزنامه‌ش‌رو می‌نویسه. داداشمون سروشه. سروش صحت. واسه روزنامه اعتماد می‌نویسه. تازه هم خندوانه شرکت کرده. رأی دادی بهش؟ یواش پرسیدم شناخته بودیش از اول؟ چرا چیزی نگفتی؟ آقای راننده گفت: چی بگم؟ کارش همینه. سوار تاکسی میشه سوژه پیدا کنه. ما هم سوژه میدیم دستش. و قاه‌قاه خندید. یواش گفتم من‌رو هم شناختی؟ گفت شما؟ گفتم من هم می‌نویسم. روزنامه «شرق». آقای راننده چشم‌هاش را ریز کرد و دقت کرد. گفتم بابا من از ١٧‌‌سالگی توی مطبوعات بودم، نشناختی؟ آقای راننده چشم‌هاش را ریزتر کرد و بعد گفت پوووف. الان هر رئیس‌جمهوری می‌نویسد. البته بابای من هم شروع به نوشتن کرده. و زد روی ترمز.

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت پارسینه هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد