دسیسه شوم با نغمه شیطان!
پارسینه: در این حادثه تلخ که زندگی ام را از هم پاشید، من هیچ تقصیری نداشتم چرا که به خاطر ترس از آبروریزی و تهدیدهای آن جوان غریبه، با او همراه شدم اما ...
زن ۱۵ ساله که برای اثبات بی گناهی اش در ماجرایی که او را به مرز طلاق کشانده، دست به دامان قانون شده بود تا پلیس با دستگیری یک شیاد حیله گر راز چگونگی اغفال او را فاش کند، درباره این حادثه تلخ به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: هفت سال بیشتر نداشتم که پدرم، مادرم را طلاق داد و به مکان نامعلومی رفت که دیگر هیچ گاه او را ندیدم.
درگیری پدر و مادرم فقط به خاطر سوءظنهای فضای مجازی رخ داد. آن زمان چیزی درباره این گونه اختلافات نمیدانستم، فقط به خاطر دارم که مادرم همواره قسم میخورد گناهی مرتکب نشده است و کسی را که در صفحات شبکههای اجتماعی برایش پیام میدهد هیچ وقت ندیده و نمیشناسد. اما درگیریها و کتک کاریهای پدر و مادرم بالاخره با مهر طلاق خاتمه یافت و من نزد مادرم ماندم.
در حالی از خرید کیف و کفش مدرسه خوشحال و سرحال بودم که نمیدانستم مادرم با چه سختی و مشقتی لوازم و پوشش مدرسه ام را فراهم کرده است. با آن که هیچ گاه نتوانستم تلخکامیها و رنج و عذاب مادرم را برای تامین هزینههای زندگی درک کنم، تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم، اما وقتی افکارم رشد کرد و حقیقت سختیهای روزگار را دریافتم، دیگر ادامه تحصیل ندادم و در خانه ماندم تا مادرم با خیال راحت سر کار برود. خلاصه، روزگارمان به همین ترتیب سپری میشد که «فرامرز» به خواستگاری ام آمد. او جوانی موقر و زحمتکش بود.
تحقیقات مقدماتی مادرم نشان میداد که فرامرز با آن که با کارگری در سر گذر روزگار میگذراند، اما جوانی پاک و مسئولیت پذیر است. به همین خاطر من هم در سن ۱۴ سالگی تصمیم به ازدواج با او گرفتم، اما پدرم نبود تا مقدمات ازدواج با رضایت پدر را مهیا کند، بنابراین مجبور شدم از دادگاه حکم رشد بگیرم.
بالاخره، من و فرامرز پای سفره عقد نشستیم و بدین ترتیب دوران نامزدی ما شروع شد. مدتی بعد در میان رفت و آمدهای خانوادگی، یکی از بستگان همسرم با اصرار زیاد مرا در یکی از گروههای فامیلی خودشان در فضای مجازی عضو کرد. چند روز بعد همان دختر که «نغمه» نام داشت، گوشی مرا گرفت تا برای یکی از دوستانش پیامکی در فضای مجازی ارسال کند. او مدعی بود شماره تلفنش بلاک شده و نمیتواند به پی وی کسی برود. من هم که به شیادی و حیله گری در این گونه فضاهای اجتماعی آشنا نبودم، تلفنم را در اختیارش گذاشتم، اما از روز بعد پیامکهای مزاحمت گونه یک جوان غریبه به گوشی من آغاز شد.
وقتی با درخواست رابطه دوستی آن جوان رو به رو شدم که خودش را «سپند» معرفی میکرد، به او پیام دادم که من متاهل هستم. اما او نه تنها توجهی نداشت بلکه مرا تهدید میکرد که اگر به تماس هایش پاسخ ندهم، آبرویم را نزد همسرم و خانواده اش میبرد. اگرچه نمیدانستم او اطلاعات خصوصی زندگی مرا از کجا به دست آورده بود، اما حتی رنگ لباسهای داخل کمد مرا نیز میدانست!
با شنیدن این حرفها خیلی ترسیده بودم و نمیخواستم زندگی ام شکل نگرفته متلاشی شود چرا که خودم فرزند طلاق بودم و از عاقبت این ماجرا وحشت داشتم. از سوی دیگر سرگذشت مادرم درس عبرتی برای من بود تا بی گناه قربانی این فضاهای دروغین نشوم، به همین خاطر با اشتباهی بزرگ ماجرای مزاحمت و تهدیدهای آن جوان غریبه را از نامزدم پنهان کردم تا شاید دست از مزاحمت هایش بردارد، اما تهدیدهای او هر روز بیشتر میشد و از برخی مسائل خصوصی زندگی ام مرا میترساند که هیچ کس از آنها خبر نداشت.
بالاخره، چند روز بعد در آخرین تماسش از من خواست به در منزل مان بروم و با او صحبت کنم، در حالی که به شدت ترسیده بودم، با اضطراب و نگرانی در حیاط را باز کردم و او را پشت فرمان خودرواش دیدم. با آن که ضربان قلبم به شدت میزد، در خودرو را باز کردم و او را قسم دادم که مزاحم نشود، ولی او باز هم مرا تهدید کرد و از من خواست سوار خودرو شوم تا با هم گفتگو کنیم. او در همین حال مرا به خارج از شهر برد و چند ساعت بعد در حالی به محل سکونتم بازگرداند که همسرم متوجه ماجرا شده بود و من به ناچار همه حقیقت را برایش بازگو کردم، اما او نپذیرفت و تصمیم به طلاق من گرفت و ...
شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) و در اجرای حکم قضایی، پیگیری این پرونده برای دستگیری «سپند» به نیروهای ورزیده دایره اطلاعات کلانتری سپرده شد.
درگیری پدر و مادرم فقط به خاطر سوءظنهای فضای مجازی رخ داد. آن زمان چیزی درباره این گونه اختلافات نمیدانستم، فقط به خاطر دارم که مادرم همواره قسم میخورد گناهی مرتکب نشده است و کسی را که در صفحات شبکههای اجتماعی برایش پیام میدهد هیچ وقت ندیده و نمیشناسد. اما درگیریها و کتک کاریهای پدر و مادرم بالاخره با مهر طلاق خاتمه یافت و من نزد مادرم ماندم.
در حالی از خرید کیف و کفش مدرسه خوشحال و سرحال بودم که نمیدانستم مادرم با چه سختی و مشقتی لوازم و پوشش مدرسه ام را فراهم کرده است. با آن که هیچ گاه نتوانستم تلخکامیها و رنج و عذاب مادرم را برای تامین هزینههای زندگی درک کنم، تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم، اما وقتی افکارم رشد کرد و حقیقت سختیهای روزگار را دریافتم، دیگر ادامه تحصیل ندادم و در خانه ماندم تا مادرم با خیال راحت سر کار برود. خلاصه، روزگارمان به همین ترتیب سپری میشد که «فرامرز» به خواستگاری ام آمد. او جوانی موقر و زحمتکش بود.
تحقیقات مقدماتی مادرم نشان میداد که فرامرز با آن که با کارگری در سر گذر روزگار میگذراند، اما جوانی پاک و مسئولیت پذیر است. به همین خاطر من هم در سن ۱۴ سالگی تصمیم به ازدواج با او گرفتم، اما پدرم نبود تا مقدمات ازدواج با رضایت پدر را مهیا کند، بنابراین مجبور شدم از دادگاه حکم رشد بگیرم.
بالاخره، من و فرامرز پای سفره عقد نشستیم و بدین ترتیب دوران نامزدی ما شروع شد. مدتی بعد در میان رفت و آمدهای خانوادگی، یکی از بستگان همسرم با اصرار زیاد مرا در یکی از گروههای فامیلی خودشان در فضای مجازی عضو کرد. چند روز بعد همان دختر که «نغمه» نام داشت، گوشی مرا گرفت تا برای یکی از دوستانش پیامکی در فضای مجازی ارسال کند. او مدعی بود شماره تلفنش بلاک شده و نمیتواند به پی وی کسی برود. من هم که به شیادی و حیله گری در این گونه فضاهای اجتماعی آشنا نبودم، تلفنم را در اختیارش گذاشتم، اما از روز بعد پیامکهای مزاحمت گونه یک جوان غریبه به گوشی من آغاز شد.
وقتی با درخواست رابطه دوستی آن جوان رو به رو شدم که خودش را «سپند» معرفی میکرد، به او پیام دادم که من متاهل هستم. اما او نه تنها توجهی نداشت بلکه مرا تهدید میکرد که اگر به تماس هایش پاسخ ندهم، آبرویم را نزد همسرم و خانواده اش میبرد. اگرچه نمیدانستم او اطلاعات خصوصی زندگی مرا از کجا به دست آورده بود، اما حتی رنگ لباسهای داخل کمد مرا نیز میدانست!
با شنیدن این حرفها خیلی ترسیده بودم و نمیخواستم زندگی ام شکل نگرفته متلاشی شود چرا که خودم فرزند طلاق بودم و از عاقبت این ماجرا وحشت داشتم. از سوی دیگر سرگذشت مادرم درس عبرتی برای من بود تا بی گناه قربانی این فضاهای دروغین نشوم، به همین خاطر با اشتباهی بزرگ ماجرای مزاحمت و تهدیدهای آن جوان غریبه را از نامزدم پنهان کردم تا شاید دست از مزاحمت هایش بردارد، اما تهدیدهای او هر روز بیشتر میشد و از برخی مسائل خصوصی زندگی ام مرا میترساند که هیچ کس از آنها خبر نداشت.
بالاخره، چند روز بعد در آخرین تماسش از من خواست به در منزل مان بروم و با او صحبت کنم، در حالی که به شدت ترسیده بودم، با اضطراب و نگرانی در حیاط را باز کردم و او را پشت فرمان خودرواش دیدم. با آن که ضربان قلبم به شدت میزد، در خودرو را باز کردم و او را قسم دادم که مزاحم نشود، ولی او باز هم مرا تهدید کرد و از من خواست سوار خودرو شوم تا با هم گفتگو کنیم. او در همین حال مرا به خارج از شهر برد و چند ساعت بعد در حالی به محل سکونتم بازگرداند که همسرم متوجه ماجرا شده بود و من به ناچار همه حقیقت را برایش بازگو کردم، اما او نپذیرفت و تصمیم به طلاق من گرفت و ...
شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) و در اجرای حکم قضایی، پیگیری این پرونده برای دستگیری «سپند» به نیروهای ورزیده دایره اطلاعات کلانتری سپرده شد.
منبع:
رکنا
مادر احمق، دختر احمق تر!