پزشک طبیب حکیمم آرزوست
پزشک، پدر و مادر ما نیست که بر بالینمان بنشیند و ورد بخواند و دعا کند و قطره اشکی بریزد به امید شفا، اما تیمارگری است که اگر محبتی به جان رنجورمان بریزد، دردمان کمی آرامتر میشود. درد، حس بدی است، خورهای است که بدنت را ریز ریز آب میکند و صبرت را ذره ذره لبریز؛ پزشک هم برای همین زمانهاست که تو به ته خط رسیدهای و به ریسمانی برای آرام شدن چنگ میزنی.
اما در زمان دردِ تو، پزشکان دو دسته میشوند؛ اول آنها که همدردی میکنند و نگاهی محبتآمیز به صورتت میاندازند و مو به مو به حرف هایت گوش میدهند تا بدانند از چه مینالی و دوم آنها که نه نگاهت میکنند و نه حوصله حرف زدن دارند. گروه اول، گنجینهاند و کمیاب و گروه دوم در سالهای اخیر تعدادشان زیادتر شده است.
درد، حس بدی است، درد، تــــسکین میخواهد، اما نه فقط قرص و آمپول و شربت و سُرم و درازکش ماندن زیر دست جراح بلکه گوشه چشمی به نشانه محبت و مرهمی از جنس اخلاق که اگر چاشنی کار پزشک شود، او همان طبیبِ حکیم ِ معتمد میشود که باید به نشانه احترام برایش تمام قد بلند شد.
تو پزشکی یا فرشته؟
تجربه اول: در مطب نشستهای در انتظار رسیدن نوبت. صدای خنده پزشک و بیمارش از درون اتاق میآید و فکر میکنی شاید فامیل پزشک درون اتاق است که این همه با هم گرم گرفتهاند. در اما باز میشود و پیرمردی با سری بانداژ شده، رنجور و لنگان از اتاق بیرون میآید، در حالی که هنوز ته ماندههای خنده را گوشه لبش نگه داشته است. نوبت توست، وارد میشوی با معده دردی شدید و اسیدی تند و گزنده که تا بالای مریات را میسوزاند. سلام میکنی، ناامید از گرفتن پاسخ، اما پزشک به احترامت از جا بلند میشود، سلامی بلند میگوید، با دست به طرف صندلی اشاره میکند و برای نشستن بفرما میزند. دردت را برایش میگویی، این که از چه زمانی شروع شده و چقدر مستاصل شده ای، او گوش میدهد و درست به چشمهایت نگاه میکند، چند سوال میپرسد و تو هم جواب میدهی، دستش را روی نقطه دردناک میگذارد، آرام و مهربان و بعد راجع به بیماریات حدسی میزند، اما خواهش میکند برای مطمئن شدن از تشخیصش آزمایش خون بدهی. صدای پزشک در همه این لحظات آرام و لحنش محترمانه است و تو آرام بر این موج دوستداشتنی سواری، حالا تو هم مثل مریض قبلی لبخند میزنی و بدون این که دارویی خورده
باشی، درد کشنده معده را فراموش کردهای.
تجربه دوم: چهره پزشک همیشه گشاده است، اما نه به این دلیل که تو بیمار دائمش هستی، چون رسم او حتی با تازهواردها هم لبخند زدن و چاق سلامتی کردن است. میگوید خوشحال است که تو را دوباره میبیند، اما ناراحت است که باز هم مریض شدهای و به زحمت افتادهای. چوب مخصوص زبان را برمیدارد و چراغ قوه را ته گلو میاندازد، میگوید وای از این همه عفونت و تو میخندی و میگویی مهم نیست، شما خوبم میکنی. حالا گوشی را برمیدارد و چند سرفه محکم از تو میخواهد، اما تو که تا چند دقیقه پیش سرفههای شدید میکردی، میگویی نمیدانم چرا تا به مطب میآیم سرفههایم قطع میشود و او میگوید خدا را شکر که سرفه نمیکنی. میگوید این هوای آلوده برای ریههایت سم است، دستی هم بر پیشانیات میکشد و نبضت را میگیرد و با تامل میگوید تب هم داری. داروهای او همیشه برایت شفا بوده و مطمئنی که این بار هم همین طور میشود، اما او میگوید برای درمان بهتر باید کمک حال او باشم، یعنی باید چند کتاب درباره بیماریام بخوانم تا ریزهکاریها را هم رعایت کنم و آن چند کتاب را به دستم میدهد و من لبخند زنان، خوشحال میشوم که او فکر میکند من هم میتوانم به اندازه
او بفهمم.
تجربه سوم: از تصویر امآرآی جز چند دایره که میدانم تصویر جمجمه است، چیزی نمیفهمم، اما پزشک چند دقیقه روی تصویر خیره میشود و بعد نفسی آسوده میکشد و میگوید خدا را شکر که آن چیزی که من فکر میکردم در مغزت نیست، میگوید خیالم راحت شد که بیمار نیستی و میتوانی دهها سال بیشتر از من عمر کنی. تو هم خوشحال میشوی که سردردهایت دستکم تومور نیست، اما با این حال دردها را که نمیتوانی انکار کنی. نگرانیات و دردهای شدیدی را که شب تا صبح رهایت نمیکند به پزشک میگویی و او اشک در چشمهایش حلقه میزند تا به من بفهماند شرمنده است که نتوانسته برای تسکین دردهایت کاری کند. او اولین پزشکی است که دیدهای به ندانستن روش درمان یک بیماری اعتراف میکند و تو به عنوان تسکین میگویی که مطمئنی او شکسته نفسی میکند، اما پزشک خوشاخلاق و متواضع تو به ندانستن اصرار دارد و همه عکسها و آزمایشهایی را که همراه داری از تو میگیرد تا فردا وقتی به بیمارستان رفت، راجع به وضع تو با چند همکار خبرهتر از خودش مشورت کند و اگر راهی پیدا کرد تو را در جریان بگذارد و تو بعد از این حرف به آینده امیدوار میشوی و دردها را به امید خبرهای خوشی که در
آیندهای نزدیک میرسد، تحمل میکنی.
آقا! خانم! شما اشتباهی هستی
تجربه اول: گفتهاند پروفسور ... در این بخش از حرفه پزشکی حرف اول و آخر را میزند و تو هم که همه راهها را انتخاب کردهای و نتیجه نگرفتهای به سراغش میروی. مطب نورپردازی خاصی دارد و تو و چند بیمار رنجور دیگر روی صندلیهای راحتش سر خم کردهاید. منشی، ویزیت را اول میگیرد نه مثل برخی مطبها که ویزیت گرفتن را میگذارند برای مرحله آخر. ویزیت پروفسور چند برابر قیمت است، اما به امید بهبود، پول را میدهی. منشی اما کار عجیبی میکند و ویزیت تو را درون پاکتی میگذارد و به ورقهای که قرار است پزشک در آن شرح حالت را بنویسد، سنجاق میکند. با این ورقه وارد اتاق میشوی و آن را روی میز پزشک میگذاری. دهان باز میکنی تا دردت را بگویی، اما او با دست اشاره میکند که صبر کن و تو هم دهانت را میبندی. پروفسور پاکت پول را از ورقه جدا میکند و در پاکت را باز میکند، پولها را میشمارد و دوباره درون پاکت میگذارد و پاکت در بسته را درون داخل گاو صندوق کنار دستش میاندازد.
همه اینها جلوی چشم تو اتفاق میافتد و تو بیزار میشوی از پولی که از مردم دردمند و رنجور مهمتر است.
تجربه دوم: در مطب، کیپ تا کیپ مریض نشسته است، هر کدام با حالی رنجور و مخصوص به خود، روز هم بسرعت به سمت شب میرود و منشی نگران مریضهایی است که تمام شدنی نیستند. پزشک به منشی میگوید دو سه نفر را با هم به اتاق بفرست و بعد از این دستور، زن و مرد و کودک با هم وارد اتاق میشوند.
از قضا خیلی زود هم بیرون میآیند و کمکم از تراکم مریضهای منتظر در مطب کم میشود. حالا نوبت توست که با دو نفر دیگر وارد میشوی، با حسی بد، معذب و ناراضی. آن دو نفر هر دو مرد هستند و یکی از آنها که سرعت عمل بیشتری دارد زودتر روی صندلی مینشیند و دردش را به پزشک میگوید، اما پزشک به او اشاره میکند که بس است و نسخهای مینویسد و به دستش میدهد. مرد دوم شروع میکند و دکتر بدون معاینه، بدون نگاه و بدون دل دادن به حرفهایش نسخهای مینویسد و به دستش میدهد. حالا نوبت توست، اما آن دو مرد هنوز سوال میکنند و راجع به داروها و روش مصرف آن میپرسند و در این همهمه، پزشک به آنها گوش نمیدهد و میخواهد که تو حرف بزنی، اما تو بغض کرده ای و به این فکر میکنی که اگر شما سه نفر گوسفند هم بودید، تکتک نوبت به پشم زنی یا کشتنتان میرسید.
بیمار هیچ نمیخواهد جز توجه
شاید پزشک بگوید خسته است، شاید بگوید سرو کله زدن با مردم جورواجور سخت است، شاید بگوید هزار تا کار دارد، اما مگر مریض خسته نیست و هزار کار و گرفتاری ندارد، که تازه درد هم دارد که پزشک ندارد.
با این حال بیمار توقع زیادی از پزشک ندارد، او همین که حس کند پزشک به او به چشم یک انسان نگاه میکند، به حرفهایش گوش میدهد و برای تشخیص درست و یافتن بهترین راه درمان نهایت تلاشش را میکند، برایش کافی است.
پزشکی، چشم بندی یا علم غیب نیست که با آن بشود از راه دور و بدون تماس با بیمار یا شنیدن شرح حالش، دردی را تسکین داد. تشخیص های پزشکی مبتنی بر معاینه دقیق بیمار است، مبتنی بر گرفتن نبض او، شنیدن صدای قلبش و نگاه کردن در چشمهای او، اما این کارها دیگر در حال فراموشی است. حالا پزشکان زیادی هستند که از روی کمحوصلگی نه جواب سلام بیمار را میدهند، نه به حرفهایش که از جزئیترین اطلاعات مربوط به بیماری حکایت دارد، گوش میدهند. شاید راز نارضایتی و معترض بودن همزمان پزشک و بیمار نیز در همین باشد، چـون همان طور که اخلاق خوش، نیمی از دینداری است، برقراری رابطه انسانی و اخلاقی پزشک با بیمار نیز نیمی از درمان است و مسلما مایه آرامش هر دو.
منبع: روزنامه جام جم
ارسال نظر