لازم نبود چیزی بپرسم. مادر میگفت بچه ام دندانش درد میکند و چند روز است نمیتواند چیزی بخورد و شب پیش از درد ناله میکرد و نخوابید و دختر پابرجا جلویش میایستاد:
-« نه اصلن. دندونم درد نمیکنه!».
من پشت میز نشسته بودم و تماشا میکردم. مادر دست برد دهان کودک را باز کند و دندان دردناک را نشانم دهد، کودک دهانش را محکم تر بست و با دست به گونه راستش فشار آورد :
- « نه درد نمیکنه. » و به مادرش اشاره کرد: « دندون خودش درد میکنه!»
در چنین هوائی باید در زمانی کوتاه چاره کار را پیدا کرد. سر و سدا به ویژه جیغ کودک میتواند کسانی را که در سالن انتظار نشسته اند بترساند و گاهی حتی فراری بدهد!
دختر راست به چهره ام نگاه کرد و با یکدندگی سرش را تکان داد: « نه ، درد نمیکنه. » روشن بود که میبایست راهی پیدا کرد و کاری کرد. با خنده رو به کودک کردم و گفتم:
-« اِ راست میگی؟ »
سرش را بالا و پائین برد که یعنی بله. گفتم:
-« خوب، حالا به من اون دندونی که درد نمیکنه نشون میدی؟»
پرسش معجزه کرد. دختر به سمت میزم دوید. موهای پرپشتش را کنار زد و گفت:
-«ایناهاشش» و دهانش را باز کرد.
نگاهی گذرا به دندانهایش انداختم. لثه پیرامون دندان E پائین سمت راست آماس کرده بود. گفتم:
« این جا تاریکه، دندونی که درد نمیکنه خوب دیده نمیشه. بشین روی صندلی ببینم کدومه.»
پرید روی صندلی و سبکبال نشست. به خندههای مادرش هم که ریسه رفته بود پروا نکرد. میخواست نشان دهد حرفش درست است و از این که دکتر نظرش را پذیرفته بود، احساس خوبی داشت. چراغ یونیت را روشن کردم و گازی از روی سینی برداشتم:
-« بزار ببینم دندونه سفته یا نه...»
پاسخ کودک انگار از پیش آماده بود. نگذاشت حرفم را به پایان ببرم:
-« نه لقه. ایناهاش.».
با زبانش کمی به دندان فشار آورد و چشمانش اندکی تنگ شد که نشان میداد از درد رنج میبرد ولی نمیخواست بپذیرد که دندان درناک شده است.
با گاز دندان را گرفتم و دیدم آماده افتادن است. کمیفشار آوردم. دندان به آسانی کنده شد. گفتم:
-« آره درد نداشت. راحت در اومد.»
کودک وقتی دندان را دید خنده بلند سرخوشانه ای کرد:
-« راحت شدم. میشه ببرم خونه؟».
دندان را لای گاز و داخل دستکش معاینه گذاشتم و به دستش دادم و سفارش کردم آن را یادگاری نگه دارند . این روز ها گفته میشود که در آینده با پیشرفت علم ژنتیک این دندانهای شیری با ارزش خواهند شد.
دختر شاد و سرخوش از غرور نوجوانی، از روی صندلی پائین پرید. مادر دست دخترش را گرفت و خندان گفت:
- « چند روز بود بیچارهام کرده بود. دکترا نبودن چیکار میکردیم...» دختر نگذاشت حرف مادرش تمام شود و از من پرسید:
-« دندون که درد نمیکرد، نه؟» و بی درنگ پرزنان بیرون رفت و من توانستم تنها با سدای آرامی همراه با خنده بگویم: ای...
ارسال نظر