گوناگون

حکایت خواندنی چیستا یثربی از تولد یک فیلم نامه!

نوشتن برای شعر... خیلی آسان‌تر از نوشتن برای چشم‌های شماست.... مدتی است که مشغول نوشتن فیلمنامه‌ای هستم برای یک نفر... فیلمنامه‌ای متفاوت از همه‌ی آنچه تاکنون در زندگی‌ام نوشته‌ام؛ فیلمنامه‌ای شبیه زندگی، و این موجب می‌شود که بسیاری از صحنه‌های عادی و واقعی زندگی خودم و اطرافیانم را در ذهنم مرور کنم... و مشکل کار از همین‌جا شروع می‌شود. نوشتن برای سینما، با زندگی عادی تفاوت دارد.

«آن مرد آمد»، «درباره‌ الی هم آمد»، «فیلم من سیاسی نیست»، «دیه زن و مرد باید یکسان باشد»، «شلاق و زندان در انتظار کیف‌قاپ‌ها»، «آمریکا از طرح سپر موشکی منصرف شد»، «تئاتر شهر در حال تخریب است»، «بارش برف تا ظهر فردا ادامه دارد»، «رقابت انتخاباتی آغاز می‌شود»، «توزیع سهام عدالت» و... قهرمان مرد داستان من، کارمند ساده‌ی یکی از ادارات دولتی است.

هر روز 6 صبح از خواب بیدار می‌شود، نان می‌خرد، صبحانه را با کمک همسرش آماده می‌کند و بعد بچه‌ها را بیدار می‌کنند و مرد آنها را به مدرسه می‌رساند، بعد سر کوچه می‌ایستد تا سرویس اداره‌شان بیاید. اتوبوس آبی که پیدایش می‌شود، دیگر ساعت 7:30 است و مرد در راه اداره! در اتوبوس، سرش را به شیشه تکیه می‌دهد و خمیازه می‌کشد. دلش لک زده برای یک خواب سیر؛ یک خواب بدون رویا و کابوس؛ کابوسِ نرسیدن حقوقش برای پرداخت اقساط یا اجاره‌ی خانه یا اتفاقی برای بچه‌ها در راه بازگشت به خانه که خودشان باید برگردند و...

مغازه‌ها همه بسته‌اند. او به اداره می‌رسد، بارانی کهنه‌اش را درمی‌آورد، پشت میز می‌نشیند و نخستین اربا‌ب‌رجوع را نگاه می‌کند. صف ارباب‌رجوع، از ساعت‌های خواب او بیشتر است. هنوز ساعت به 9 نرسیده، 200 نفر منتظر او هستند. چای کمرنگش را می‌خورد، به بیماری همسرش فکر می‌کند که مدتی است دست‌هایش درد می‌کند و دکتر هم نمی‌رود.

حالا به سراغ قهرمان زن می‌رویم. بچه‌ها که به مدرسه رفتند، ساک خریدش را برمی‌دارد تا به میدان تره‌بار برود. شوهرش بارها گفته است: «چرا از محله‌ خودمان خرید نمی‌کنی؟» و زن می‌داند که در میدان تره‌بار، همه چیز ارزان‌تر است و از محله خودشان هرگز نمی‌تواند خرید کند. به اینجای قصه که می‌رسم، صدای پیامک موبایلم شنیده می‌شود. دوستی آن سو به من پیام داده است: «خوبی؟» چه سؤال بیهوده‌ای و در چه وقت بیهوده‌ای!

زن باید خرید کند. وقت زیادی ندارد. اول سبزی و میوه که هنوز تازه باشند و بعد گوشت و حبوبات. پودر رختشویی هم لازم دارد. «آقا! ارزان‌ترینش را بدهید.» و بعد باید تا خانه بدود. ساکش چرخدار است، اما دست‌هایش درد می‌کند. چند بار وسوسه می‌شود تاکسی بگیرد، اما نه، راه زیادی نیست. پولش را برای تاکسی هدر نمی‌دهد، آن هم با این ساک بزرگ...

در خانه، باید سریع میوه‌ها را بشوید، سبزی‌ها را خرد کند، غذا را آماده کند، تلفن‌ها را جواب دهد و شمع‌های سفارشی فروشگاه را درست کند. آخر شمع‌سازی یادگرفته است که کمک‌خرج خانواده باشد.

کات به مرد قصه: شکمش قار و قور می‌کند، پس چرا ناهار را نمی‌دهند؟ از همکارش می‌پرسد: «نمی‌دانی ناهار چیست؟» و او می‌گوید: «عدس‌پلو.» مرد صورتش کج و کوله می‌شود. اربا‌ب‌رجوع فریاد می‌کشد: «آقا اینقدر ما را این اتاق، آن اتاق نفرست. کار مردم را انجام بده دیگر!» و مرد با عصبانیت می‌گوید: «مگر دارم کار مادرم را انجام می‌دهم؟ کار شماست دیگر!»

کات به زن (در خانه): حالا دیگر غذا آماده است. اما چرا بچه‌ها پیدای‌شان نیست؟ دست‌های شمعی‌‌اش را می‌شوید و سه بار سوره‌ی حمد می‌خواند: «خدایا بلایی سرشان نیامده باشد. این روزها خبر بچه‌دزدی زیاد است. موتوری، ماشینی، چیزی... نه! فکر بد نکنم.»

گوشت غذا را نگاه می‌کند. آب دهانش را قورت می‌دهد. نه! خودش نمی‌خورد. گوشت آنقدر کم است که فقط به بچه‌ها می‌رسد. آنها در سن رشد هستند و او هم فقط یک بار در هفته می‌تواند غذای گوشتی درست کند. بچه‌ها می‌آیند، با سر و صدا. حالا بچه‌ی بزرگتر پاکتی به سمت او می‌گیرد. از طرف مدرسه است: «مگر مدرسه دولتی هم پول می‌خواهد؟» و بچه در حالی که سیبی را گاز می‌زند: «برای کلاس فوق‌العاده. گفتن اجباریه. 50 هزار تومان. اگر شنبه نبرم، راهم نمی‌دهند.»

دیگر غروب است. مرد در سرویس برگشت. سرش را به پنجره اتوبوس تکیه داده است. باز هم خوابش می‌آید. پشت چراغ ‌قرمز، سینمایی را می‌بیند که کلی آدم، جلوی آن صف بسته‌اند و کلی پرچم‌های رنگی. یاد ایام فجر می‌افتد. مردم همه در تلاشند که بلیت سینما را گیر بیاورند و او یادش می‌آید، آخرین باری که با خانواده‌اش به سینما رفته بود، دو سال پیش بود.

مرد کم‌کم چشم‌هایش بسته می‌شود. چرا‌غ‌های شهر می‌درخشند. خواب می‌بیند، خواب خرید خانه. اینکه بچه‌هایش لباس نو دارند، زنش دیگر دست‌درد ندارد، همه با هم به سینما رفته‌‌اند...

به اینجای فیلمنامه که می‌رسم، صبر می‌کنم. دیگر نمی‌توانم ادامه دهم. آن مرد نه پستچی می‌شناسد، نه الی، نه تردید، نه سوپراستار، نه عیار 14، نه هیاهوی منتقدان و نه جمله‌ی آن منتقد که می‌گفت: «جشنواره همین بحث‌ها و دعواهایش جالب است.» مرد خواب می‌بیند و من هم فیلمنامه‌ام را ناتمام می‌گذارم تا کمی بخوابم...

منبع: وبلاگ چیستا یثربی

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت پارسینه هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد