روزی که فرمانده سپاه به خواستگاری رفت
پارسینه: در این گفتوگوی دلهرهآور، از سوابق دانشجویی خودم برایشان گفتم؛ از وظیفهای که در جبهه به عهدهام گذاشته شده بود. گفتم: «در حال حاضر فقط یک رزمنده ساده در جبهه هستم و تا وقتی نیاز باشد، در منطقه خواهم ماند».
فارس، سردار محمدعلی جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که در سال های دفاع مقدس، به نام نظامیاش، «عزیز جعفری» شهرت پیدا کرد؛ کتاب «کالکهای خاکی» خاطرات شفاهی عزیز جعفری را از زمان تولد تا تابستان 1361 در بر میگیرد، که روایت خواندنی او از مراسم خواستگاریاش در ادامه میآید:
***
طی دو روزی که مهمان خانواده مهربان بشردوست بودم، چند بار خواستم درخواست خودم را مطرح کنم؛ ولی هر دفعه در لحظه سخن گفتن درباره این موضوع، ناگهان ته دلم خالی میشد و جرأت بیان پیدا نمیکردم.
روز دوم حضورم در آنجا بالاخره دل به دریا زدم و سرِّ ضمیرم را برای پسر ارشد خانواده آشکار کردم؛ ایشان هم خیلی بزرگوارانه حرفهایم را با دقت و حوصله گوش داد و بعد از مشورت با پدر و مادرش در پاسخ به من گفت: «خیلی خوب، فکر میکنم لازم باشد اول شما و دختر خانم یکدیگر را ببینید و حرفهایتان را بزنید؛ اگر باهم به توافق رسیدید من به سهم خودم تلاش میکنم این وصلت پا بگیرد».
در ادامه این گپ و گفت صمیمانه، خود حاج آقا جلسه معارفهای بین من و خواهرشان تشکیل دادند. در این جلسه من یک طرف، حاج آقا طرف دیگر و خواهرشان هم با فاصلهای کم، کنار ایشان روی زمین نشستیم. حاج آقا کتاب در دست گرفته بود و وانمود میکرد دارد مطالعه میکند؛ ما هم باید از این فرصت استفاده میکردیم و حرفهایمان را میزدیم.
یکی از ما دو نفر باید سکوت را میشکست و سر صحبت را باز میکرد؛ باید هر طور شده یخ جلسه را میشکستم؛ این شد که بعد از کلی مِن مِن کردن دلم را به دریا زدم و سن و سال و میزان تحصیلات طرف گفتوگو را پرسیدم. ایشان گفت: «نوزده سال دارم و در سال آخر دبیرستان رشته علوم تجربی تحصیل میکنم» گفتم: «با توجه به سن شما قاعدتاً باید درستان تا حالا تمام شده باشد، چه شده که تمام نشده؟» گفت: «قبل از انقلاب به خاطر حفظ حجابم یک سال نتوانستم ادامه تحصیل بدهم؛ برای همین هنوز دیپلمم را نگرفتم».
در ادامه این گفتوگوی دلهرهخیز، من هم از سوابق دانشجویی خودم برایشان گفتم؛ از خانوادهام که در یزد زندگی میکردند و از وظیفهای که در جبهه به عهدهام گذاشته شده بود. گفتم: «من دانشجوی رشته معماریام؛ اما در حال حاضر فقط یک رزمنده ساده در جبهه هستم و تا وقتی نیاز باشد، در منطقه خواهم ماند».
بعد در حالی که زیر چشمی حاج آقا بشر دوست را زیر نظر داشتم، رو به خواهرشان گفتم: «به امید خدا، اگر هم روزی جنگ تمام بشود، درسم را ادامه بدهم و مهندس معماری بشوم، اصلاً دوست ندارم داخل شهر بمانم. میخواهم بروم روستاها و برای مردم محروم مناطق روستایی خانه و جاده بسازم؛ اگر شما حاضر به ازدواج با من باشید باید خودتان را برای خانه به دوشی و از این روستا به آن روستا رفتن آماده کنید؛ من همسری میخواهم که هم سنگر من باشد».
از آنجا که ایشان هم در بسیج سپاه بابلسر فعالیت میکرد و هم چند بار برای کارهای سازندگی به روستاها رفته بود، روحیه جهادی خوبی داشت، شرایطم را پذیرفت و حتی مرا برای داشتن چنین ایدههایی تحسین کرد.
در پایان گفتوگوی دو نفره، هر دو احساس کردیم تفاهم اصولی وجود دارد و میتوانیم یکدیگر را درک کنیم. بعد از آن جلسه معارفه دیگر معطل نکردم و سریع به تهران برگشتم و تلفنی به خانوادهام در یزد تماس گرفتم.
***
طی دو روزی که مهمان خانواده مهربان بشردوست بودم، چند بار خواستم درخواست خودم را مطرح کنم؛ ولی هر دفعه در لحظه سخن گفتن درباره این موضوع، ناگهان ته دلم خالی میشد و جرأت بیان پیدا نمیکردم.
روز دوم حضورم در آنجا بالاخره دل به دریا زدم و سرِّ ضمیرم را برای پسر ارشد خانواده آشکار کردم؛ ایشان هم خیلی بزرگوارانه حرفهایم را با دقت و حوصله گوش داد و بعد از مشورت با پدر و مادرش در پاسخ به من گفت: «خیلی خوب، فکر میکنم لازم باشد اول شما و دختر خانم یکدیگر را ببینید و حرفهایتان را بزنید؛ اگر باهم به توافق رسیدید من به سهم خودم تلاش میکنم این وصلت پا بگیرد».
در ادامه این گپ و گفت صمیمانه، خود حاج آقا جلسه معارفهای بین من و خواهرشان تشکیل دادند. در این جلسه من یک طرف، حاج آقا طرف دیگر و خواهرشان هم با فاصلهای کم، کنار ایشان روی زمین نشستیم. حاج آقا کتاب در دست گرفته بود و وانمود میکرد دارد مطالعه میکند؛ ما هم باید از این فرصت استفاده میکردیم و حرفهایمان را میزدیم.
یکی از ما دو نفر باید سکوت را میشکست و سر صحبت را باز میکرد؛ باید هر طور شده یخ جلسه را میشکستم؛ این شد که بعد از کلی مِن مِن کردن دلم را به دریا زدم و سن و سال و میزان تحصیلات طرف گفتوگو را پرسیدم. ایشان گفت: «نوزده سال دارم و در سال آخر دبیرستان رشته علوم تجربی تحصیل میکنم» گفتم: «با توجه به سن شما قاعدتاً باید درستان تا حالا تمام شده باشد، چه شده که تمام نشده؟» گفت: «قبل از انقلاب به خاطر حفظ حجابم یک سال نتوانستم ادامه تحصیل بدهم؛ برای همین هنوز دیپلمم را نگرفتم».
در ادامه این گفتوگوی دلهرهخیز، من هم از سوابق دانشجویی خودم برایشان گفتم؛ از خانوادهام که در یزد زندگی میکردند و از وظیفهای که در جبهه به عهدهام گذاشته شده بود. گفتم: «من دانشجوی رشته معماریام؛ اما در حال حاضر فقط یک رزمنده ساده در جبهه هستم و تا وقتی نیاز باشد، در منطقه خواهم ماند».
بعد در حالی که زیر چشمی حاج آقا بشر دوست را زیر نظر داشتم، رو به خواهرشان گفتم: «به امید خدا، اگر هم روزی جنگ تمام بشود، درسم را ادامه بدهم و مهندس معماری بشوم، اصلاً دوست ندارم داخل شهر بمانم. میخواهم بروم روستاها و برای مردم محروم مناطق روستایی خانه و جاده بسازم؛ اگر شما حاضر به ازدواج با من باشید باید خودتان را برای خانه به دوشی و از این روستا به آن روستا رفتن آماده کنید؛ من همسری میخواهم که هم سنگر من باشد».
از آنجا که ایشان هم در بسیج سپاه بابلسر فعالیت میکرد و هم چند بار برای کارهای سازندگی به روستاها رفته بود، روحیه جهادی خوبی داشت، شرایطم را پذیرفت و حتی مرا برای داشتن چنین ایدههایی تحسین کرد.
در پایان گفتوگوی دو نفره، هر دو احساس کردیم تفاهم اصولی وجود دارد و میتوانیم یکدیگر را درک کنیم. بعد از آن جلسه معارفه دیگر معطل نکردم و سریع به تهران برگشتم و تلفنی به خانوادهام در یزد تماس گرفتم.
ارسال نظر