از فاسدترین ولگرد شهر تا رهبر مسلمانان آمریکا
مالکوم دوران کودکی را در فقر و یتیمی پشت سرگذاشت اما امیدوار بود که بتواند در نظام آموزشی آمریکا رتبهای کسب کند و به شغل مورد علاقهاش، وکالت برسد. او یکی از سه شاگرد ممتاز کلاس بود ولی این برتری هرگز باعث نشد دید نژادپرستان به او تغییر کند و دستکم نام او را با احترام صدا کنند. هنگامی که به معلمش گفت آرزوی وکالت را در سر میپروراند در جواب شنید: «وکالت برای تو آرزویی دست یافتنی نیست، کاکاسیاه!»
به دنبال همین سرخوردگیها مالکوم، درس و مدرسه را رها کرد و تصمیم گرفت آزاد باشد و یک دوره بیبند و باری را در جامعه آن روز آمریکا تجربه کرد. و سرانجام هنگامی که برای فروختن ساعت دزدی به جواهرفروشی رفت، به دام پلیس گرفتار و به 10 سال حبس محکوم شد.
دوران محکومیت اما، از مالکوم انسان دیگری ساخت. او به تدریج با سیاهپوستان مسلمانی آشنا شد که از اسلام میگفتند. اتحاد، برادری و برابری، سه اصل جداییناپذیر در دین اسلام بود و تبعیض نژادی در آن معنایی نداشت.
پس از آزادی از زندان، سیر مطالعاتی و تحقیقاتی خویش را ادامه داد و تا جایی پیش رفت که به عنوان سخنگوی گروه «ملت مسلمان» برگزیده شد. زمانی که او به عنوان اولین ناطق سیاهپوست زبردست دانشگاهها شناخته شد، در بیش از ۵۰ دانشگاه کشور سخنرانی کرده بود. تبلیغات مذهبی و اعتقادی او در آمریکا، باعث شد در مدت کوتاهی، تعداد زیادی از سیاهپوستان با اسلام آشنا شوند.
مالکوم بهدنبال بیدار کردن غرور خفته نژاد سیاهپوست ساکن آمریکا از طریق فعالیتهای اجتماعی بود. او باوری به اندیشه مبارزه عاری از خشونت نداشت و معتقد بود اگر دولت مایل یا قادر به تأمین عدالت و امنیت برای سیاهپوستان نیست، آنها میتوانند با اعمال خشونت از خود محافظت کنند.
افبیآی مالکوم را به خاطر ثبت نام نکردن در جنگ کره احضار کرد. او روی برگهای که به دستش دادند، نوشت مسلمان است و به این دلیل یک معترض آگاه است و توضیح داد تا زمانی که سفید از ما میخواهد برویم و بجنگیم و شاید کشته شویم تا او راه و رسم خود را بر سیاهان تحمیل کند، وجدانم به من هشدار میدهد که اعتراض کنم. چند روز بعد پستچی کارت معافیت از جنگ را برایش آورد.
نخوت و کندی در میان «ملت مسلمان» مدتها بود که او را به فکر وا میداشت. شنیده بود که از مسلمانان به عنوان گروهی که فقط حرف میزنند و توانایی عمل کردن ندارند، یاد میشود. در ذهنش سازمان بزرگی را خلق کرد که کمک میکرد تا سیاهپوست آمریکایی با هر عقیدهای، به حقوق انسانی خود دست یابد و آنچه را که تا آن روز ملت مسلمان فقط از آن حرف زده بود، جامه عمل میپوشاند. هر روز تعداد بیشتری از برادران مبارز اعلام میکردند که حاضرند برای پیوستن به او از ملت مسلمان جدا شوند چرا که محدودیتهای ملت مسلمان آنها را بیزار کرده است. از راههای متعدد مورد تایید و پشتیبانی سیاهپوستان غیرمسلمان قرار میگرفت.
بالاخره مالکوم در یک همایش مطبوعاتی اعلام کرد: «قصد دارم مسجد جدیدی را در نیویورک به عنوان مسجد مستقل مسلمانان سازماندهی و رهبری کنم تا سیاهان را از شر فسادهای بافت اخلاقی-اجتماعی، خلاص کند. پایگاهی فعال برای یک برنامه عملی براساس از میان بردن فشار سیاسی، استثمار اقتصادی و پستی اجتماعی که هر روز بیست و دو میلیون آفریقایی-آمریکایی آن را تحمل میکنند، بنا میشود.».
اما او قبل از هر کاری تصمیم دیگری در سر داشت. الیجا محمد، رهبر گروه ملت مسلمان که خود را پیامبر اسلام مینامید! و ادعاهای دروغین او سبب شد تا نویسندگان مصری در مقالات خود اظهار دارند؛ اسلام مسلمانان سیاه، اسلام واقعی نیست. اندکی بعد مالکوم با هدف درک اسلام واقعی، بیسر و صدا و با بدرقه همسر و فرزندانش به قاهره رفت. شنیده بود؛ «جمال عبدالناصر» صنعتیترین کشور آفریقا را بنا کرده است و اکنون از آنچه میدید شگفتزده میشد. فرودگاه قاهره پر بود از جمعیتی که برای زیارت خانه خدا احرام بسته بودند. خبر حضور یک مسلمان آمریکایی به سرعت در هواپیما پیچید. او را به کابین خلبان دعوت کردند. مالکوم از اینکه میدید دو سیاهپوست مصری و عربستانی، هواپیما را هدایت میکنند تعجب کرده بود.
در جده با میلیونها مسلمانی مواجه شد که همگی با احساسی از عشق و تواضع و برادری به او مینگریستند. آنجا سفیدپوستانی را میدید که با همه مهربان بودند و حالا باید برای اولینبار دست به ارزیابی دوباره از «سفیدپوست» میزد. در آمریکا سفید به معنای اعمال و طرز برخورد خاص او با غیرسفید بود اما در جهان اسلام سفیدهایی را میدید که رفتارشان برادرانهتر از هر برادری بود.
«آنچه در مکه بیش از همه مرا تحت تاثیر قرار داد، برادری بود. انسانها از هر نژاد و رنگی از سراسر دنیا مانند یک تن گرد آمده بودند و این برای من دلیلی بود بر قدرت خداوند یکتا. اکنون مسائل را بهتر درک میکردم. در طول عمرم نخستینبار در شهر مقدس مکه بود که احساس کردم همچون انسانی کامل در برابر پروردگار ایستادهام.»
در برگشت به ایالات متحده سعی در تبیین اندیشه واقعی اسلام و جلوگیری سریع از تخریب چهره اسلام به وسیله مسلمانان دروغین کرد. در سخنرانیهایش، همه سیاهپوستان (مسلمان و غیرمسلمان) را مخاطب قرار میداد: «ما به خاطر رنگ پوستمان نه تنها از حقوق مدنی بلکه از حقوق و مقام انسانی هم محروم شدهایم.»
در ملاقات دوستش قبل از آخرین سخنرانی خود گفت: «برادر حتی بیماریها و دیوانگیهای ایام گذشته، منظره زشتی را در خاطرم زنده میکند. خوشحالم که از آنها دست کشیدهام. اکنون زمان شهادت است و اگر قرار است من «شهید» شوم، عامل آن روح برادری و اتحاد است زیرا تنها از این راه و به کمک آن میتوان کشور را نجات داد. برای آموختن و دسترسی به آن راه دشواری را پیمودهام اما آن را آموختهام.»
«پدر ایکاروس برای فرزندش بالهایی از موم ساخت و به او گفت: هیچوقت سعی نکن با این بالها اوج بگیری. اما پرواز به هرسو ایکاروس را آنقدر خوشحال می کرد که فکر کرد این خود اوست که پرواز میکند. بنابراین اوج گرفت و بالاتر و بالاتر پرید تا آنجا که حرارت خورشید بالها را ذوب کرد و ایکاروس معلق زنان فرود آمد. اما من با خداوند عهد بستم که هرچقدر پرواز کردم هرگز فراموش نکنم که اسلام مرا پرواز داده است و این حقیقتی است که هرگز از یاد نبردهام؛ حتی برای یک لحظه.»
منبع: نشریه خانه خوبان استان قم
ارسال نظر