گوناگون

شناسایی"بازرس جاسوس"در سایت نطنز

پارسینه: شهید مصطفی احمدی‌روشن در جریان یکی از بازدیدهای بازرسان آژانس، به یکی از بازرسان مشکوک می‌شود. بعدها مشخص می‌شود که همان فرد جاسوس هسته‌ای بوده است.

همه شوکه شدند. دستگاه‌های سانتر یفیوژ یکی یکی از کار می‌افتادند. کنترل از دست مهندس‌ها خارج شده بود. سرعتشان از حد معمول بالا می‌رفت. بعد یک دفعه خیلی کم می‌شد، دوباره می‌رفت بالا. کار ویروس استاکس‌نت بود.

شهید مصطفی احمدی‌روشن در جریان یکی از بازدیدهای بازرسان آژانس، به یکی از بازرسان مشکوک می‌شود. بعدها مشخص می‌شود که همان فرد جاسوس هسته‌ای بوده است.

از ۱۹۵۷ که ایران و ایالات متحده آمریکا قرارداد مشارکت هسته‌ای را به عنوان طرح آمریکا تحت عنوان «اتم برای صلح» را منعقد کردند تا ۵۶ سال بعد که آمریکا تمام‌قد در برابر ایران قرار گرفت، مسیر هسته‌ای شدن ایران با فراز و فرود بسیاری همراه بوده است؛ فرازها مربوط به قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و فرودها نیز مربوط به پس از پیروزی انقلاب است.

اگرچه این مسیر در طول ۳۳ سال گذشته با انواع تحریم‌ها و موانع متعدد برای دستیابی به دانش هسته‌ای مواجه شده است، ولی تکیه به دانش بومی و دانشمندان داخلی، سدی در برابر انحصارطلبی علمی غرب ایجاد کرد. بر همین اساس نیز طی چند سال گذشته، ترور دانشمندان هسته‌ای کشورمان در دستور کار سرویس‌های جاسوسی قرار گرفته است.

مصطفی احمدی‌روشن، آخرین دانشمند هسته ای کشورمان بود که در ۲۱ دی‌ماه توسط یک بمب مغناطیسی به شهادت رسید. این دانشمند ۳۲ ساله کشورمانف در چند سال فعالیت در سازمان انرژی اتمی، خدمات شایانی را به کشور و ملتش عرضه کرد.

هر چند بخش گسترده‌ای از خدمات "مصطفای شهید" همچنان به دلیل مسائل امنیتی قابل بازگو کردن نیست ولی خبرگزاری تسنیم ، بخشی از خدمات این دانشمند فرزانه را منتشر می‌کند.

***

۹ ماه رفت و آمد تا استخدامش کردند. در همین رفت و آمدها به سایت نطنز، گاهی پیش ما می‌آمد. کنار خوابگاه خانه اجاره کرده بودیم. یک شب تا ساعت ۲ با مصطفی سر مسائل سیاسی روز بحث می کردم. نمی‌دانم چطور شد که بحث‌مان کشید به هسته‌ای. برایم رفتن مصطفی به نطنز عجیب بود. آن وقت ها از ۱۰۰ نفر بچه‌ها، یک نفر هم نمی‌رفت آنجا چون نه ژستی بود، نه مقامی و نه حقوق بالایی؛ عوضش دوری بود و غربت و سختی رفت و آمد. حتی حرفش بود که اسرائیل می‌خواهد مراکز هسته‌ای را بمباران کند. مصطفی آن شب گفت «می‌دونم راهی که دارم می‌رم، ممکنه به شهادت ختم بشه».

***

سال ۸۲ تازه به عنوان کارشناس وارد سایت نطنز شده بود. همان سال سایت نطنز را به طور رسمی تعطیل کردند، اما بچه‌ها نصفه نیمه مشغول بودند. همان موقع بود که یکی از سیستم های سانتریفیوژ از کار افتاد؛ خیلی برای کشور هزینه بود.

بحث امنیت ملی شده بود. مدیرهای مافوق نمی‌خواستند گزارش کنند. می ترسیدند همین گزارش ساده درز کند. مصطفی می گفت «من باید گزارش کنم.» جلویش درآمدند «که تو چه‌کاره‌ای؛ فقط یه کارشناسی؛ چشم همه دنیا به این‌جاست. اگر بازرس‌های آژانس بفهمند، همه چیز به هم می‌خورد.»

ولی مصطفی پای حرفش ایستاد. آن قدر بالا و پائین کرد تا آمدند، رسیدگی کردند و دستگاه را راه انداختند. خودش دوازده روز پای دستگاه ایستاد تا مشکلش حل شد. می‌گفت بعضی شب‌ها پای دستگاه سانتریفیوژ ایستاده یا نشسته خوابمان می‌برد.

***

به خاطر تعلیق غنی‌سازی، چند ماه سایت نطنز تعطیل بود ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. یک روز آمد خانه، گفت «به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کارو بذاریم کنار.»

گفتم«چطور؟»

گفت«اومدن در سایت رو مهر و موم کردن این خدانشناس‌ها. کاری کردن که ما از بغل سایت هم نمی‌تونیم رد شیم. عکس‌برداری می‌کنن.»
دولت جدید که آمد و تعلیق را برداشت، غوغایی بود توی وجودش و چسبید به کار.

***

یکی از ۵ یا ۶ نفری بود که اولین بار توانستند کار آزمایشگاهی زنجیره‌ی غنی‌سازی ۴درصد را انجام بدهند. قرار بود رئیس‌جمهور بهشان جایزه بدهد، ولی اسمش را نفرستادند. حتا دیدار رهبر که رفتند مصطفی را نبردند.

مصطفی حرفش را می‌زد. چند وقت بعد دعوایش شد و آمد بیرون. یکبار هم سراغ دوستانش که در دولت کاره‌ای شده بودند، نرفت. رفت یک شرکت دیگر سازمان. می گفت«می‌خواهم کار کنم». آن‌جا مامور خرید شد و کار کرد.

***

هفته‌ای چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران می‌رفت و می‌آمد. نه یک ماه و دو ماه، نه یک سال و دو سال؛ هشت سال کارش این بود. ساعت چهار صبح می‌نشست توی ماشین و راه می‌افتاد. گاهی وقت‌ها تازه سات یازده شب جلسه‌اش شروع می‌شد. بعد از آن راه می‌افتاد و می‌آمد سمت تهران؛ هفت صبح توی تهران جلسه داشت. خستگی نمی‌شناخت. به قول بچه‌ها لودری کار می‌کرد. یک بار حساب کردم، مصطفی شاید این مدت بیشتر از پانصد هزار کیلومتر رفته و آمده؛ ده برابر دور کره زمین.

***

قرارداد بستیم که دستگاهی وارد کنیم. مصطفی آن زمان مامور خرید بود. همکارهایش باورشان نمی‌شد که کسی بتواند این دستگاه را بیاورد، ولی من آوردم. از شش کشور ردش کردم؛ هر بار با یک اسم.

بردم سایت، تستش کردم، مشکلی نداشت. یک هفته بعد رفتم نصبش کنم، روشن کردم، ولی کار نکرد. همه جای دستگاه را چک کردم، ولی نمی‌فهمیدم مشکل از کجا است. معلوم بود یکی بهش دست زده. مصطفی ساعت به ساعت زنگ می‌زند. می‌گفتم «مصطفی چرا این طوری شد؟»
می‌گفت: «نگران نباش، درستش می‌کنیم.»

این را که می‌گفت، آرام می‌شدم. دو روز لنگ دستگاه بودم. داشتم دیوانه می‌شدم بخشی از باید دستگاه را تحویل می‌گرفت، مدام می‌گفت: «این دستگاه مشکل دارد، ما تحویل نمی‌گیریم.»

همه مشخصات فنی دستگاه درست بود، ولی جرات نمی‌کردند تاییدش کنند.

تلفنم زنگ خورد. مصطفی بود، گفت «برو ببین به کابل‌ها دست نزده باشن.»

به ذهن خودم نرسیده بود. حدسش درست بود؛ جای فازها را عوض کرده بودند. قاطی کردم. به‌شان توپیدم. مصطفی هم پشتم درآمد داد و بیداد می‌کرد، می‌گفت «این بنده‌ خدا رفته با جونش بازی کرده و این دستگاه را آورده؛ اون وقت شما قبول نمی‌کنید؟»

***

مصطفی سفارش داد به سازمان یکی دو تا دستگاه جور کردم. هر بار می‌خواستند پولم را حساب کنند، می‌خورد به سیستم پرپیچ و خم اداری. اول که به دستگاه ایراد می‌گرفتند و می‌زدند زیر قرارداد تازه وقتی ایراد منتفی می‌شد، پولم را دیر می‌دادند، اما مصطفی همیشه پشتم بود و حمایت می‌کرد. یک بار که آمده بودم دفترم، گفت «بیا سازمان پیش خودمون.»

گفتم «مگه دیوانه‌ای؟ کجا بیایم؟ پول می‌دن؟ درست برخورد می‌کنن؟

چی داره این جا؟ تو بیا بریم بیرون کار راه بندازیم»

گفت «من وایستادم این جا رو درست کنم.»

هر وقت می‌رفتم نطنز، توی راه برگشت بغض می‌کردم. غربتی داشت آن جا.

بعد از شهادت مصطفی دم ظهر رفتم نمازخانه‌ی سایت پر از رفقا خودمان بود؛ رفقایی که خیلی‌هایشان را مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار. یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود. بغضم ترکید.

***

روز اولی که می‌خواست قرارداد ببندد، سر قیمت اشکم را درمی‌آورد. تکه کلامش این بود «اول سفت بگیر، آخر حال بده.»

همان اول قدرت را دست خودش می‌گرفت، ولی قرارداد که می‌بست، برایت هزار تا کار می‌کرد؛ هر کاری که به فکرت برسد. یک بار دستگاهی که آوردم عیب داشت، کسی قبولش نمی‌کرد، این یعنی از دست رفتن کل سرمایه‌ا‌م. این جور اتفاق‌ها کمر پیمانکار را می‌شکست، اما مصطفی خودش داد دستگاه را تعمیر کنند. آنقدر به کار وارد بود که ایراد را می‌فهمید و می‌توانست برطرفش کند. زیرا و بم همه‌ دستگاه‌ها را می‌شناخت. اگر بلد نبود، کارش لنگ می‌ماند. مثل خیلی‌های دیگر نمی‌گفت «جنس ایراد داره، بدید اسقاطش کنند.»

آن قدر به مصطفی اعتماد داشتم که اگر تلفنی هم به من سفارش می‌داد، با هر مبلغی برایش انجام می‌دادم. مصطفی هم هوای بیت‌المال را داشت، هم حواسش ششدانگ به حق‌الناس بود.

***

بس از پیمانکارهایش حمایت می‌کرد، پشت سرش حرف درآوردند؛ توی سیستم‌های دولتی پیگیر حق و حقوق پیمانکاران بودن یعنی انواع و اقسام برچسب‌ها و تهمت‌ها.

حرف‌ها آزارش می‌داد، ولی مصطی کار خودش را می‌کرد.

یکی از دوستانم گفت «یک نفر هست که باید ببینیش. حرف‌هایی داره که فقط تو می‌تونی به گوش رئیس سازمان برسونی.»

تلفنی قرار گذاشتیم. آمد محل کارم. مصطفی بود. آن زمان مدیر حوزه‌ی خرید بود. خیلی اذیت شده بود. هر روز بین تهران و نطنز می‌رفت و می‌آمد. روحیه‌اش به هم ریخته بود، باز هم ناراحت خودش نبود. از این حرص می‌خورد که چرا اوضاع این طور است و چرا آدم‌ها به فکر سازمان نیستند، فکر خودشان هستند و سلیقه‌ شخصی خودشان. از آن به بعد، هر هفته قرار می‌گذاشتیم و همدیگر را می‌دیدیم و حرف می‌زدیم.

بدون هماهنگی جور شد رفت مکه. وقتی برگشت، روحیه‌اش عوض شده بود انگار توان تازه‌ای پیدا کرده بود.

***

قرار بود چند نفر از سازمان به عنوان خدمه همراهمان بیایند. چشمم آب نمی‌خورد که به درد کار بخورند و آبی ازشان گرم شود. آدم‌های سفارشی که سازمان‌ها معرفی‌شان می‌کردند، معمولا کار نمی‌کردند؛ وقتی دیدمش با خودم گفتم «ای داد و بیداد این که از بس لاغره، چون نداره برای ما کار کنه.»

چیزی بهش نگفتم.

سخت‌ترین کار را انتخاب کرد. سینی‌های غذا را می‌چید توی هیتر تا گرم بماند، وقتی زائرها از حرم می‌آمدند، توزیع می‌کرد. تازه این کارش که تمام می‌شد، می‌رفت انبار آشپزخانه و سردخانه به مسئول انبارداری کمک می‌کرد وظیفه‌اش نبود، ولی می‌رفت.

آخر سفر مسئول انبارداری دیوانه‌ی اخلاق و رفتارش بود.

***

خیلی که خوشحال می‌شد، مثلا قرارداد خوب می‌بست و تخفیف زیاد می‌گرفت، دو تا انگشت اشاره‌اش را کنار هم می‌گرفت و با هم تکانشان می‌داد و به زبان برره ای می‌گفت» وَری، وَری، وَری، وَری، وَری،وَری».

نگاهش می کردیم و کلی می خندیدیم.

***

مصطفی پشت میزش نبود. نشسته بود. این طرف روی مبل و بلندبلند گریه می‌کرد. تا آن روز ندیده بودم این طور گریه کند. یکی از پیمانکارهایش را توی چین گرفته بودند، حکم اعدام برایش بریده بودند می‌گفت «پاپوش دوختن براش.»

مصطفی خانواده‌اش را می‌شناخت، گریه می‌کرد و می‌گفت «زنش حامله‌ست.»

دست روی دست نگذاشت. یک نامه نوشت و کل ماجرا را مفصل توضیح داد، از وزارت امور خارجه و سفارت ایران در چین گرفته تا هر شورا و وزارت و سفارت مربوط و نامربوط. به هر کسی و هر جایی که فکر می‌کرد کاری از دستش برمی‌آید نامه را رساند؛ از روش‌های دیپلماتیک و غیردیپلماتیک. صبح‌ها می‌دوید دنبال نامه و واسطه و رایزنی و شب‌ها می‌رفت پیش پدر و مادر و خانواده‌اش، به‌شان دلداری می‌داد. مصطفی زمین و زمان را به هم دوخت تا دست آخر چند روز قبل از این که از بیخ پیدا کند، پیمانکار را آزاد کردند.

می‌گفت «چینی‌ها بهم گفتن تو کی هستی؟ پسر رئیس جمهوری که این قدر هوات رو دارن؟ از همه جا دارن زنگ می‌زنن که آزادت کنیم!»

***

یکی از پیمانکارهای سازمان را توی یکی از کشورهای اروپایی گرفتند؛ نتوانستیم برایش کاری کنیم. تا به خودمان بجنبیم، فرستادندش آمریکا. مصطفی یک بار هم پیمانکار را ندیده بود، اما خیلی پیگیری کرد تا از سازمان، هزینه‌ی وکیل و دادگاهش را بگیرد. کمی بعد فهمیدم هر ماه یک میلیون تومان از جیب خودش به خانواده‌ی او کمک می‌کند. بهش گفتم «مصطفی، یک ملیون تومن خیلیه. مثلا برجی سیصد چهارصد تومن بده، خب توی این وضعیت از بالاشهر برن پایین شهر بشینن.»

گفت: «خانواده‌ی این بنده‌ی خدا یه شانی داشتن، تا وقتی برگرده، شانسشون باید حفظ بشه. طرف به خاطر این مملکت و مردم رفته خودش رو به خطر انداخته.»

آدم‌ها مهم بودند برایش.

***

همه شوکه شدند. دستگاه‌های سانتر یفیوژ یکی یکی از کار می‌افتادند. کنترل از دست مهندس‌ها خارج شده بود. سرعتشان از حد معمول بالا می‌رفت. بعد یک دفعه خیلی کم می‌شد، دوباره می‌رفت بالا. کار ویروس استاکس‌نت بود.

توی دنیا پیچید که سایت نطنز تعطیل شده. بچه‌های سایت خودشان یک تیم درست کردند و مصطفی هم شد مسئول تیم. رفتند سراغ چند تا از بچه‌های نخبه‌ کامپیوتر. کار را به‌شان سپردند. خود مصطی هم پای کار بود. فهمیدند یک جاسوس حافظه‌های جانبی را آلوده کرده.

خبرگزاری رویترز اعلام کرد «مهندسان ایرانی موفق شده‌اند ویروس استاکس‌نت را از تجهیزات و ماشین‌آلات هسته‌ای خود پاک‌سازی کنند.»

***

یک قطعه برای سازمان شده بود. بحران امنیت ملی؛ این یعنی تحریم مگر می‌شد با این تحریم‌ها کار کرد.

آن قدر از آن قطعه وارد کرد که تا مدت‌ها کار سازمان را راه می‌انداخت. همه می‌گفتند هر کسی غیر از مصطفی می‌خواست آن قطعه را تامین کند، در آن زمان یک صدم این هم نمی‌توانست وارد کند.

قطعه را داد به چند تا از بچه‌های قدیمی که می‌شناختنشان. داد که از رویش بسازند. به وارد کردن راضی نبود. ریسکش بالا بود. ولی می‌خواست نتیجه بگیرد. زمان می‌برد، اما مصطفی صبور بود. می‌گفت «وقتی می‌تونیم خودمون بسازیم، چرا باید ارز از کشورمون بره بیرون؟»

مدام پیگیری می‌کرد و همه جوره هوایشان را داشت. به یک گروه هم نداد، کار را به چند تا مرکز دانشگاهی سپرد.

طول کشید، اما دست آخر بچه‌ها قطعه را ساختند، تست کردند و جواب گرفتند. حالا مصطفی نیست پای قرارداد تولید انبوه.

***

مصطفی که شد معاون بازرگانی سایت، همه‌ی کانال‌های خرید را شناسایی و کانال‌های نامطمئن را کور کرد. بعضی از خریدها آلوده به ویروس بود. هر قطعه را که می‌خرید، اول تمام مراحل کارش را تست می‌کرد، بعد می‌داد روی سیستم نصبش کنند. فرآیند تضمین کیفیت قبل از مصطمی نبود. شده بود تعداد زیادی کالا را بگذارد کنار و استفاده نکند.

از لحظه‌ای که قرارداد می‌‌بست، وارد می‌کرد و تحویل می‌گرفت تا تست و نصب همه چیز زیر نظر خودش بود.

***

آمد دفترم. می‌خواست برایش یک قطعه وارد کنم. قطعه را دیدم. گفتم «مصطفی، خودم می‌تونم این رو بسازم.»
گل از گلش شکفت...

-مطمئنی می‌تونی؟

- آره.

- تو اگه بتونی، من تا دفتر رئیس سازمان هم که شده می‌رم. کارت رو می‌برم توی قالب تحقیقاتی.
همان هم شد. سازمان را راضی کرد. چهل درصد کار را که جلو بردم. قرارداد ساخت و تولید شش ماهه با من بست. بیش‌تر از شش ماه طول کشید، ولی مصطفی پای کارم ایستاد. اگر پشتم نبود، نمی‌توانستم بسازم.

***

یکی از قطعات دستگاه‌ها معیوب شده بود. پنج سال بود کار کرده بود و باید از رده خارج می‌شد. هزینه‌ای برای سایت خیلی زیاد بود. مصطفی همه‌ی قطعه‌های معیوب را جمع کرد، تیم آورد و تعمیرشان کرد و دوباره وارد کار کرد. این کارها وظیفه‌ی معاونت بازرگانی نبود، اما برایش فرقی نمی‌کرد کار سازمان باید انجام می‌شد.

***

می‌زد پشت طرف، می‌گفت «د لامصب، این مشکل رو داریم، کار مال مملکته، تو می‌تونی حلش کنی، بیا حلش کن دیگه.»

همین. طرف دربست قبول می‌کرد.

عرف اداری این بود که اتو کشیده بنشیند چهار تا کاغذ رو کند و خیلی رسمی و با تشریفات کلاس بگذارد و درباره‌ی کم و کیف قرارداد حرفی بزند، اما سبک مصطفی این بود؛ خیلی خوب هم جواب می‌داد.

***

بهش گفته بودند اخراجش می‌کنند. عصبانی بود، از پشت صندلی بلند شد، آستین‌هایش را بالا زد، داد زد «من رو می‌ترسونید؟ به این دست‌ها نگاه کنید. من لای پر قو بزرگ نشده‌ام. من پای رکاب مینی‌بوس بابام بزرگ شده‌ام.»

***

برای بازرگانی باید چند تا مهارت را با هم داشته باشی: مشکل فنی را بفهمی، خرید بلد باشی، چانه‌زنی بدانی، قوانین کشورها و گمرکات را از بر باشی، به مسائل امنیتی و اطلاعاتی وارد باشم، بتوانی با انواع و اقسام آدم از تاجر، دلال، وکیل و امنیتی سر و کله بزنی. مصطفی همه‌ی این‌ها را خودش تجربه کرده و یاد گرفته بود.

۳۱ سالش بود، ولی اندازه‌ یک آدم شصت ساله توی بازرگانی تجربه داشت. هم تجربه‌ی فنی توی غنی‌سازی داشت، هم مهندس طراح و بهره‌بردار بود، هم سال‌ها خرید کرده بود. قطعه‌ها را می‌شناخت و می‌فهمید که با نیاز سازمان منطبق هست یا نه. همه‌ی معاملات سایت از زیر دستش رد می‌شد.

مصطفی تمام و کمال بود برای سازمان.

***

پیرمرد کارگر با وانت جنس جابه‌جا می‌کرد برای سایت. یک پمپ آب از دستش افتاده و شکسته بود. نامه نوشته بودند به مدیرعامل که چهارصد هزار تومان پول پمپ از حقوق پیرمرد کم کنند. حقوق پیرمرد سیصد هزار تومان بود. خیلی شاکی شدم. همراه مدیری که نامه را نوشته بود، رفتیم پیش مصطفی. داستان را برایش گفتم. همه‌ی حرف‌هایم را شنید؛ پیرمرد را می‌شناخت. گفت «پاشو بریم درستش کنیم.»

مدیرعامل را راضی کرد و همان جا نامه‌ای قبلی را فسخ کرد.

***

مصطفی گفت «من به این شک دارم. به نظرم دوربین دارد. دارد همه‌ی بزندهای ما رو نیگا می‌کنه فلان فلان شده.»

مامور آژانس بین‌المللی انرژی اتمی آمده بود بازرسی، گفتم «نه بابا، این که فقط تاسیسات ما رو نگاه می‌کنه.»

گفت «حالا ببین کی گفتم به‌ت.»

-این ماموره که اومد بازدید رو یادته؟ بازنشست شده. داشتم باهاش چت می‌کردم، گفت من علامت اختصاری همه‌ی شرکت‌های کوچک و بزرگ دنیا رو می‌شناسم. همه‌ی برنده‌های شما رو به آژانس گزارش دادم تا دیگه کسی به‌تون نفروشه.

به نیروهایش گفت روی همه‌ی دستگاه‌ها و تجهیزات برچسب بزنند که بعد از این کسی نتوانند تشخیص بدهد.

***

یکدفعه بلند شد و رفت بیرون. چیزی نگفت. یک ساعت بعد برگشت یک پاکت دستش بود؛ از هر میوه یکی دوتا تویش بود: کیوی، پرتقال، سیب تعجب کردم. گفتم «کجا رفتی یه‌دفعه؟»

گفت « من می‌دونم با این پیمارنکارها چه کار کنم. رفتم خودم از این میوه‌ها خریدم. ببینیم این پیمانکارها میوه‌ها رو به قیمت خریده‌ن یا نه.»

کاری کرده بود پیمانکارهایی که خلاف کرده بودند و یک جای کارشان گیر داشت، یا مصطفی که جلسه داشتند، دست و پایشان می‌لرزید.

***

توی جنگ که باشد، همه کنار هم با دشمن می‌جنگند و به هم روحیه می‌دهند. یکی اگر آرپی‌جی بزند، بقیه تکبیر می‌گویند و تشویقش می‌کنند ولی مصطی کاری که می‌کرد، بغل دستی‌اش نمی‌فهمید چه کار کرده. اگر می‌گفت که چطور فلان کالا را تامین کرده یا فلان مشکل فنی را حل کرده، همه چیز لو می‌رفت. فقط خودش می‌دانست و خدای خودش. همیشه چراغ خاموش کارهایش را می‌کرد.

***

بازرگانی سایت موفقیت خوبی بود برای کسی که بخواهد بار خودش را ببندد و جیبش را پر پول کند. گاهی یک قلم قراردادها چند میلیارد قیمت داشت.

مصطفی که شد معاون بازرگانی، سفره‌ی خیلی‌ها را جمع کرد. حتا دنبالش بود پرونده‌شان را کامل کند و مستند محکومشان کند و پول‌هایی را که از جیب سازمان رفته بود، دوباره زنده کند. فشار آورد تا چند نفر از مدیرهای سازمان را عوض کند؛ کار سختی بود.

***

یک قطعه را سفارش داد که وارد کنم. از کارخانه‌ی کشوری که تولیدش می‌کرد، قیمتش را استعلام کردم. آنقدر حساس بود آن قطعه که ریختند و در کارخانه را بستند، چون به ما قیمت داده بود؛ همان قطعه را از یک کشور دیگر برایش آوردم.

مصطفی می‌خندید و می‌گفت «برو، برو که اگر بگیرنت، بدبختت می‌کنن.»

شجاعتی بود توی این شوخی‌هایش. خنده‌اش را که می‌دیدم، خیالم راحت می‌شد.

***

همراه هم رفتیم دفتر مدیرعامل یکی از شرکت‌های سازمان؛ طرف پنج سال مسئول بود. ولی کار را به نتیجه نرسانده بود. تازه دو سال دیگر هم وقت می‌خواست. مطفی به‌ش گفت «پنج ساله داری جون می‌کنی، چه کار می‌کنی؟ پول‌های بیت‌المال رو معلوم هست چه کار کرده‌ای؟»

طرف جا خورده بود. دستش را گذاشت روی شانه‌ی مصطفی که آرامش کند. مصطفی خیلی از این که کسی به‌ش دست بزند، بدش می‌آمد گفت «دستت رو بنداز، بگو چه غلطی کرده‌ای این همه سال؟ این همه خون شهید داده‌ایم که تو این طوری کنی؟»

طرف گفت «آقای مهندس، این چه ادبیاتیه؟»

مصطفی گفت «جمع کن خودت رو! ادبیات من ا ینه. دمار از روزگارت درمی‌آرم.»

رو کرد به‌م «چقدر وقت می‌خوای مهندس؟»

از قبل برنامه آماده کرده بودم. گفتم «شش ماهه تحویل می‌دیم.»

مصطفی به مدیرعامل گفت «تموم! کار رو تحویل آقای مهندس بدید، خداحافظ شما.»

کم‌تر از شش ماه تمامش کردیم.

***

تحریم جدی است. در هر چیزی که مستقیم و غیرمستقیم به صنعت هسته‌ای ربط دارد؛ از فیلامان لامپ رشته‌ای بگیر تا بازی پلی‌استیشن که پردازش‌گرهای قوی دارد. آن هم توی صنعتی که همه‌ی حیاتش بسته به تجهیزات و قطعات است. اگر تجهیزات نباشد، چرخ صنعت لنگ می‌ماند.

تجهیزاتی که کاربردی غیر از مسائل هسته‌ای ندارد؛ تک منظوره است و توی دنیا فقط یک منبع است که آن را قطعه بخرد، همه می‌دانند که برای چه می‌خرد. اگر بخری و بیاوری، مثل این می‌ماند که طعمه را از دهان شیر بیرون آورده‌ای. هر اتفاقی هم ممکن است برایت بیفتد؛ اتفاق‌هایی که فقط توی فیلم‌های تخیلی یا فانتزی می‌توانی تصورش را بکنی.

مصطفی شب تا صبح نقشه می‌کشید. برای تک‌تک اتفاق‌ها از ریز و درشت، سناریو طراحی می‌کرد. همه را پیش‌بینی می‌کرد.

***

خواب درست و حسابی نداشت، کیلومتری می‌خوابید. عادت کرده بود عقب ماشین پتو داشت. هر وقت می‌آمدیم طرف تهران، نمی‌گذاشت من عقب بنشینم. می‌فرستادم صندلی جلو، تا جایی که می‌توانستیم، صحبت می‌کردیم. اگر موبایل زنگ نمی‌خورد، همان جا پتو و متکا می‌گذاشت و دراز می‌کشید. صندلی پشت پژو ۴۰۵ با ۱۸۴ سانت قد، مچاله می‌شد و می‌خوابید.

***

تازه دکترا قبول شده بودم. یک بار که صحبت می‌کردیم، به‌ش گفتم «مصطفی، تو نمی‌خوای درست رو ادامه بدی؟»
گفت «موقعیتش برام هست، خود سازمان هم بورس می‌کنه ما رو، ولی داداش، ما با همین لیسانسمون خیلی کارا می‌تونیم بکنیم.»

***

رفته بودیم سخنرانی حاج‌آقا خوش وقت. بعد از سخنرانی دور حاج‌آقا جمع شدیم.

مصطفی پرسید «حاج آقا، ظهور نزدیکه؟»

حاج آقا گفت «تا شما توی نطنز چه کار کنید.»

مصطفی گفت: «یعنی ظهور ربط به این داره که ما اون‌جا چیکار می‌کنیم؟»

حاج آقا گفت: «آره، بالاخره ارتباط داره؛ شما برید نطنز کار کنید، کوتاه نیاید. یه ثانیه رو هم از دست ندید. با چراغ خدا برید سر کار، با چراغ خدا هم برگردید.»

بهانه زیاد بود برای این که کار را ول کنیم و برویم، ولی مصطفی خواب و خوراک نداشت. حاج آقا گفته بود رهبر چقدر پیگیر بحث هسته‌ای است. ورد زبانش شده بود «باید کاری کنیم از دغده‌های آقا کم بشه.»

***

ما مصطفی را با حاج‌آقا خوش وقت آشنا کردیم، ولی خودش شده بود پایه‌ی مجلس حاج‌آقا. یک جلسه که دور حاج آقا جمع شده بودیم، مصطفی پرسید «حاج آقا، یک ذکر بده شهید شیم.»

حاج آقا گفت «شما اول کارتون رو تموم کنید؛ بیایید. به تون می‌گم چی کار کنید که شهید شید.»

نمی‌دانم، شاید همان جمله‌ای که حاج‌آقا گفت ذکر شهادت بود. حتما مصطفی کارش را تمام کرده بود.

***

بچه‌ها می‌گفتند «هرکی بیاد نطنز، یعنی زندگی تعطیل، زن طلاق، بچه یتیم خونه.»

مصطفی کارش زندگی‌اش بود. تلفنش مدام زنگ می‌خورد. فرقی نمی‌کرد چه کسی و چه وقتی به‌ش زنگ بزند. نصفه شب هم اگر بود باید جوابش را می‌داد. دیگر تا صبح خوابش نمی‌برد تا کار را انجام بدهد هر کس دیگری بود، لابد می‌گذاشت صبح از کاشان که آمد طرف تهران، توی ماشین، از سه ساعت راه دو ساعتش را با موبایل حرف می‌زد؛ با این تامین کننده، با آن فروشنده، با این مدیر، با آن کارشناس توی خانه هم اوضاع همین بود.

گاهی وقت‌ها از شدت خستگی به تخت نمی‌رسید؛ وسط هال خوابش می‌برد. گاهی موبایلش را از کنارش برمی‌داشتم تا کمی بخوابد.

***

بعضی وقت‌ها ساعت چهار صبح تازه می‌خوابید. هر چه صدایش می‌زدم برای نماز صبح بلند نمی‌شد؛ از خستگی. می‌گفتم «مصطفی، یه چیزی بخواد جلوی شهادتت رو بگیره، همین نماز صبح‌هاته.»

صورتش سرخ شده بود. خواب دیده بود در صحرای کربلا پشت سر امام حسین(ع) نماز صبح می‌خواند.

منبع: کتاب یادگاران؛ کتاب احمدی روشن

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار