غزل: حرف سپر فروختنت را وسط مکش…
حقا که حقی و به نظرها نیاز نیست
حق را به شاید و به اگرها نیاز نیست
تو کعبهای، طواف تو پس گردن من است
پروانه را به گرد حجرها نیاز نیست
بیبال هم اگر بشوم باز میپرم
جبریل را به همت پرها نیاز نیست
حرف و حدیث پشت سرت را محل نده
توحیدزاده را به خبرها نیاز نیست
گیرم کسی به یاری ات امروز پا نشد
تا هست فاطمه به دگرها نیاز نیست
من باشم و نباشم، فرقی نمیکند
تا آفتاب هست، قمرها نیاز نیست
یا اینکه من فدای تو یا اینکه هیچکس
وقتی سرم که هست به سرها نیاز نیست
حرف سپر فروختنت را وسط مکش
دستم که هست حرف سپرها نیاز نیست
محسن که جای خود، حسنینم فدای تو
وقتی تو بی کسی به پسرها نیاز نیست
طاقت بیار، دست تو را باز میکنم
گیسو که هست آه جگرها نیاز نیست
دیوار هم برای اذیت شدن بس است
دیگر فشار دادن درها نیاز نیست
لطیفیان
ارسال نظر