محمد قهرمان/ سفر بی خبر نکن
پارسینه: پس از درگذشت محمد قهرمان یاد و خاطرۀ او را گرامی میداریم و چهار شعر از او را با هم میخوانیم.
پارسینه- گروه فرهنگی به نقل از سایت بخارا، پس از درگذشت محمد قهرمان یاد و خاطرۀ او را گرامی میداریم و چهار شعر از او را با هم میخوانیم :
سفر بیخبر مکن
دو چشمم دو آینهست، شده پُر ز نقشِ تو
تویی در برابرم، به هر سو نظر کنم
سفر بیخبر مکن، از آن پس که گفتهای
چو پیش آیدم سفر، ترا باخبر کنم
ز یادم نمیرود، که خواندی به گوش من
خیال تو با من است، به هر جا سفر کنم
من و راهِ عشق تو، من و فکر و ذکرِ تو
نه راهِ دگر روم، نه فکرِ دگر کنم
مزن بر زمین دلم، که آیینة خداست
شود گر نگیننگین، چه خاکی به سر کنم؟
سیهبختْ سبزهام، که از ریشه خشک شد
چگونه به نوبهار، سر از خاکْ برکنم؟
خوشا باز دیدنت! خوشا دولتِ وصال؟
دریغ است عمرِ خود، به هجران هدر کنم
چو جان میپرستمت، چو دل دوست دارمت
چه زین بیش گویمت، سخن مختصر کنم
۱۳۸۸/۱۲/۱۶
گرچه پاییز میکند بیداد
گاه پرسم زخود چرا با عشق، طـی نشـد دورۀ جوانـی من؟
از چه این سیل در سرِ پیری، زیـرورو کـرد زندگانـی مـن؟
گرچه دادم ز چشـمِ خـود آبش، نخـلِ قدّت بـه بر نمـیآید
میگزم پشت دست و میگویم، چه ثمر داشت باغبانی من؟
گاه باشد که پیشِ تو از شـرم، میکنـم وا دهـان و میبنـدم
لب من بیکلام میجنبـد، عیـن ماهـیسـت بیزبانـی مـن
سایه و خاکِ رهگذر شدهام، که ز خود چه اختیارم نیـست
گر بگویم، نمیکمی باور، تا چه حـدّ اسـت ناتـوانـی مـن
گـرچـه پائیـز مـیکنـد بیـداد، از تـو بـوی بهـار مـیآیـد
آب و رنگ تو باد پـا بـرجا، گـل شـاداب بـوستـانی من!
تو مگر سر نهی به شانۀ من، کز من ایـن کـار بـرنمـیآید
زان که آن دوشِ در ظرافت فرد، میشود رنجه از گرانی من
از تـو آمـوختم بـه مکتبِ عشق، درسِ دشوارِ مهربانـی را
غیرِ خود، هر طرف نگاه کنی، کس نبینی به مهربانـی مـن
جان خود را نهاده بر کفِ دست، میکشم انتظار آمـدنـت
که ز عمر دوباره کمتر نیست، پیشِ پای تو جانفشانی من
کاش برمیگرفت ما را باد، تا نهـد در جـزیـرهای متـروک
بعد از آن هم ز یادها میرفتند،هم نشان تو، هم نشانی من
نیست ای دوست جایِ چون و چرا، یکی از این دو کار را بپذیر:
یا شبی میزبانیِ من کـن، یـا بیـا خـود بـه میهمـانی من!
آخر کارِ آدمی مرگ است، بعد از آن دورۀ فراموشی است
زنده دارد مگر که یاد مرا، عشقِ پُر شورِ جاودانی مـن
خاکساری فتادگی طلبم، که ز من سرکشی برنـمیآیـد
چه دهن پُر کن است و بیمعنی، نام و عنوانیِ قهرمانی من!
۱۳۹۰/۴/۹
گاهی هوای تازه
جان بیحضورِ شـاد تو دلگیر مـیشـود
دل در فضـای تنـگ، ز جـان سیر میشود
محصولِ نالههای فـروخـوردۀ من است
بُغضـی کـه رفـته رفـته گلوگیـر میشـود
نقـش تـرا ز دیـده نـشانَـد بـه دامـنـم
هـر قطـره اشک مـن که سرازیر میشـود
میپوسد از درون،دلِ از عشق بینصیب
چـون میوهای کـه چیـدن آن دیر میشود
بسیار آرزوی جـوان در دل مـن اسـت
هـر چنـد رفـته رفته دلـم پیـر مـیشـود
آیینه خـانـه اسـت دل از یـادِ روی تـو
هر گوشه نقشِ توست که تصویر میشود
بر من مگیر سخت،که آید فزون به شور
دیـوانـهای که بستـه بـه زنجیـر میشـود
* * *
بستم به خشم، پنجره را بیحضور تـو
گاهی هوای تـازه چـه دلگیـر میشـود!
۱۳۸۵/۷/۱۶
اى عیدِ کهنسال…
به یادِ «امید» که گفت:
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
یک سال اگر حسرتِ نوروز کشیدیم
چنگى به دل ما نَزَد این عید که دیدیم
دیدیم بسى خنده بىرنگ به لبها
یک خنده برخاسته از دل نشنیدیم
ما گوشهنشینان که رهِ کوچه ندانیم
چون باد ازین خانه بدان خانه دویدیم
یک بوسه نچیدیم ز رخسارِ نکویان
وز غبن، چه بسیار لب خویش گزیدیم
آتش ز دل خاک دماندند جوانان
از آتشِ افروخته، چون دود رمیدیم
سُرخیت ز من، زردىِ من از تو نگفتم
مانندِ شرر از سرِ آتش نپریدیم
چون ماهىِ زندانىِ در تُنگِ بلورین
رفتیم ز هر سوى و به دیوار رسیدیم
دلمرده کجا و سرِ سَیر و هوسِ گشت؟
گامى دو سه در خانه خود هم نچمیدیم
*
با اینهمه، پیوند گسستیم گر از جان
اى عید کهنسال، دل از تو نبریدیم
۱۳۸۳/۱/۵
ارسال نظر