ساعت دیواری آلمانی
دینگ دانگ دینگ دانگ
دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ
شش ضربه به معنای ساعت شش ؛ كه تا چشمت را باز میكردی ؛ پاندول نقره ای دسته چوبی از پشت آن درب چوبی پنجره - پنجرهء ؛ شیشه و چوب بـرایت دست تكان میداد. آرام و باوقار و \"خود ساعت\" كه از چوب قهوه ای آلمانی بود و آرم عقاب طلائی وسط آن و سه سوراخ كوچك كه هر كدام برای كوك شدن یك نوت از \"موسیقی زیبائی\" بود كه ساعت میزد ؛ چقدر حرف برای گفتن داشت این ساعت و حالا بی صدا و مظلوم به دیوار خانه ما آویزان شده بود ؛ انگار بچه یتیمی كه با لب و لوچه آویزان گوشه اطاق دست به سینه ایستاده باشد.
دلت می سوزد برایش كه دیگر پاندول نقره ای برایت دست تكان نمی دهد ؛ نه ؛ نه دیگر كوكش نمی كننند ؛ نه آنكه خراب باشد؛ نه ! حتی در این خانه هم روی بهترین دیوار نصب شده ؛ اما بیكار و بی خاطره و دلتنگ نگاهت می كند .دیگر لحظه های عمر كسی را نمی شمارد ؛ تیك تاك ؛ تیك تاك ...
چند سال را دیده؟ چند آدم چشم در چشمش دوخته و به لحظه ای كه دیگر نمی ماند ؛ چشم دوخته بودند و چشم برداشته بودند و با سرعت به دنبال قضا و قدر و سرنوشتی رفته بودند و ساعت چوبی بزرگ دیواری مانده بود و پاندول نقره ای و دسته چوبی اش و برای آنان كه به سوی ابدیت می رفتند به آرامی دست تكان میداد.
می گفتند دائی بزرگ خانواده در زمان جنگ جهانی دوم به رسم هدیه برای مادر و خواهر شوهرش ( عمه خانم ) هر یك ؛ یك دانه \"ساعت آلمانی\" دیواری بزرگ آورده بود؛ كه هر دو نفر عاشقانه تا لحظه مرگ از آن نگهداری كرده بودند .
دائی بزرگ ؛ مادر ؛ عمه خانم ؛ پدر ؛ دائی ها ؛ دختر دائی ها ؛ پسر دائی ها ؛ بچه ها ؛ نوه ها ؛ همه و همه از برابر چشم نوازشگر ساعت گذشته بودند ؛ دنیا آمده بودند؛ زندگی كرده بودند ؛ چشم در چشم ساعت دوخته بودند ؛ پیر شده بودند و همانجور كه ساعت با \"پاندول نقره ای دسته چوبیش\" آنها را بدرقه میكرد به استقبال زمان رفته بوند و مرده بودند و همیشه بهترین دیوار خانه جای ساعت بود . حتی اینجا در این خانه و در این سالها .
اولین خانه كه خان دائی ( برادر بزرگ مادر ) ؛ ساعت را به آنجا هدیه آورد - در خیابان بهارستان بود ؛ حیاطی بزرگ و حوض دار با اطاقهایی با سقف بلند و سنتی . مادر ؛ عروس خانه بود ؛ جوان و بشاش ؛ شاید یك یا دو بچه برای پدر آورده بود ؛ وقتی دو جعبه بزرگ چوبی با سلام و صلوات روی سر كارگرها وارد خانه شد ؛ چشمان مادر از ذوق و افتخار برق برق میزد .
برادرش ؛ برادر بزرگش برای او یكی از خواهرهای عزیز كرده شوهر داده به راه دور تهران ؛ هدیه ای غیر از لنگه های برنج و روغن های اصیل و رانهای گوشت گوسفندی و دسته های سرو ته از پا بسته شده ء طیور رنگارنگ . كه همین برای او؛ در برابر خواهر شوهرهای مقتدر و با جذبه اش مایه افتخار و سربلندی بود ؛ سر بلندی كه سالها بود و ماند و ماند و ارثیه ای شد و رسید به نوادگان خانواده . وقتی پشت سر كارگرها ؛ مــرد خانه ( همسر) نیز به همراهی خان دائی وارد شد ؛ گل از گل مادر شكفت و پشت سر دو خواهر شوهر به استقبال وارد شدگان رفت .
آنچـه بعد از خوردن غذا و جمع كردن سفره ناهار از جعبه ها بیرون آمد ؛ بیش از حد دلنشین و چشم نواز بود.تا جایی كه هر دو خواهر شوهر بعد از دیدن آن ؛ آن هم به صورت هدیه ای مجزا و برای نصب در اطاق خودشان ؛ به نشان شادی و رضایت ؛ شخصا\" برای آوردن چایی برای خان دائی اقدام كردند . دو جعبه با احتیاط باز شد و دو ساعت دیواری بزرگ پاندول دار چوبی آلمانی از آن بیرون آمد ؛ یكی به رنگ چوب قهوه ای تیره ؛ و دیگری روشن تر ؛ مثل دو خواهر ؛ یا خواهر و برادری هم خون !
همان روز هر دو ساعت یكی در اطاق پنج دری خانه كه متعلق به خواهر شوهرها بود و دیگری در اطاق بزرگی كه مادر و پدر و بچه ها زندگی میكردند و تنها ملك خصوصی مادر در تمام آن خانه بزرگ بود ؛ نصب شد و البته طبق رسم تعارف ؛ رنگ و مدل ساعتها اول توسط عمه ها انتخاب شد و آن ساعت كه به جا ماند به مادر رسید .
اما مادر با دلی شاد نصب شدن هر دو ساعت را در دو سوی خانه نگاه كرد ؛ كه خود نصب تاج سلطنتی بود برای او و این باعث شد ؛ كه او با عشق فراوان هر روز مانند پاك كردن پر مهر چهره فرزندانش ؛ چهره اشان را گردگیری كند .
چند سال این ساعتها روی دیوار بودند ؛ هم نوا و هم صدا ؛ سپری شدن روزگار را ترنم كردند ؛ تا آن روز كه تعداد بچه ها ی پدر و مادر زیاد شدند و فضای اطاق كوچك شد برای خوابیدن و نشستن و ..... فضای تحت نظارت عمه ها آنقدر كوچك به نظر رسید كه پدر ؛ یكدانه برادر - دو خواهر مجرد؛ اقدام به خرید منزلی هرچند كوچك ؛ اما مستقل در همان نزدیكی كرد و از آن لحظه \"دو ساعت دیواری\" از هم جدا شدند؛ خانه ها چندان دور نبودند؛ شاید 3-4 كوچه فاصله . اما این خود استقلالی بود برای هر دو ساعت و بیشتر از آنها مادر .... هر چند كه روزی چند بار توسط عمه خانمها ( خواهرشوهرها) مورد سركشی قرار می گرفت .
اما اینبار ساعت در وسط بهترین دیوار اطاق نشیمن ؛ كه به رسم آن دوران ؛ در گوشه ای از آن كوسن و مخده و پتـو انداخته بودند برای نشست و برخواست افراد خانواده و فرزندان ؛ و در قسمتی دیگر كه پدر به احترام دوستانش در آن قسمت ؛ یك میز مستطیل كوچك چوب روسی خراطی شده و چهار صندلی روسی كه كف هر یكی از آنها نقشی واحد و زیبا كنده كاری شده بود آویزان شده بود .
گذاشتن صندلی های روسی و میز توسط پدر هم حكایتی داشت ؛ اوایل به احترام دوستانی كه كت و شلواری شده بودند و دیگر با سرداری وعبا و نعلین رفت و آمد نمی كردند و می ترسیدند لباسهایشان چروك شود و بیشتر برای خودش كه خوش پوش بود و وسواسی.
اما به مرور زمان عمه خانم ها هم كه سنشان بالاتر رفته بود و زانو درد هم رفیق راهشان شده بود ؛ تا می رسیدند ؛ در حالی كه زانوهایشان را می مالیدند ؛ یا با لیوان آبی یا استكان چایی پذیرائی می شدند ؛ روی صندلی های لهستانی می نشستند و از نشستن روی زمین نجات پیدا میكردند و صد البته در این لحظات مادر به رسم احترام به بزرگتری آنان روی زمین می نشست و از همانجا با آنها درد و دلی میكرد كه این خود نوعی احترام به خواهر شوهر ها بود و در تمام این لحظات تیك تاك ؛ تیك تاك ؛ دنگ دنگ ساعت چوبی آلمانی با پاندول نقره ای از بالای دیوار اطاق برای آنها و برای عمرشان كه می گذشت دست تكان میداد .
همانطوركه روزها می گذشت ؛ تو؛ ساعت دیواری عزیز؛ برای دنیا آمدن یك یك ما دست افشانی كردی و دینگ دانگ و دنگ دنگ زدی و ما را بزرگ كردی و عروس و داماد و بچه دار ......
مادر از همان جوانی با شنیدن \"پنــج ضربه\" دنگ دنگ ساعت هر روز از خواب بیدار میشد و پدر هم . ساعت همیشه اول یك تكه موسیقی ملایم میزد و بعد با تعداد ضربه هایی كه میزد ساعت را اعلام میكرد و مادر مانند هر روز حتی اگر قبل از آن برای نماز بیدار شده بود ؛ بعد از چرت كوچكی باز با صدای ساعت عزیزش بیدارتر میشد و هر روز با صدای زنگ صبح و ظهر و شب این ساعت ؛ بزرگ شدن بچه ها و پیر شدن خودش و اطرافیانش را می دید و زندگی میكرد .
پدر هم زیر آن ساعت با چای خوردن ؛ گاه و بیگاه روی صندلی های روسی و رفت و آمد و گپ و گفت با خانواده و دوستان ؛ زندگی كرد و پیر شد و گذراند و.... زودتراز مادر و عمه ها ؛ تمام كرد این ثانیه های تاریخی زندگیش را .
و روزی كه عمه ها و مادر بالای اطاق ؛ درست زیر ساعت نشسته بودند ( این بار روی پتوهای سفید روی زمین ) و همانطور كه پاندول ساعت با عزاداری تمام با پدر خداحافظی میكرد ؛ چادرهای مشكیشان را روی صورتشان كشیده بودند و بی صدا اشك می ریختند .
در تمام این لحظه ها ساعت دیواری پاندول دار به آنها نگاه میكردو با گردن كج ؛ برای آنها دست تكان میداد . تمام روزها آنجا بود ؛ حضور داشت ؛ و میشمرد : تیك - تاك ؛ تیك - تاك .
حتی روزی كه بعد از سالها ساعت دوقلوی خودش را بعد از مرگ عمه خانم به خانه آوردند و در اطاق دیگری به احترام عمه ها آویزان كردند .
ا درست مثل همان روزی كه وقتی مادر تصمیم به رفتن گرفت ؛ ساعت آنجا بود و با اندوه پیری كه رویش نشسته بود برای او دست تكان داد ؛ برای رفیق شفیق سالهای جوانی تا پیریش ؛ همدمی كه همیشه دست محبت بر سرش می كشید..... ساعت بیچاره ؛ با رفتن هر یك رفیق قدیمی ؛ قلبش از كار می ایستاد.
از روزی كه مادر رفت ؛ ساعت یتیــم شد ؛ و مثل بچه های یتیم و بی سرپرست اولین روز؛ بلاتكلیف با \"كوكی\" كه از روز قبل داشت كار كرد .
از فردا ؛ روزی یك نفر به یاد مادر ساعت را كوك میكرد و دست یتیم نوازی بر سرش میكشید وچند قطره اشكی میریخت . اما به مرور این هم تمام شد ؛ دیگر مادر نبود كه خودش ساعت را كوك كند ؛ یا از بستر بیماری صدا بزند و بگوید : قربان آن دستهایت مادر؛ ساعتم را كوك كن ؛ خیر ببینی مادر .! . همیشه اورا \" ساعتم\" صدا میكرد ؛ نه ساعت دیواری ؛ نه ساعت ..... مثل گفتن : دخترم - پسرم - خواهرم و ......
روبروی ساعت می ایستم و با دقت نگاهش میكنم ؛ به فكر می افتم كه كم كم با ما نسبت خونی پیدا كرده ... حتی هنوز هر آشنایی به خانه ام می آید ؛ كمی روبروی ساعت می ایستد و ناخودآگاه میگوید: ای ساعت مادر! خدا بیامرزدش .
از خودم می پرسم چطور اشیاء جای انسانها را میگیرند و خاطراتشان را حفظ میكنند ؛ این چه حكمتی است؟
گهگاهی مانند مادر با او حرف میزنم؛ نه! نه مثل مادر كه با او درد دل میكرد ؛ او را سئوال پیچ میكنم ؛ از او می پرسم : چند آدم دیده ای؟ از كجا آمده ای؟
آن ساعت ساز آلمانی كه دیواره های چوبی تو را روی موتورت سوار كرد ؛ كجاست ؛ چند سال عمر كرد؟ بیش از پدر ؛ بیش از مادر؟ نوادگانش دنبال تو نیستند؟
می دانند تو در ایرانی ؟ روی دیوار خانه من ؛ بدون پدر و مادر و خان دائی و عمه ها؟؟ بدون همراه روز جوانیت ؛ ساعت دوقلوی تو در خانه عمه خانم ها ؟
قشنگ ترین ثانیه هایت چه وقت بود؟ زود گذشت؟ دیر گذشت؟ با چه خیالی گذشت ؟؟
دنیا آمدن چند نفر را دیده ای ؟ از چند نفر دل كندی ؛ با چند نفر خداحافظی كردی ؟ برای من چه داری كه بگوئی؟
آخ اگر می توانستی كه بگوئی ......
كاش میشد با چرخاندن عقربه هایت به سمت عقب ؛ تو را به روزهای جوانی مادر و عمه خانمها و پدر و دائی ها و حوض ها و حیاط ها و بازیهای بچه گانه .... بازگرداند.!
راستی ؛ شما چطور ؟؟ شما در خانهء مادری ؛ ساعت دیواری پاندول دار آلمانی نداریــد ؟؟؟
منبع:های پرشین
ارسال نظر