گوناگون

اولین و آخرین پست وبلاگی مرحوم "رسول ملاقلی پور"

اولین و آخرین پست وبلاگی مرحوم "رسول ملاقلی پور"

پارسینه: بوی نون داغ می داد. بوی عرق پای تنور. دویدم بقچه پر نونشو گرفتم. اونقده هول بودم كه پامو گذاشتم روی نقاشیم، همون نقاشی ای كه همیشه می كشیدم. یه خونه كنار جنگل با راه باریكش از میون درختا، با یه پنجره و یه در، با دودكش بالای شیرونی ش با دودای پنبه ای اون كه مث ابر شده بودن. از توی دودا بوی غذا می اومد. توی خونه همه داشتن غذا می پختن. از اون غذاهای خوشمزه،

به گزارش خبرنگار فرهنگی پارسینه، مرحوم رسول ملاقلی پور، کارگردان نام آشنای کشورمان در اسفند 1382 با راه اندازی یک وبلاگ شخصی، روایتی خواندنی از زندگی شخصی اش را در آن منتشر کرد، مشغله های مربوط به فیلمسازی و سپس مرگ ناگهانی رسول ملاقلی پور فرصت وبلاگ نوشتن به صورت مداوم را از او گرفت و اینک مطلب زیر، اولین و آخرین پست رسول ملاقلی پور است که از نظر می گذرانید :


به نام خدا

سلام

اسم من رسول است.رسول ملاقلی پور.همان که گهگاهی اگر روی خوش نشانش بدهند فیلم می سازد. در حال حاضر کار دیگری بلد نیستم. چون کسی که پای خط راه آهن بزرگ شده باشد و یا جوادیه و یا آن دور و بر ها خیلی شانس بیاره و وضع پدرش خوب باشد، اگه مهندس و دکتر نشود و یا پستی گیرش نیاید، خیلی شانس بیاورد یک زیر پله کوچک گیرش میاید. آنوقت دور و بری ها هم اگرکمکش بکنند، یکی منقل بیاورد ، یک نفر هم یونولیت جایخی و اگر پدر زن مهربانی هم داشته باشد و یکی دو تا صندلی کهنه هم به او بدهند و مادر زنش هم یک بادبزن و یک میز تاشو ارج، سرهم میشود یک مغازه جیگرکی! البته یک رادیو دوموج توشیبا هم می خواد.

خب حالا چند دست دل و جگر و یک مشت خوش گوشت و یک چند مترهم روده، بعد هم بایست صبر بکند سر شب بشود ، چند تا مست گشنه که از کافه انداختنشان بیرون با چند نفر نعشه، مشتریهای سر شبش بشوند...

خدا بیامرزدت اصغر جگرکی خیابان قلعه مرغی، هنوز صدای آواز داود مقامی و که می خواند توی گوشم است.( در دل خاری در صحرا... کرده مکان مرغ زیبا...بی خبر از قهر عالم ...) خدا رحمتت کند داود مقامی...

همه جگر فروشی ها عاشق داود مقامی بودن چون خدا بیامرز سلاخ بود !

دم غروب از گشنگی چشمم می افتاد به دود جگر فروشی اصغر آقا که توی منقلش لای ذغالها یک تکه دمبه می انداخت که دودش شبیه دود چپق عمه خدابیامرزم پسته خانم بود.

اون روزها اگر یک ریال گیرم میامد ده شاهی آنرا میدادم یک تکه بربری خشخاشی لب سوز، ده شاهی بقیه را جغور بغور می خریدم . اگه اصغر آقا خدا بیامرز سر کیف بود یک لبه کفگیر بیشتر میداد و نون بربری را توی آن چرب و چیلی ته دیگ فرو میکرد...

همه دنیای آن روزگارم همان یک تکه نان بربری لب سوز و بود و آن یک تکه جغور بغور...

حالا همان بچه لب خط که وضع بابای خدا بیامرزش اصلا" خوب نبود ، قسمتش شد که فیلم بسازد. ولی عشقش هنوز نوشتن است. راجع به آنهایی که گرسنه بودند و گرسنه هستند و آرزویشان یک تکه بربری است و یک لبه اضافه کف گیر جغور بغور...نه یک تکه چیزی که به آن می گویند پیتزای پپرونی !

الان هم همان پسر لب خط می خواد فیلم جدیدش رو شروع بکند. نام یکیش هست خوابگرد که موضوع آن اجتماعی است و در همین تهران خودمان می گذرد با آدمهایی که آنها را می بینیم و از کنار آنها به سادگی رد می شویم ولی خوب نمی بینمشان !

دومی نامش هست ""هیچکس سرباز بدنیا نمی آید"" موضوع آن راجع به جنگ است.

نوشتن آن به صورت یك تیم گروهی بوده است که بقیه نویسنده های آن. مرتضی سرهنگی.دکتر میهن خواه و حمید رضا طهماسب پور است.

....امیدوارم کسی که این متن را می خواند شاکی نشود. به هر جهت حرفهای بچه لب خط راجع به بچه های لب خطه . خب خیلی از همان بچه های لب خطی که چشمشان دنبال یک سیخ جگر رو و یک کفِ دست بربری بود، وقتی جنگ شروع شد آنها هم رفتند . البته همه آنها گرسنه نبودند . بعضی از آنها مثل من بودند. اما من جگر و دلِ گنده آنها را نداشتم.

حالا یاد آنها همیشه با من است. روحشان شاد. دمشان گرم که وقتی به خاک افتادند بیش از هزار مرد مال پرست بودند.


یه بغچه نون داغ

در اتاق واز شد. بابام خیس عرق اومد تو . مث همیشه. مث همیشه كه هفته ای یه بار می رفت سركار و پر از درد برمی گشت خونه. بوی نون داغ می داد. بوی عرق پای تنور. دویدم بقچه پر نونشو گرفتم. اونقده هول بودم كه پامو گذاشتم روی نقاشیم، همون نقاشی ای كه همیشه می كشیدم. یه خونه كنار جنگل با راه باریكش از میون درختا، با یه پنجره و یه در، با دودكش بالای شیرونی ش با دودای پنبه ای اون كه مث ابر شده بودن. از توی دودا بوی غذا می اومد. توی خونه همه داشتن غذا می پختن. از اون غذاهای خوشمزه، خوشمزه تر از آبگوشتی كه هر وقت بابام سركار می رفت، فرداش ننه ام بار می ذاشت.

«بده من بابا بقچه رو...»

دستشو به چارچوب در گرفت و خودشو سر داد و از كمر درد به خودش پیچید، مث وردنه كه روی چونه خمیر می پیچه، پس ننه ام كجاس؟

دویدم پای حوض حیاط و طشت مسی رو پر آب كردم. حواسم بود كه اكرم خانوم زن صاحبخونه نبیند.

چقدر سنگینه! بیچاره ننه م! طشت لنبر می زد و سنگینی ش بیشتر می شد. یهویی پام پیچ خورد و ولو شدم وسط حیاط . اردكای صابخونه جیغ و داد كردن. دلم می خواست سرشونو بكنم. یادم افتاد كه چن تا جوجه دارن. ترسیدم اگه خدا بفهمه من به چی فكر كردم، همون هفته ای یه روز آبگوشتم ازمون بگیره. زود پا شدم.

« ای وای ! كه الان ننه م بیاد و ببیند پیرهنمو كثیف كردم، با دمپایی می افته به جونم. اونقده كتك می زنه كه صاحبخونه دلش به حالم بسوزه و بگه : اینقده این بچه رو نزن! مگه این طفل معصوم چه گناهی كرده آخه؟ اما اگه بفهمه داشتم با طشت، آب می بردم توی اتاق، داد و هوارش سر ننه م بلند می شه و هی سركوفت ، سر ِ زنش می زند كه : آهای دهاتیهای نفهم ! آخه خونه اجاره كردین یا حموم نمره؟ ببینم كی به تو اجازه داده كه توله هاتو وسط اتاق توی طشت بشوری؟ بابا به پیر!به پیغمبر‍! تموم دیوارای این خونه رو نم ورداشته!»

« اَه !كاشكی به دنیا نیومده بودم. كاشكی داداشا و آبجیامم به دنیا نیومده بودن. یا اصلا" همه مون مث نادعلی ، بچه اول ننه م توی یه سالگی مرده بودیم. مگه یه سال كمه؟ خیلیه! وختی سینه ننه شیر نداره، وختی آدم دندون درنیاوره، وختی همه ش تو سری و نفرینه، وختی همساده ها وصابخونه همه ش متلك می كن، وختی آدم مث بچه های دیگه پستونك نداشته باشه، واسه چی نمیره؟!»

زانوهام دوباره درد گرفت. هنوز جای پشت پایی كه دیروز توی مدرسه بهم انداخته بودن درد می كرد و خوب نشده بود.

« تو رو خدا ! جون اون جوجه های خوشگل و سفیدتون اینقده سر و صدا نكنین. بابام خسته ش ، داره درد می كشه، الان صابخونه میادا ! راستی چرا صابخونه امروز پیداش نمی شه؟ ! »

یه بار دیگه طشت رو زیر شیر آب كردم. اما این دفعه كمتر. توی حیاط هم بوی نون می اومد. یه هفته بود كه غذای دُرُس حسابی و سیر نخورده بودم، داداشا و آبجیام از من بدتر.

" این اردكای صابخونه م كه فقط بلدن دنبال همدیگه كنن و سر و صدا راه بندازن. اِهه كی! خیال كردن به اونام نون می دم! هه ! اگه طشت رو ببرم توی اتاق و بابام دسمالشو توی اون خیس كنه و عرقاشو پاك كنه، می تونم برم سر بقچه رو و واز كنم و یه تیكه نون لواش كه دستای آدمو می سوزونه ور دارم. آخیش ! امشب دیگه خواب تنور نونوایی نمی بینم.

تا سرمو بذارم روی متكا خوابم می بره و می پرم می رم توی آسمون پیش پرنده ها. نه این اردكاها! اون پرنده هایی كه جیك جیك شون مث خوردن شدن وسط نون لواشه. اگه این طشت رو مه ننه می گه مال جاهازی شه برسونم اتاق، بابام دسمالشو خیسش می كنه و عرقای پای تنورشو پاك می كنه. منم زودی بقچه رو واز می كنم و یه تیكه نون ور می دارم و زودتر از همه می خورم. راستی چرا صابخونه نیست؟ اردكاهم خفه شدن. لابد دلشون به حال ناله های بابام كه توی حیاطم صداش میاد، سوخته . غلط كردن ! به اونا چه مربوطه؟ ! »

طشت رو پشت در اتاق رسوندم. خواستم در رو باز كنم ، دیدم اردكا دارن به پام نك می زنن. یكی دو تا شونم سرشونو كرده بودن توی طشت و دم شونو تكون می دادن.

« اِ اردكای لوس ! واسه چی به پام نك می زنین؟ اوهوی سر تونو از توی طشت در بیارین. این همه آب تو حوضه. برین هر چی می خواین بخورین و دُمِ تونو تكون بدین. آخی! راستی چرا این قدر لاغر شدین؟ بدبختا ! شماها كه صاحب دارین. واسه چی این جوری به چشام زل می زنین. می خواین دلم براتون بسوزه؟ باشه! یه دیقه صبر كنین برم از درخت لب حوض واسه تون انگور بكنم.»

سطل كنار حوض رو سر و ته گذاشتم پای درخت و دستامو گرفتم به یكی از شاخه هاش.

« پس چرا هیچی نداره؟ حتما" این شاخه هه خشكه. بقیه اش داره. الان انگور میارم. به دَرَك كه عباس آقا از پشت پنجره می بینه. می خوام به اردكای خودش انگور بدم دیگه.

« پس چرا هیچی نداره؟ حتماً این شاخه هه خشکه . بقیه ش داره . الان انگور میارم . به درک که عباس آقا از پشت پنجره می بینه . می خوام به اردکای خودش انگور بدم دیگه . چه آدم نامردیه این عباس آقا. باید پامو بذارم وسط سطل که لق نخوره . عباس آقا خیلی نامرده . چن ماه که انگورا هنوز غوره بودن ، یه خوشه کند . چن دفه تو آب حوض تابش داد . بعدم دونه دونه غوره ها رو کند و انداخت توی دهنش . اصلاً به منم نداد . حالا من هیچ ، آبجیم چی . انگار نه انگار که من و آبجی کوچیکم که بغلم بود، داشتیم نیگایش می کردیم . حتماً غوره ها خیلی ترش و خوشمزه بودن . با ملچ و ملوچ می خورد و از ترشی اونا چشاشو می بست و حفظ می کرد . منم برای این که چشم آبجیم دنبال ترشی غوره ها نمونه و مث چشای من چپ نشه ، تف زدم انگشتم ، مالیدم روی نمک لای کاغذ توی جیبم ، بعد مالیدمش به لبای آبجیم . اینو از ننه م یاد گرفته بودم . اگه حیوونی آبجیم چشاش مث من چپ بشه ، همه چی رو دو تا می بینه . اون وخت اگه نون داغ ببینه و بخواد بخوردش ، نمی دنه کدومش راس راسکیه و باید ورش داره . »

دلم می خواس یه خوشه ای پیدا کنم که توش هم غوره باشه که بدم به آبجیم، هم انگور باشه برای اردکا، هم دونه های انگوری که کشمیش می شن . اینقده کشمیش دوس دارم .

« هر وخت بابام پول بده نصفی شو نون می خرم ، نصف دیگه شم کیشمش. می ریزم توی جیبم، هی می خورم و کثیف می کنم.اه ، چه خر چسونه زشتی ! اگه بهش دست بزنم بو می دهد .این سطلم که هی لق می خوره . هیچی روی درخت پیدا نمی شه .

فقط مونده برگ موهاش .

یه دفه که بابام سه روز پشت سر هم رفت سرکار و پول عباس آقا روسر وقت داد ، که به برگ انگور می گن برگ مو . بعدشم اون شب که آبجیم داشت به دنیا می اومد دلمه خوردیم . دلمه خیلی خوبه . هنوزم وختی گشنمه چشمامو می بندم تا یاد دلمه بیفتیم . ترش و شیرینه ، چه بویی یم داره ای وای ! بازم بابام داره ناله می کنه . حالا تا روزی که حالش خوب بشه ، از کار خبری نیس . هی می شینه توی خونه و هی ناله می کنه و ننه م افحش می ده ا گریه می کنه . »

سطل زیر پام در رفت و آویزون موندم با شاخه . زدم زیر گریه . همیشه وختی بین زمین و آسمون آویزون می مونم گریه م می گیره . نمی خوام زمین بخورم . زمین به درد این می خوره که آدم پاش روش باشه .

« می دونستم بالاخره این سطله از زیر پام در می ره ها ! این اردکام که فقط منتظرن که یه صدایی بلن بشه و یه چیزی بیفته تا سر و صدا راه بندازن و الکی بدون برن این گوشه حیاط ، باز جیغ بزنن یه گوشه دیگه . خدا کنه این شاخه هه نشکنه بیفتم زمین . اگه صابخونه ببینه شاخه رو شیکستم حتماً با بابام دعواش می شه . مچ دستم داره کنده می شه . چرا نمی تونم بپرم ؟ من که دارم پاهامو تکون می دم ! چرا نمی پرم ؟ حتماً باید مث توی خواب سگ دنبالم کنه یا به آدم ترسناک؟ می خوام بپرم . مث خوابام بپرم هوا . اون بالا لای ابرای پنبه ای تا هر وخت دلم خواست روشون دراز بکشم و خستگی درکنم . بعدش دوباره پرواز کنم ، برم آسمون . برم بالا بالاها نزدیک خدا . »

شاخه هه شیکست و افتادم توی حوض . مث نرمی ابرای پنبه ای بود این افتادنم . مث برای سفید اردکای صابخونه که می ذاشتم کف دستم و با یه فوت می فرستادمشون روی آب حوض که ماهی قرمزا بهشون تک بزنن .

« ماهیا ، ماهی قرمزا کجان ؟»

از لای حبابایی که از دهنم بیرون می زنه ، نمی تونم جایی رو ببینم .

« چرا نمی تونم نفس بکشم ؟ یعنی دارم خفه می شم؟ مث اون روز دم غروب که افتادم توی حوض امازاده ...

می دونستم پامو بذارم روی پاشوره لیز می خورما ،اما ننه م هی می گفت باید پاهامو بشورم . اونقده نون و حلوا خورده بودم که سنگین شده بودم . تا پامو گذاشتم روی پاشوره، یهو ولو شدم . فقط یادمه که گنبد امامزاده و دستای ننه م که داشت می زد توی سرشو دیدم .

تازه اوستای داداشام انداخته بودشون بیرون . ننه م غیر من و آبجیم اونارم آورده بود امامزاده . عادت ننه م بود که همیشه شب جمعه ها ما رو ببره امامزاده سر قبرا . داشتن چن تا مرده رو چال می کردن . همه ش به مورچه ها نیگا می کردم که از لای خاکا و سنگا می اومدن بیرون . دلم واسه مرده ها می سوخت . می ترسیدم وختی منم مردم مورچه ها بیان سراغم . واسه همین از بیابنونای دور امامزاده دونه و از این جور چیزا جمع می کردم می ریختم دم لونه مورچه ها که سیر بخوردن و ما به من دوست بشن تا وختی مردم باهام کاری نداشته باشن . امامزاده خیلی خوب بود . ننه م می گفت برکت خدا همه ش می باره این جا . بعدشم با کف دست می زد توی سر ما و می گفت : خاک تو سر بی عرضه تون . مگه عاره ؟ خیراته دیگه ! برین جلویه فاتحه بخونین بعدم یه مشت خوراکی وردارین کوفت کنین ! ننه م اونقده بشکونم می گرفت که پلوهام کبود می شد. خب چیکار کنم ، خجالت می کشیدم دیگه . اون روز هم زنبیل ننه م پر خیرات مرده ها بود ، هم شیکمای ماها . ننه م وایساد رو به روی امامزاده ، اشکاشو با نوک چارقدش پاک کرد . بعدم دعا کرد که دختراش سفید بخت بشن .

داشتم می مردم توی اون حوض کثیف که همه توش ظرفاشونو می شستن . پاهام خورد به لجنای ته حوض . قلپ قلپ که آب می خوردم ، توی گوشام صدای زنگ می اومد . یه صدای دیگه م می اومد ، صدای ننه م که هی داد می زد و جد امامزاده رو قسم می داد . دسام همین جوری بالا رفتن . خودم نبردمشونا ، خودشون رفتن . یه چیزای ریز ریزی توی آب بود ، رنگ طلا . یهویی پام رفت بالا. یکی نوک انگشتای دستمو گرفت و کشید بالا . خورشید و دیدم که داشت می رفت پشت گنبد طلایی . اکرم خانوم خیلی محکم دستامو گرفته بود . بعد منو ول کرد روی سنگفرشای کنار حوض . عین ماهی قرمزی که یه دفه دیدم گربه با پنجولش زد از حوض انداختش بیرون کف حیاط . ننه م خیلی کتکم زد . »

« نزن ننه ! به خدا رفتم بالای درخت واسه اردکا انگور بیارم . »

« ننه ... ننه ... کجایی ؟ دارم خفه می شم . پس چرا هیشکی نمی یاد . خدا کنه بازم اکرم خانوم بیاد دستامو بگیره بکشه بیرون . اینجا چقد سبکم . مث توی خواب . آخی .

حتماً بابا هنوز داره ناله می کنه . دلم براش می سوزه . حیوونکی تموم ابرواش پای تنور سوخته . اگه اکرم خانوم ناراحت نمی شد که بابام بپره توی حوض چه خوب می شد .

ذره ذره های توی آب همه شون مث ملائکه ها شدن ، دارن بال می زنن میان پیشم . اگه بمیرم چی؟! اگه مورچه ها بیان سراغم چی؟! نمی خوام نازم کنین ! چقده پراشون نرمه . چه خوشگلن . از آبجی هم خوشگل ترن . انگار حوض شده پر نور . دیگه اصلاً زانواهامم درد نمی کنه . انگار دیگه لازم نیس نفس بکشم . چقده خوبه . آره خوبه، دیگه دردم نمی یاد . ولی یه دیقه صبر کنین ملائکه ها ! بابام توی اتاقه . شماها اگه دوستم دارین چرا دردای بابام خوب نمی کنین ؟ نه !نه! من نمی یام ... چرا ننه م جد امامزاده رو برام خبر نمی کنه ؟ اکرم خانوم دستمو بگیر ... »

یه قلپ آب رفت توی سینه م و دوباره همه دردام اومد .یکی از اون فرشته ها که موهاش توی آب پیچیده بود روی تنش دستامو گرفت و بغلم کرد .

« چقده نرمه ... مث سینه های ننه م که هر وخت کتکم می زد بعدش منو می گیره توی بغلش و هی گریه می کنه و می گه : کرمتو شکر خدا ! این همه بچه رو می خواستم چیکار ؟ دیگه عاجزم از سیر کردن شیکم اینا! »

حوض یه دفه تاریک شد ولی چشای فرشته هنوز برق می زد . خندید و دستشو کشید روی صورتم . بعدم پیشونی مومث خدا بیامرز عمه جونم ماچ کرد . بعد گفت : « اگه یه روزی مامانت یا اکرم خانوم نباشن ، چیکار می کنی؟»

« چه می دونم بلد نیستم . همه به من می گن بی دست و پا .»

فرشته هه انگار دلش برام سوخت . محکم تر بغلم کرد . موهای نرمش دور تنم پیچید . موهاش مث ابرای پنبه ای توی خوابا بودن . لباشم مث لبای ماهیای توی حوض . نه ، خیلی خوشگل تر از اونا.

« راستی چرا فرشته ها توی حوض خفه نمی شن ؟»

دستامو گرفت و یه چیزی گفت . یعنی چیزی نمی گفتا . یه چیزی از توی چشاش می خورد به چشام ، بعدش توی سرم حرفاشو می شنیدم .

- « دستها تو بذار لب حوض . »

- « نمی تونم .»

- « می تونی ، من کمکت می کنم . »

- « دیدی عزیزم چقدر راحته . باید خودت یاد بگیری که از دستا و پاهات استفاده کنی . »

- « چه جوری آخه .»

- « سعی کن عزیزم ، توی می تونی . حالا پاهاتو تکون بده و خودتو بکش بالا .»

- « ای وای چه خوبه . مث پریدنای توی خوابه ، چه راحت . »

شاخه شکسته درخت از اون طرف آب معلوم شد . یه دفه یاد بابام افتادم . خواستم به فرشته هه بگم که بره سراغ بابام، ولی ندیدمش . انگار صدای بال زدناشونو می شنیدم .

توی دلم به فرشته ها گفتم : « شما که اینقده خوبین ، چرا به بابام کمک نمی کنن ؟» صدای فرشته توی سرم پیچید . خودش نبود ، ولی صداش بود : « تو اول از حوض برو بیرون ، اون طشت رو برسون به بابات . مام خیلی زود می یایم . »

یه فشار به پاهام آوردم ، سرم از آب زد بیرون و یه نفس محکم کشیدم .

« اه، این همون حوضه که همیشه می ترسیدم بیفتم توش ؟! چقده کوچیکه! حالا که از بیرون نیگاه می کنم هیچی توش نیس ، حتی فرشته .»

چن تا سرفه کردم . شیکمم مث بادکنک باد کرده بود . دویدم سراغ طشت که همون جوری پشت در اتاق مونده بود . خیلی راحت بلندش کردم . بعدم یه پامو آوردم بالا و با زانوم در و هل دادم .

در واز شد . اون طرف در قبرستون دیدم . صدای قرآن با صدای آدمایی که سر قبر مردهاشون گریه می کردن قاطی شده بود . رفتم بالای قبر بابام وایستادم . دیگه نوشته های روی سنگش داشت محو می شد . گذر سال ها حتی سنگ قبر آدمم پاک می کنه .

« بابا جون ، بابا جون ! آب آوردم بریزم روی قبرت . اما نه با طشت جاهازی مادرم .

آروم بخواب بابا . امیدوارم که همه دردات یادت رفته باشه و اون فرشته ها به موقع سرتو توی بغلشون گرفته باشن . توی این همه سال که فرشته ها تو رو بردن ، همیشه دلم می خواست که بازم گرسنه بودم و تو یک بار دیگه با بقچه نون داغ و تن عرق کرده از پای تنور می اومدی ، اما نه با درد . بابا ، می بینی ، دوروبر قبرت یه دونه م مورچه نیست . آخه تو که گناهی نکرده بودی. یه مشت گندم آوردم بریزیم بالای قبرت ، ولی نه واسه مورچه ها ، برای اون کفترایی که بالای سر قبرت می پرن . خوش به حالت بابا ، که توی آسمونا می پری . »

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار