«شادی» و «ملال» در روایتی سینمایی
پارسینه: ادیث و جرج که فرزندان خود را به کالج میدلتون آوردهاند تا در تور یکروزه کالجی که قرار است در آن ادامه تحصیل بدهند، شرکت کنند، لحظههای پر احساسی را تجربه میکنند که شادی و ملالی تمامعیار را همزمان در یکروز برایشان به ارمغان میآورد.
به گزارش پارسینه؛ به گزارش پارسینه؛ ادیث و جرج که فرزندان خود را به کالج میدلتون آوردهاند تا در تور یکروزه کالجی که قرار است در آن ادامه تحصیل بدهند، شرکت کنند، لحظههای پر احساسی را تجربه میکنند که شادی و ملالی تمامعیار را همزمان در یکروز برایشان به ارمغان میآورد.
در فیلم At Middleton واژهها برای فیلمساز مهم به نظر میرسند، چنانکه واژه Feckless از ابتدای فیلم چند بار تکرار میشود، که نشانهای به حساب میآید و مرتب تکرار و به کار برده میشود که نه چندان بیربط است و نه اثر ناخوشایندی در فیلم دارد (و یا نامخانوادگی جرج که موجب لبخند شیطنتآمیز ادیث میشود) اما اینکه این انتخابها چقدر در روند فیلم مؤثر است یا نیست و چه اندازه به انتقال مفاهیمی که موردنظر کارگردان است کمک میکند یا نه، قدری مبهم است.
در فیلم At Middleton واژهها برای فیلمساز مهم به نظر میرسند، چنانکه واژه Feckless از ابتدای فیلم چند بار تکرار میشود، که نشانهای به حساب میآید و مرتب تکرار و به کار برده میشود که نه چندان بیربط است و نه اثر ناخوشایندی در فیلم دارد (و یا نامخانوادگی جرج که موجب لبخند شیطنتآمیز ادیث میشود) اما اینکه این انتخابها چقدر در روند فیلم مؤثر است یا نیست و چه اندازه به انتقال مفاهیمی که موردنظر کارگردان است کمک میکند یا نه، قدری مبهم است.
جرج (اندی گارسیا) که انسانی بشدت جدی، آدابدان و منظم به نظر میرسد و نسبت به کوچکترین مسائل هم با احتیاط و وسواس زیاد مینگرد، کارهایی را انجام میدهد که سالهاست انجام نداده (مانند دوچرخهسواری که از دوازده سالگی تا آن روز تجربه نکرده بوده) یا کارهایی که از آن وحشت داشته و فکرکردن به آن هم برایش سخت بوده (مانند بالارفتن از برج ناقوس و ایستادن بر بام آنکه با کمک ادیث آن را تجربه میکند) و بازیگوشیهایی که تا آن روز، کمتر مجالی برای بروز آنها داده بود. صمیمیت، شوخیها و شیطنتهای ادیث (وِرا فرامیگا) به سرعت، یخِ جرج را شکسته و او را با خود برای گردش در محوطه کالج، دوچرخهسواری (آن هم با دوچرخههایی که متعلق به آنها نیست!)، رفتن به بالای برج ناقوس و تماشای یواشکی تمرینِ گروه تئاتر همراه میکند. هنگامی که جرج به دنبال ادیث به بالای برج ناقوس میرسد، بازکردن چشمانش در بالای برج، برایش دشوار است ولی سرانجام در حالی چشمانش را باز میکند که شاید به تعبیری تنها چشماندازِ پیش روی یک تجربه عاشقانه به نمایش گذاشته میشود که شاید فراتر از آن را تنها در خیالات شاعرانه بتوان سراغ گرفت.
در فیلم At Middleton بازیهای زیبای «وِرا فرامیگا» و «اندی گارسیا»، باورپذیر و دلنشین است و شاید بخشی از نقصهای فیلم را نیز میپوشاند. اوج بازی این دو هنرمند را نیز در صحنهای میبینیم که با درخواستِ کارگردان گروه تئاتر به روی صحنه رفته و به صحنه بازی دیگری وارد میشوند. آنها به چند و چون بازی بازیگرانی که در نقش یک زن و شوهری که در حال ترک یکدیگر بودند اعتراض کرده و آن را باورپذیر نمیدانند، از این رو به درخواستِ کارگردان تئاتر و در نقش یک زن و شوهر و هر کدام با یک قصد (که کارگردان تئاتر برایشان مشخص کرده) به روی صحنه رفته و همه هنرجویان و همینطور کارگردان تئاتر را غافلگیر میکنند. به عبارتی در آستانه شکلگیری یک احساسی که به سراغشان آمده، غربت و تنهایی ممتد زندگیهایی را که در اندوهی مدام گرفتارند در رد و بدل کردن دیالوگهایی بسیار دقیق پیش روی ما گذاشته و روی صحنه، به ابراز خودِ خودشان مجال میدهند. نارضایتی و تنهایی خودشان را کتمان نکرده، راحت گریه کرده و احساساتشان را بروز میدهند و به جای قرارگرفتن در فضای از پیش طراحیشده، به طرحی که برای خود برگزیدهاند وارد شده و آنچه را میتوانستند در خلوت و در شکلی دیگر به هم منتقل کنند بیهیچ واهمهای، مقابل خودشان و ما گذاشته و با تشویق تماشاگران صحنه را ترک میکنند.
البته آن دو نیز بدون هیچ آمادگی و تمرینی به روی صحنه نرفته بودند، زیرا قبل از آن و در تشریح وضعیت دیگران (زمانی که هر کدام یکی از رهگذران را انتخاب میکرد تا دیگری دربارهاش حرف بزند که کیست، چه کاره است و دلمشغولیهایش چیست) به گونهای، درونیاتِ خودشان را با هم در میان گذاشته بودند. بویژه آنجا که جرج، در تشریح وضعیت یکی از رهگذرانی که بیشباهت به خودش نبود، خلاصهای از زندگی، رنج و تنهایی خودش را ارائه کرده بود. تجربه «ادیث» و «جرج» را افراد زیادی و با کیفیتی همسان یا متفاوت، داشته و دارند و از این رو فیلمساز سراغ موضوع عجیب و غریبی نرفته است. احساسی که ادیث و جرج را وارد کشمکشی بیامان با خود میکند، شاید تنها احساسی است که میتواند قدری از دشواریها و رنجهای زندگی بکاهد. احساسی که توانِ عقبراندنِ ملال را از متن زندگی دارد حتی اگر این عقبنشینی کوتاهمدت و تاکتیکی باشد و باز هم راهی برای گریز از هجوم ملال و دلتنگیها وجود نداشته باشد! ادیث و جرج در گردش یکروزه کالج میدلتون، احساسی را تجربه میکنند که فقط خیالپردازی آنها میتواند آن را امتداد بخشد وگرنه در واقعیت جایی ندارد و در همان روز دفن میشود! هرچند خاطره آن روز و مرور آن لحظهها جایی برای دلسپردن به خیالی دور بگشاید، اما به نظر میرسد از نزدیک و در واقعیت، فراتر از قابی که از بالای برج ناقوس دیده بودند چیزی را نتوان تصور کرد! سرانجام هم تصوری است که در ذهن میپرورانند... چیزی شبیه به خاکستر خاطرههایی که روزگاری در کنارِ پلهای مدیسن کانتی در باد رها شد. اما جاری کردنِ این خیالات در پهنه جهانِ بیخیال کاری بیهوده است و واقعیت را ذرهای تغییر نخواهد داد. در کرانه پوچی ناشی از وضعیتی مضحک، آنچه پایدار است همان غباری است که در صحنه زندگی جاری است و جا خوش کرده (و واقعیت این صحنه است) و حجم اندک یا زیادِ خیالپردازیها، فقط میزان غبار را کاهش یا افزایش میدهد. بازیگران یکی یکی وارد صحنه میشوند، یکی یکی میآیند و میروند. اما چارچوب صحنه تغییر نخواهد کرد.
در فیلم At Middleton بازیهای زیبای «وِرا فرامیگا» و «اندی گارسیا»، باورپذیر و دلنشین است و شاید بخشی از نقصهای فیلم را نیز میپوشاند. اوج بازی این دو هنرمند را نیز در صحنهای میبینیم که با درخواستِ کارگردان گروه تئاتر به روی صحنه رفته و به صحنه بازی دیگری وارد میشوند. آنها به چند و چون بازی بازیگرانی که در نقش یک زن و شوهری که در حال ترک یکدیگر بودند اعتراض کرده و آن را باورپذیر نمیدانند، از این رو به درخواستِ کارگردان تئاتر و در نقش یک زن و شوهر و هر کدام با یک قصد (که کارگردان تئاتر برایشان مشخص کرده) به روی صحنه رفته و همه هنرجویان و همینطور کارگردان تئاتر را غافلگیر میکنند. به عبارتی در آستانه شکلگیری یک احساسی که به سراغشان آمده، غربت و تنهایی ممتد زندگیهایی را که در اندوهی مدام گرفتارند در رد و بدل کردن دیالوگهایی بسیار دقیق پیش روی ما گذاشته و روی صحنه، به ابراز خودِ خودشان مجال میدهند. نارضایتی و تنهایی خودشان را کتمان نکرده، راحت گریه کرده و احساساتشان را بروز میدهند و به جای قرارگرفتن در فضای از پیش طراحیشده، به طرحی که برای خود برگزیدهاند وارد شده و آنچه را میتوانستند در خلوت و در شکلی دیگر به هم منتقل کنند بیهیچ واهمهای، مقابل خودشان و ما گذاشته و با تشویق تماشاگران صحنه را ترک میکنند.
البته آن دو نیز بدون هیچ آمادگی و تمرینی به روی صحنه نرفته بودند، زیرا قبل از آن و در تشریح وضعیت دیگران (زمانی که هر کدام یکی از رهگذران را انتخاب میکرد تا دیگری دربارهاش حرف بزند که کیست، چه کاره است و دلمشغولیهایش چیست) به گونهای، درونیاتِ خودشان را با هم در میان گذاشته بودند. بویژه آنجا که جرج، در تشریح وضعیت یکی از رهگذرانی که بیشباهت به خودش نبود، خلاصهای از زندگی، رنج و تنهایی خودش را ارائه کرده بود. تجربه «ادیث» و «جرج» را افراد زیادی و با کیفیتی همسان یا متفاوت، داشته و دارند و از این رو فیلمساز سراغ موضوع عجیب و غریبی نرفته است. احساسی که ادیث و جرج را وارد کشمکشی بیامان با خود میکند، شاید تنها احساسی است که میتواند قدری از دشواریها و رنجهای زندگی بکاهد. احساسی که توانِ عقبراندنِ ملال را از متن زندگی دارد حتی اگر این عقبنشینی کوتاهمدت و تاکتیکی باشد و باز هم راهی برای گریز از هجوم ملال و دلتنگیها وجود نداشته باشد! ادیث و جرج در گردش یکروزه کالج میدلتون، احساسی را تجربه میکنند که فقط خیالپردازی آنها میتواند آن را امتداد بخشد وگرنه در واقعیت جایی ندارد و در همان روز دفن میشود! هرچند خاطره آن روز و مرور آن لحظهها جایی برای دلسپردن به خیالی دور بگشاید، اما به نظر میرسد از نزدیک و در واقعیت، فراتر از قابی که از بالای برج ناقوس دیده بودند چیزی را نتوان تصور کرد! سرانجام هم تصوری است که در ذهن میپرورانند... چیزی شبیه به خاکستر خاطرههایی که روزگاری در کنارِ پلهای مدیسن کانتی در باد رها شد. اما جاری کردنِ این خیالات در پهنه جهانِ بیخیال کاری بیهوده است و واقعیت را ذرهای تغییر نخواهد داد. در کرانه پوچی ناشی از وضعیتی مضحک، آنچه پایدار است همان غباری است که در صحنه زندگی جاری است و جا خوش کرده (و واقعیت این صحنه است) و حجم اندک یا زیادِ خیالپردازیها، فقط میزان غبار را کاهش یا افزایش میدهد. بازیگران یکی یکی وارد صحنه میشوند، یکی یکی میآیند و میروند. اما چارچوب صحنه تغییر نخواهد کرد.
ارسال نظر