روایت علیرضا داوودنژاد از ع.صاد
پارسینه: دوستي از يك انتشاراتي دو اتاق گرفت تا فيلم نياز را آنجا توليد كنيم.نصرتا...، مسئول انتشاراتي، گاهي كنار پنجره بيرون را نگاه ميكرد و سوزناك و با محبت ميگفت: شيخ، شيخ... و من تعجب ميكردم.
روزي پرسيدم: این شيخ کیست؟ گفت: مراد ماست و خيلي دوستداشتني و عميق. روزي ديگر پرسیدم: ميتوانم ببينمش. گفت: ما هر از گاهي ميرويم ديدنش، خواستي بيا برويم قم. گفتم: قم؟ مگر ملاست؟ بله آخوند است (قبلش فكر ميكردم شايد از اين خانقاهيها باشد).
در يك محله فقيرنشين قم، به در باز خانهاي رسيديم، قالي كهنه آويزان جلوي در را كنار زديم وارد دو اتاق تودرتو شديم كه در آن گله گله آدم دورتادور و وسط و كنار آن نشسته بودند و بحث ميكردند، شوخي ميكردند و ميخنديدند، يكي چاي ميآورد، ميخورند و...(قبلش فكر ميكردم جايي ميرويم كه همه مينشينند و شيخ با تشريفاتي وارد ميشود، بعد از او سؤال ميپرسند يا او حرف ميزند و همه گوش ميكنند يا...)
منتظر بودم تا شيخ را ببينم كه سفره آوردند و غذا و كسي غذا آورد و بين جمعيت تقسيم كرد؛ همو به بچهها سرويس ميداد. بعد از غذا سفره را جمع كرد و برد. من از نصرتا... پرسيدم: پس شيخ كجاست؟ گفت: همين بود كه ظرفها را برد. گفتم: همين كه... گفت: آره. با تعجب يكبار ديگر رفتارهاي مردي را كه حالا فهميده بودم شيخ است مرور كردم، يك آدم معمولي كه هيچ حالت خاصي نداشت غير از صميميت، مهرباني و بيتكلفي.
من مبهوت اين همه سادگي بودم. كه شيخ بچهبغل آمد و كنار ما نشست؛ با بچه بازي ميكرد. سلام و عليك و معرفي، باز هم معمولي معمولي. لحن و رفتار خاصي نداشت. جمعيتي كه بعد از غذا پخش شده بودند توي اتاق، بعضيها ميآمدند با شيخ موضوعي را مطرح ميكردند و او چيزهايي ميگفت كه فهميدم خيلي پخته و عميق حرف ميزند. من هم سؤالي آماده کرده بودم. نفهميدم چرا مطرحش نكردم و فقط به او خيره بودم و به حرفهايش با ديگران گوش ميدادم، شايد بيشتر از يكساعت همینطور ادامه یافت. بعد شيخ دوباره رفت و اينبار هندوانه آورد، قاچ كرد و تقسيم كرد و من هنوز خيره بودم كه او تخمه هندوانه را لاي دو انگشتش فشار ميداد و این تخمهها ميخورد به چشم من!
گفتم: چرا همچي ميكند و بعد از حالتش فهميدم كه ميگويد: كجايي؟ خيره نباش زندگيتو بكن.
دلبسته اين شيخ معمولي شده بودم. باز خواستم ببينمش. تهران كه ميآمد، من هم ميرفتم جايي كه آمده بود. باز داستان جمعها و جوانها و رفتار معمولي شيخ و جوابهاي عميق و پختهاي كه شيخ لابهلاي اين همه سادگي به سؤالها ميداد. جوابها خيلي عميق و دقيق بود؛ حرفها ساده بود، اما سطحي نبود، حتي فكر ميكردي آشناست و قبلا آنها را شنيدهاي.
من هم شده بودم دوستدار شيخ. خانهمان آمد. موسيقي فيلم مصايب شيرين را برايش گذاشتم. خوب گوش ميداد، خيلي خوب. حالتش در گوش دادن بدون اينكه تصنعي بهنظر برسد، عميق و دقيق بود. خوشش آمد؛ گفت هيچ حس منفياي ندارد.
فيلم «آمادئوس» را که ميلوش فورمن درباره موتزارت موسيقیدان معروف ساخته، گذاشتم تا با هم ببينيم. همان حالت دقيقي را كه در گوش دادن موسيقي داشت در فيلم ديدن هم داشت. شخصيتهاي فيلم در اولين صحنهاي كه وارد صحنه ميشدند، درباره شخصيتشان چيزي ميگفت. کشيش که وارد شد، گفت صداقت و بلاهت. مني كه 10 بار بيشتر اين فيلم را ديده بودم ميگفتم چقدر تعبيرهايش دقيق و جالب است! تمام فيلم را که ميديدي ترکيب صداقت و بلاهت، دقيقترين تعبيري بود که ميشد دربارهاش بهکار برد. خوب فيلم ميديد.
بعدها شمال به خانه مادري ما هم آمد و آنجا جمعيت شلوغ فاميل از كوچك و بزرگ از ديدنش و كنار او بودن لذت بردند و جوابهای او به سؤالهايشان انگار سيرابشان ميكرد. خواهرم و دامادمان در كار موسيقي بودند. برايش سنتور زدند و تار نواختند. گوش داد. لذت برد و تشكر كرد.
با جوانها رفت فوتبال زير باران. خيس و گلي برگشتند. با آنها سر فوتبال جر و بحث ميكرد. شوخي ميكرد، آخرسر هم كمك كرد دست و پا و لباسهاي گليشان را بشويند و بچلانند.
در شمال چندباري با او حول و حوش موضوعي كه سؤال داشتم، صحبتهايي كرديم، اما سؤالم را نپرسیدم. روزي در تهران، بعد از يك جلسه كه جايي صحبت داشت، گفت: وسيله داري؟ گفتم: نه. گفت: با ما بيا ميرسانيمت. بچهها را به تعداد زياد و فشرده سوار پيكان كرد آخرش من را فرستاد تو و بعد به من فشار آورد تا جا براي خودش هم باز شود كنارم كه جا گرفت، در گوشم جملهاي گفت كه جواب سؤال من بود كه مدتها دنبالش ميگشتم. ديوانهكننده بود؛ درست زده بود به خال. اما به روي خودش نميآورد که به اساسيترين سؤال زندگي من جوابي گرهگشا داده است و سر شوخي با بقيه بچهها را باز كرد.
بعدها با او سفرها رفتم، به مشهد و جاهاي ديگر. بحث انتقال معرفت(خط انتقال معارف) را كه در مشهد ميگفت خيلي عميق بود.
او تجربه تازهاي براي من بود. مردي كه زياد ميدانست، اما هيچ اقتداري براي خودش جمع نميكرد. قدرت را توزيع ميكرد. او جزو معدود کساني بود که تمام كليشههاي من را از يك انسان عالِم شكست. در برخوردهايش و حتي فوتبال بازيكردنش زندگي را ياد ميداد. آنقدر ظرفيت داشت كه آدمهاي زياد با سليقههاي متنوع را كنار هم جمع كند.
مدير فرهنگي نشد و اگر ميشد خيلي ميتوانست مؤثر باشد. اينروزها كه ما خيلي از عرصهها را باختهايم و در عرصه هنر و سينما و بازار ويدئو و... تسليم واردات شدهايم، كاش ميشد كسي مثل او بالاسر فرهنگ ما بود، شخصيتهايي مثل او كه بتوانند همه را جمع كنند تا در يك فضاي گرم و صميمي خلاقيتها بروز کند.
این شیخ پس کی کتاب میخواند؟وکلا این همه دانش را از کجا اورده بود؟..عجب شیخی!!!
خدا رحمتشون کنه . نظام مقدس تا ایشون فوت نکردن دشمن خونیشون بود.
خب کی بوده؟! این چه جور خبریه دیگه آدم رو تو خماری میگذارید.