آثار نیما یوشیج به سرقت رفت
پارسینه: وکیل شراگیم یوشیج از اقدام قضایی علیه برخی از ناشرانی که حق مالکیت آثار نیما یوشیج را نادیده گرفتهاند، خبر داد.
محمدحسین آقاسی، وکیل دادگستری که وکالت شراگیم یوشیج را برعهده دارد، درباره عدم رعایت حق مالکیت آثار نیما یوشیج گفت: «فرزند استاد نیما از بینتیجه ماندن گفتوگوهایش با برخی از ناشران سرخورده و دلگیر شده است. او معتقد است آثار مرحوم نیما مورد دستبرد قرار گرفته و بعضاً برخی ناشران با کسی که امینِ او بوده و بخشی از آثار را به شکل امانت در اختیار داشته، همداستان شده و بدون اجازه صاحب اثر، آنها را منتشر کردهاند. طبیعی است که اشخاص وقتی از طریق مذاکره به حقوق خود نمیرسند، به ناچار به دامان مقامات قضایی دستِ یاری دراز میکنند، به امید آنکه بتوانند به حق قانونی خود نائل گردند.»
او در پاسخ به این سوال که آیا شما قرار است علیه اشخاص خاصی طرح شکایت کنید؟ بیان کرد: «آقای شراگیم تنها فرزند نیما با اعطای وکالت به من، خواسته است که علیه برخی ناشران طرح شکایت کنم، مدارکی هم هست که در مواردی و حتی با شخصی که فعلاً نباید نام ببرم، تبانی کردهاند تا آثار استاد نیما را که شخص فرزند ایشان (شراگیم) جمعآوری کرده و حتی یکبار هم به نام ایشان به چاپ رسیده است، عیناً با نام شخص ثالث منتشر کنند.»
این وکیل در همین زمینه به ناشرانی که همچنان به انتشار بدون اجازه آثار نیما ادامه میدهند، توصیه کرد: «استدعای من به عنوان وکیلِ تنها وارث نیما این است که از اصرار بر انتشار آثار، بدون موافقت آقای شراگیم یوشیج خودداری کنند و اخلاق را هم علاوه بر قانون موردنظر قرار دهند. البته طرح شکایت اینجانب در دست انجام است.»
یکی از مباحثی که طی سالیان بسیار محل مناقشه بوده است، مالکیت حقوقی آثار نیماست که اکنون بار دیگر از سوی فرزند نیما، شراگیم یوشیج، مطرح شده است.
منبع:
خبرگزاری ایسنا
امدادی ای رفیقان با من !!!
تاریخ دقیقی خاطرندارم ولی بعد ازبازگشت نیما وعالیه خانم ازآستارا درسال1311 نیما با فروش چند قطعه زمین مزروعی شالی زاردرحوالی جنگلهای تمیشان و نورکه سهم الارث پدریش بود خانه ی کوچکی درچهارراه یوسف آباد کوچه پاریس درنزدیکی منزل مادرش خریده بود من درسال1321 درهمین خانه بدنیا آمدم، خاطرات و تصاویر کمرنگی ازآنجا بیاد دارم. این خانه درنبش کوچه استخرقرارداشت که یک درب بهمین کوچه و درب دیگرش به خیابان پاریس بازمیشد، حیاط کوچک و باغچه ی نقلی قشنگی داشت حوضی هم دروسط حیاط بود.روزهاعالیه خانم که کارمند بانک ملی بود پیاده تا خیابان فردوسی به بانک میرفت ومن با پدرم تنها درخانه بودیم من اغلب سرگرم بازی های بچگانه خودم بودم،در طی روز تدادی به دیدن پدرم میامدند اما در میان آنها من فقط شاملو را بیاد میاورم چون اورا دوست داشتم وعمو صدایش میکردم، بیاد دارم که دریک شب زمستان که من گوش درد داشتم وهوا خیلی سرد بود وباران یا برف میبارید شاملومرا کول کرد وعالیه خانم هم پتوئی به پشت من انداخت و به اتفاق نیما مرا پیاده بردند به خیابان قوام السلطنه، شاملوازراه پله ی تنگی بالا رفت ودری را با عجله کوبید، دیروقت بود وساعت ازنیمه شب گذشته بود، عاقل مردی خواب آلود دررا بازکرد، وقتیکه ما وارد شدیم شاملو به زبان ارمنی چیزی بآن مرد گفت که هردوخندیدند شاملومرا روی تختی خواباند ودرحالیکه به نیما وعالیه خانم نگاه میکرد گفت: بارون این آقا استاد منه، اینم خانمشه، و اینم بچه شون، گوش بچه درد میکنه باید معاینه کنی و پول دوایش را هم خودت بدی چون ما هیچ پولی نداریم که بتو بدهیم، دکترنگاهی مهربان بمن انداخت و مشغول معاینه شد، ما پس ازمداوائی که شده بودم و گریه ئی که برسرزدن آمپول کرده بودم دوباره همان راه را بمنزل بازگشتیم اما من درراه بازگشت با بغضی در گلو روی شانه های عمو احمد بخواب عمیقی فرو رفتم . شاملواغلب شبها منزل ما بودعالیه خانم هم قرمیزد ودائمأ به نیما میگفت مگه زن وبچه نداره اما هرباربا نگاه نیما عالیه خانم ساکت می شد. اشرف السادات همسرشاملوبودوخیلی هم خانه داربود، اما نمیدانست شاملو چه گناهی درزندگی کرده است وقتی به خانه شان میرفتیم دائم کتابهای بهم ریخته شاملو را جمع میکرد وناسزا میگفت اما نیما با نگاهش شاملو را به آرامش دعوت میکرد چون خودش هم گناهکاربودوشعرمیگفت،و درد اورا می دانست، شاملوسه بچه داشت، زنده یاد سیاوش پسربزرگ اوبود وسیروس وساقی که میگویند دختربیشتربه مادرش رفته بود تا طرف پدررا بگیرد. شاملومیگوید آنقدرعاشق نیما بودم که حتی نمیتوانستم حتی یک روزهم اورا نبینم. اگرمن سرزده وارد اطاق میشدم شاملومشغول خواندن شعرش بود نیما این خانه را درسال 1326 فروخت وبه اصرارجلال آل احمد وسیمین خانم زمینی را که آنها پیدا کرده بودند که وقفی هم بود درکنارقبرستان قرارداشت نیما با خرید آن زمین و وامی که عالیه خانم توانست از بانک ملی قرض بگیرد ساختمانی بسازند که تا اواسط 1327 طول کشید و اول زمستان و فصل سرما نیمه کاره ماند. خانه دیوارمحصورنداشت،اما نیما وعالیه ناچاربه شمیران کوچ کردند من آنزمان بمدرسه زند درکوچه اسدی میرفتم و کلاس اول بودم صبح ها عالیه خانم به بانک میرفت و نیما مرا پیاده بمدرسه میرساند اما کارسخت ترشد چون ازسال بعد مرا بمدرسه سن لوئی گذاشتند که فرانسه یاد بگیرم وهرروزصبح عالیه خانم مرا بمدرسه سن لوئی درخیابان فردوسی میرساند وخودش به بانک میرفت. زندگی سه نفره ی ما بهمین روال میگذشت، عاقبت دریک زمستان سرد روزسیزدهم ماه دی سال 1338 پس از بازگشت ازسفری که هم به یوش داشتیم و نیما دچارسرما خوردگی شدیدی شد که منجربه ذات الریه شد وپس ازسیزده روزدربسترخاموش ماند و بدنبال اوعالیه خانم که خود ازدرد ورنج بیماری و درد مفاصل و مشکلات دیگرزندگی می نالید درهفتم آذرماه سال 1343 پنج سال بعد ازخاموشی نیما بیشتردوام نیاورد وبسوی او شتافت و خاموش ماند. من ماندم واینهمه کارواینهمه خاطرات با آنها و بارسنگین آثارپدرم با اینهمه گرگ وبقول پدرم شارلاتان. از طرفی قرض و بدهی به بانک مرا بستوه آورده بود بیکارهم شده بودم چون مراعمدأ بیکار کرده بودند، سنگینی عجیبی همراه با فشار روزاندوز زندگی مرا وادار به کوچ و زندگی ده نشینی کرد اقدام به مراحل قانونی انحصاروراثت وانتقال سند خانه شمیران که بنام عالیه خانم بود. درسال1345 منزل را به سرهنگی بازنشستی که ازمشهد امده بود به نود هزارتومان فروختم که نیمی را بابت قرض بانک دادم و بقیه مخارج انتقال سند و انتقال خانه در محضر و دلالی وغیره شد و به یوش کوچ کردم چون تنها مکانی بود که من برای سکونتم داشتم بدیهی ست نام نیما درهیچ یک ازاسناد بنام نیما نبود ولی ایا این دلیل بر این است که پدرم اصلا صاحب خانه نبوده و بهانه ئی برای سود جویانی که امروز به طمع برج سازی وسود جوئی منکرهمه چیزمیشوند مگر خانه یوش را ازمن نگرفتند ومگرسندی داشت که بنام نیما باشد. میراث با عده ئی از اهالی تبانی کردند و درغیاب من نیمه شب کسانی را که دریوش خریده بودند دررا شکستند وهرچه داشتم به تاراج بردند وچند روزبعد میراث فرهنگی روی خانه دست گذاشت و خانه را غصب کرد وشایع کردند که خانه را ازمن خریده اند اما به نیما ی بزرگ قسم که بالاترین معبود من ست من هیچ پولی بایت منزل یوش از میراث فرهنگی و یا هرسازمان دیگری نگرفتم . بعدازچند سال درسال 1372 مرا به ایران دعوت کردند وگفتند که خانه را منتقل کنم بمن قول دادند که منزل کوچکی برای سکونت من درتهران بمن بدهند چون خودشان مرا دعوت به بازگشت کردند ولی همه چیزدروغ بود بعد ازرفت و آمد بسیار عاقبت گفتند یک اپارتمان درفازسوم شهرک اکباتان لانه ی زنبوروجنگ زده ها بمن بدهند سید عطاالله مهاجرانی و دکتر جبیبی که مرا نیز دعوت به بازگشت کرده بودند پیشنهاد کردند که بگیر یک مو هم غنیمت ست که به آن هم راضی شدم اما اقای کازرونی مدیر وقت میراث مخالفت کرد وآنرا هم ندادند. هیچ مامنی نداشتم باید با دست خالی بازگشت میکردم ومن هم هیچ انتقال رسمی یا محضری به انها ندادم چون خانه ی یوش خانه ی من ست و این تنها یادگار پدرم هست لوازم با ارزش و شخصی نیما را به انها دادم که درمثلا موزه بگذارند. اما دروغ بود چیزهائی که من به میراث فرهنگی دادم همه با سند امضا شده و رسید است. قران خطی زمان سلجوقی1065 که خود نیما انرا صحافی کرده بود و کارشناس میراث میگفت این چند میلیارد ارزش دارد به انها دادم اما مدتی بعد همین قرآن توسط رئیس میراث فرهنگی ساری ایزدی با تبانی شخص حرفه ئی دیگری بنام محمد عظیمی رادیوسازو تمیرات لوازم خانگی داماد ترشدیه ی حاج محمود روغنی بهشهری دوست وهمکارایزدی قرآن خطی از موزه بیرون رفته و فروخته شده است وهمچنین چندین کتاب قیمتی دیگرو از آن پس فهمیدم که موزه هم جای امنی نیست. من دیگرچیزی به موزه نخواهم داد. ماسک اصلی صورت نیما که استاد جلیل ضیاپورساخته اند که بسیار با ارزش است وعینک و لوازم شخصی دیگر نیما که نزد من امانت است حفظ خواهم کرد. آیا می توان اعتبارکرد وانها را به موزه داد. خیرهرگزهرگز!!!! حتی ورودی خانه یا موزه که نموداری از موزه درآن دیده نمیشود با تبانی دربان یا نگهبان خانه که باید دائمأ درمحل باشد و نیست پول ورودیه میگیرند اما به سلیقه اقای جمشیدی دربا ن با قیمت های مختلف که هیچ رسیدی هم ندارد و در پایان هفته یا ماه پول جمع شده را اقای ایزدی میگیرد و تقسم می کند. نکاتی که مسئولان میدانند و نمیدانم بچه دلیلی اقدامی نمی کنند، چندین نامه هم نوشتم به وزیر ارشاد و مدیر و رئیس میراث فرهنگی تهران و ساری اما جوابی نگرفتم .
امدادی ای رفیقان با من... من دست من کمک زدست شما میکند طالب...وگر فریاد من رسا من از برای راه خلاص خود وشما فریاد میزنم....من آب را چگونه کنم خشک.
شراگیم یوشیج
میگفت مگه زن وبچه نداره اما هرباربا نگاه نیما عالیه خانم ساکت می شد. اشرف السادات همسرشاملوبودوخیلی هم خانه داربود، اما نمیدانست شاملو چه گناهی درزندگی کرده است وقتی به خانه شان میرفتیم دائم کتابهای بهم ریخته شاملو را جمع میکرد وناسزا میگفت اما نیما با نگاهش شاملو را به آرامش دعوت میکرد چون خودش هم گناهکاربودوشعرمیگفت،و درد اورا می دانست، شاملوسه بچه داشت، زنده یاد سیاوش پسربزرگ اوبود وسیروس وساقی که میگویند دختربیشتربه مادرش رفته بود تا طرف پدررا بگیرد. شاملومیگوید آنقدرعاشق نیما بودم که حتی نمیتوانستم حتی یک روزهم اورا نبینم. اگرمن سرزده وارد اطاق میشدم شاملومشغول خواندن شعرش بود نیما این خانه را درسال 1326 فروخت وبه اصرارجلال آل احمد وسیمین خانم زمینی را که آنها پیدا کرده بودند که وقفی هم بود درکنارقبرستان قرارداشت نیما با خرید آن زمین و وامی که عالیه خانم توانست از بانک ملی قرض بگیرد ساختمانی بسازند که تا اواسط 1327 طول کشید و اول زمستان و فصل سرما نیمه کاره ماند. خانه دیوارمحصورنداشت،اما نیما وعالیه ناچاربه شمیران کوچ کردند من آنزمان بمدرسه زند درکوچه اسدی میرفتم و کلاس اول بودم صبح ها عالیه خانم به بانک میرفت و نیما مرا پیاده بمدرسه میرساند اما کارسخت ترشد چون ازسال بعد مرا بمدرسه سن لوئی گذاشتند که فرانسه یاد بگیرم وهرروزصبح عالیه خانم مرا بمدرسه سن لوئی درخیابان فردوسی میرساند وخودش به بانک میرفت. زندگی سه نفره ی ما بهمین روال میگذشت، عاقبت دریک زمستان سرد روزسیزدهم ماه دی سال 1338 پس از بازگشت ازسفری که هم به یوش داشتیم و نیما دچارسرما خوردگی شدیدی شد که منجربه ذات الریه شد وپس ازسیزده روزدربسترخاموش ماند و بدنبال اوعالیه خانم که خود ازدرد ورنج بیماری و درد مفاصل و مشکلات دیگرزندگی می نالید درهفتم آذرماه سال 1343 پنج سال بعد ازخاموشی نیما بیشتردوام نیاورد وبسوی او شتافت و خاموش ماند. من ماندم واینهمه کارواینهمه خاطرات با آنها و بارسنگین آثارپدرم با اینهمه گرگ وبقول پدرم شارلاتان. از طرفی قرض و بدهی به بانک مرا بستوه آورده بود بیکارهم شده بودم چون مراعمدأ بیکار کرده بودند، سنگینی عجیبی همراه با فشار روزاندوز زندگی مرا وادار به کوچ و زندگی ده نشینی کرد اقدام به مراحل قانونی انحصاروراثت وانتقال سند خانه شمیران که بنام عالیه خانم بود. درسال1345 منزل را به سرهنگی بازنشستی که ازمشهد امده بود به نود هزارتومان فروختم که نیمی را بابت قرض بانک دادم و بقیه مخارج انتقال سند و انتقال خانه در محضر و دلالی وغیره شد و به یوش کوچ کردم چون تنها مکانی بود که من برای سکونتم داشتم بدیهی ست نام نیما درهیچ یک ازاسناد بنام نیما نبود ولی ایا این دلیل بر این است که پدرم اصلا صاحب خانه نبوده و بهانه ئی برای سود جویانی که امروز به طمع برج سازی وسود جوئی منکرهمه چیزمیشوند مگر خانه یوش را ازمن نگرفتند ومگرسندی داشت که بنام نیما باشد. میراث با عده ئی از اهالی تبانی کردند و درغیاب من نیمه شب کسانی را که دریوش خریده بودند دررا شکستند وهرچه داشتم به تاراج بردند وچند روزبعد میراث فرهنگی روی خانه دست گذاشت و خانه را غصب کرد وشایع کردند که خانه را ازمن خریده اند اما به نیما ی بزرگ قسم که بالاترین معبود من ست من هیچ پولی بایت منزل یوش از میراث فرهنگی و یا هرسازمان دیگری نگرفتم . بعدازچند سال درسال 1372 مرا به ایران دعوت کردند وگفتند که خانه را منتقل کنم بمن قول دادند که منزل کوچکی برای سکونت من درتهران بمن بدهند چون خودشان مرا دعوت به بازگشت کردند ولی همه چیزدروغ بود بعد ازرفت و آمد بسیار عاقبت گفتند یک اپارتمان درفازسوم شهرک اکباتان لانه ی زنبوروجنگ زده ها بمن بدهند سید عطاالله مهاجرانی و دکتر جبیبی که مرا نیز دعوت به بازگشت کرده بودند پیشنهاد کردند که بگیر یک مو هم غنیمت ست که به آن هم راضی شدم اما اقای کازرونی مدیر وقت میراث مخالفت کرد وآنرا هم ندادند. هیچ مامنی نداشتم باید با دست خالی بازگشت میکردم ومن هم هیچ انتقال رسمی یا محضری به انها ندادم چون خانه ی یوش خانه ی من ست و این تنها یادگار پدرم هست لوازم با ارزش و شخصی نیما را به انها دادم که درمثلا موزه بگذارند. اما دروغ بود چیزهائی که من به میراث فرهنگی دادم همه با سند امضا شده و رسید است. قران خطی زمان سلجوقی1065 که خود نیما انرا صحافی کرده بود و کارشناس میراث میگفت این چند میلیارد ارزش دارد به انها دادم اما مدتی بعد همین قرآن توسط رئیس میراث فرهنگی ساری ایزدی با تبانی شخص حرفه ئی دیگری بنام محمد عظیمی رادیوسازو تمیرات لوازم خانگی داماد ترشدیه ی حاج محمود روغنی بهشهری دوست وهمکارایزدی قرآن خطی از موزه بیرون رفته و فروخته شده است وهمچنین چندین کتاب قیمتی دیگرو از آن پس فهمیدم که موزه هم جای امنی نیست. من دیگرچیزی به موزه نخواهم داد. ماسک اصلی صورت نیما که استاد جلیل ضیاپورساخته اند که بسیار با ارزش است وعینک و لوازم شخصی دیگر نیما که نزد من امانت است حفظ خواهم کرد. آیا می توان اعتبارکرد وانها را به موزه داد. خیرهرگزهرگز!!!! حتی ورودی خانه یا موزه که نموداری از موزه درآن دیده نمیشود با تبانی دربان یا نگهبان خانه که باید دائمأ درمحل باشد و نیست پول ورودیه میگیرند اما به سلیقه اقای جمشیدی دربا ن با قیمت های مختلف که هیچ رسیدی هم ندارد و در پایان هفته یا ماه پول جمع شده را اقای ایزدی میگیرد و تقسم می کند. نکاتی که مسئولان میدانند و نمیدانم بچه دلیلی اقدامی نمی کنند، چندین نامه هم نوشتم به وزیر ارشاد و مدیر و رئیس میراث فرهنگی تهران و ساری اما جوابی نگرفتم .
امدادی ای رفیقان با من... من دست من کمک زدست شما میکند طالب...وگر فریاد من رسا من از برای راه خلاص خود وشما فریاد میزنم....من آب را چگونه کنم خشک.
شراگیم یوشیج