گوناگون

جواد طباطبایی: تاريخ جهان با ايران آغاز مي‌شود

پارسینه: جواد طباطبايي اين‌بار در قريب به دو ساعت سخنراني كوشيد اساس طرح فكري‌اش را كه بيش از ٣٠ سال است از زمان انتشار «درآمدي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران» و حتي پيش از آن، مطرح كرده بود، در قالب نظريه «ايرانشهري» بيان و تشريح كند و به منتقداني كه اين روزها كم نيستند نيز پاسخ بدهد.

اعتماد نوشت: او در بيست و چهارمين نشست از سلسله نشست‌هاي ايرانشهري كه در خانه گفتمان شهر و معماري برگزار شد هم انتقادهاي تند و گزنده‌اش به نظام دانشگاهي در ايران را تكرار كرد و هم بر اين انديشه مركزي‌اش تاكيد كرد كه واقعيت ايران و دولت ملي در ايران سابقه‌اي كهن دارد و ربطي به پيدايش دولت‌هاي ملي در اروپا ندارد. او حتي كوشيد توضيح دهد كه چرا در ايران مفهوم دولت ملي با وجود واقعيت تاريخي آن پديد نيامده و در انتهاي بحثش منتقدان را آگاهانه يا ناآگاهانه مخالفان وحدت ملي ايران خواند و گفت ايشان حتي ممكن است ندانند اما مخالفت‌شان با ايرانشهر به تهديد اين وحدت ملي مي‌انجامد. آنچه مي‌خوانيد روايتي از اين سخنراني است:

انديشه سياسي در ايران سابقه‌اي ندارد

دو-سه دهه‌اي بود كه من بحث انديشه ايرانشهري را مطرح و اين اصطلاح را به كار برده بودم اما در شرايط خاصي از چند سال پيش، بيشتر به آن توجه شده است و حتي در فضاي دانشگاهي درباره آن چند رساله نوشته شده است. اگر بگويم اكثر كساني كه درباره اين بحث، صحبت مي‌كنند تا حد زيادي به درستي نمي‌دانند درباره چه صحبت مي‌كنند، اغراق نكرده‌ام.

من اين اصطلاح را ٣٥ سال پيش در مقاله‌اي درباره خواجه نظام‌الملك طوسي و انديشه ايرانشهري در سياستنامه او به كار بردم كه بعدها به كتاب تبديل شد. اما بحث من از كجا آمد. بحث انديشه سياسي در اروپا سابقه‌اي طولاني دارد اما در كشور ما هيچ سابقه‌اي ندارد. يعني از زمان تاسيس دانشكده حقوق و علوم سياسي تا حدود سال ١٣٣٠ اصلا انديشه تدريس نمي‌شد و علم سياست در ذيل حقوق عمومي فهميده مي‌شد. سطح علوم سياسي در ايران آن دوران، بسيار پايين و رشته حقوق، داراي اهميت بيشتري بود و به همين دليل من نيز به اين رشته گرايش پيدا كردم و در ايران، علوم سياسي نخواندم.

بعد از انقلاب، در سال‌هايي كه درس من تمام شده بود و دفاع كرده بودم در يكي از مراكز دانشگاهي مهم فرانسه، گردهمايي گروه كوچكي بود كه دريدا، جلسات آن را اداره مي‌كرد و استادياران و شاگردان و دوستان او از طيف چپ تا افراد غيرچپ و تا حدي ليبرال و چندنفري از دانشجويان دكترا يا مثل من كه دفاع كرده بودند در آن شركت مي‌كردند. در سال ٦٣-٦٢ كه من در اين جلسات شركت كردم، بحث‌هاي جديدي در انديشه سياسي در اروپا درگرفته بود مثل ماجراهاي لهستان و متزلزل شدن كمونيسم، و هنوز ديوار برلين تخريب نشده و سوسياليسم برجا بود اما در ايران وجود نداشت. بحران‌هايي كه در جنبش چپ در اروپا ايجاد شده بود و تاثير آن در جريان‌هاي ليبرال اروپايي از سوي ديگر و متزلزل شدن نظام تثبيت شده دانشگاهي اروپا، از دهه ٧٠ ميلادي و ٥٠ خورشيدي به بعد سبب شد كساني متوجه اين بحران بزرگ لااقل در حوزه نظر شده و گردهمايي‌هاي ماهانه‌اي را تشكيل دهند.

من تنها ايراني شركت‌كننده در اين جلسات بودم و وقتي از اين جلسات بيرون مي‌آمدم، پرسشم اين بود كه اين بحث‌ها به چه درد من و كشورم مي‌خورد و اساسا بحران‌هاي اروپا، چه نسبتي به بحران من دارد؟ بعد به بررسي اين موضوع مي‌پرداختم كه آيا ما نيز داراي بحران هستيم و آيا ما هم مي‌توانيم از سنخ انديشيدن فلسفي درباره سياست بهره‌اي بگيريم و براي ما چقدر مهم است؟ بنابراين، بعد از برگشتن به ايران به تدريج نوع انديشيدن سياسي آنها را درباره مسائل ايران به كار گرفتم.

دانش غرب در باب شرق در ذيل يك مفهوم، قابل بررسي نخواهد بود

غربي‌ها وقتي درباره ما صحبت مي‌كنند به ناچار ابزارهاي خود را به كار مي‌گيرند اما آيا اين ابزارها قابل انتقال به ايران است و آيا مي‌توان بحث در باب تحول مفاهيم را از غرب فرا گرفت؟ اساسا مسائلي در ايران وجود دارد كه با ابزارهاي مفهومي غرب تا حد زيادي قابل توضيح نيستند و بايد مانند صنعت گران چيره دست، ابزارهاي غربي را مورد دخل و تصرف قرار دهيم و مفاهيمي مانند قديم-جديد، رنسانس يا جهان باستان را در باب مفاهيم خود به كار ببريم. تا آن زمان جهان اسلام مطرح بود و از ايران به عنوان يكي از كشورهاي آن نام برده مي‌شد؛ در اينجا هنر ايراني فصلي از هنر اسلامي و انديشه ايراني، بخشي از انديشه جهان اسلام است.

اگر كلي سخن بگوييم اين مساله قابل درك است اما اگر موارد تاريخي خود را مطالعه كنيم، به نتايج اروپاييان نمي‌رسيم. اين همان مطلبي است كه ادوارد سعيد نيز به آن رسيده بود. او معتقد بود دانش غرب در باب شرق، در ذيل يك مفهوم، قابل بررسي نخواهد بود. آنچه او در اين باره مطرح مي‌كرد از نظر ايدئولوژيك خوب بود اما به لحاظ علمي با وجود اينكه بر بسياري از منابع و به زبان و ابزارهاي دانش غربي مسلط بود، هيچ ارزشي درباره ما ندارد. اگر شرق‌شناسي آنچه باشد كه ادوارد سعيد گفته است، ايران، در ذيل شرق و جهان اسلام قرار نمي‌گيرد و من بعدها اين تعبير را به كار بردم كه ما بيرون از جهان اسلام بوده‌ايم.

با بررسي‌هايي كه انجام داده‌ام، برخلاف آنچه نويسندگان و مورخان غربي نوشته‌اند، حتي آنهايي كه ايران را مي‌شناخته‌اند از كنار واقعيات تاريخي و تاريخِ فرهنگي ما عبور كرده‌اند. بايد مركز ثقل در باب ايران را از نظام دانش غربي به ايران منتقل كنيم. به همين دليل مي‌گويم دانشگاه‌هاي ما، هيچگاه ملي نبوده‌اند. دانشگاه‌هاي ما هنوز ملي نشده‌اند و اساتيد دانشگاه‌هاي ما حتي نمي‌توانند از پايين‌ترين سطح ايدئولوژي غربي، بالاتر صحبت كنند. به طور مثال هرگاه بحث از ايرانشهري مي‌شود، مي‌گويند اين يك نظريه فاشيستي است در حالي كه انديشه و تمدن ايرانشهري، يك بحث كاملا علمي است. متاسفانه دانشگاه‌هاي ما در بومي‌ترين نقطه، غيربومي هستند.

ايرانشهري يعني تداوم انديشه ايراني در دوره اسلامي

بررسي موردي من در حالات و نوشته‌ها و آثار خواجه نظام‌الملك طوسي، كه يكي از عالمان و امراي بزرگ ايراني بوده، نشان داد كه خواجه نظام‌الملك طوسي، صرفا يك كارگزار نبوده است؛ او با اينكه هم علوم روز را مي‌دانسته و هم به علوم ديني تسلط داشته و هم به‌شدت ديندار بوده ولي زماني كه در باب سياست صحبت مي‌كندتوجهش به مليت است. او نخستين شخصي است كه در باب انديشه ايرانشهري، وارد شده است و با تفكيك نظامنامه شريعت از نظامنامه سياست، طريق ايجاد دولت بر اساس نظامنامه‌هاي سياسي را تدوين كرده است.

بررسي‌هاي بيشتر من توضيح مي‌دهد كه وقتي ايراني‌ها درباره سياست صحبت مي‌كرده‌اند، ايراني حرف مي‌زدند. نام اين را ايرانشهري گذاشته‌اند به معناي تداوم انديشه ايراني در دوره اسلامي. بنده اين اصطلاح را از جايي وام نگرفته‌ام بلكه اين واژه، در تمام منابع ايراني آمده و در اينجا شهر به معناي دولت و ايرانشهر به معناي كشور و دولت ايران است. از اينجا به اين بحث رسيدم كه به تاسي از سياستنامه، اسم آن را شريعت نامه گذاشتم. اساسا در سياستنامه‌ها، موضوع بحث، مناسبات قدرت سياسي و در شريعتنامه‌ها، شريعت و اجراي احكام شريعت است و اساسا ربطي به يكديگر ندارند زيرا شريعتنامه‌ها از سنخ سياستنامه‌ها نيستند.

در دوران خلافت خلفاي اموي و عباسي، چون شريعت با سياست همگام شده بودند، اين‌گونه تعبير مي‌شد كه اگر خليفه فاسد هم باشد، چون احكام را اجرا مي‌كند؛ پس فساد خليفه، اشكالي نخواهد داشت. ايرانيان حتي زماني كه هنوز مذهب تشيع فراگير نشده بود هم، ايرانشهري فكر مي‌كردند يعني مساله و اولويت‌شان، اداره دولت بود. البته اجراي احكام هم مي‌كردند اما مساله ايرانشهري نيز از مهم‌ترين اولويت‌ها بود.

تعبير «ايران» جعل رضاشاه نيست

همان‌طور كه مي‌دانيد ما، داراي نگاه نقادي نسبت به خود هستيم كه در بيرون از ايران كمتر وجود دارد. در بررسي بعضي از شريعت‌نامه‌نويسان بسيار مهمي كه در منطقه فرهنگي ايران وجود داشته‌اند از بصره و بغداد گرفته تا خراسان بزرگ، هيچ نويسنده‌اي يافت نمي‌شود كه در باب خلافت صحبت كرده باشد زيرا ساختار ذهني ما با خلافت اصلا سازگار نيست و خلافت به عنوان شعوبيه در ديدگاه ايرانيان جايي ندارد.

حتي شريعت‌نامه‌نويسان مهمي كه در حوزه فرهنگي ايران بوده‌اند نيز در باب سياستنامه نوشته‌هايي دارند، مثل ابوالحسن ماوردي، متفكر، فيلسوف و قاضي‌القضات آل بويه كه نخستين كتاب و نظريه منضبط خلافت را نوشته، او سياستنامه هم نوشته، به اين علت كه از بغداد تا عراق عجم، نظام خلافت جواب نمي‌داد و نمي‌توانست يك نظريه منسجم اساسي پيدا كند. ايران از ابتدا كشوري متفاوت و با نظام انديشه‌اي متفاوت نسبت به جهان عرب بوده است. ايرانشهر يا ايران زمين، يعني ايران بزرگ فرهنگي و اين محدوده جغرافيايي، از بخارا تا شامات و مصر را در بر مي‌گرفته است.

ايران، يك واقعيت تاريخي است؛ كافي است به تمام منابعي كه از قرن دوم درباره تاريخ ايران نوشته شده مراجعه كنيد حدود و ثغور ايران كاملا مشخص و روشن است. به همين دليل، اگر به خصوص يك استاد تاريخ بگويد كه ايران را رضاشاه ساخت و جعل اوست، بدان معناست كه مرخص است، زيرا به هيچ‌وجه چنين نيست و او نمي‌داند ايران تا زمان رضاشاه در زبان‌هاي اروپايي «پرس» (پرشيا) خوانده مي‌شد و بعدا به اين نتيجه رسيدند كه اين پرشيا در وضعيت جغرافياي سياسي ايران، بخشي از فارس است و بنابراين پيشنهاد كردند كه كلمه ايران را كه دست‌كم ٢٠٠٠ سال سابقه دارد به كار ببرند. بنابراين تعبير «ايران» جعل رضاشاه نيست. كساني كه چنين اشتباهي را مرتكب مي‌شوند، بيش از هرچيز با شعور دانشگاهي ما تسويه مي‌كنند، يعني گوينده بايد خجالت بكشد كه چنين بگويد. يكي از اين افراد در دانشكده‌اي تدريس مي‌كند كه زماني دهخدا رييس آن بوده، در حالي كه متن فارسي او ده غلط دارد.

نژاد در شاهنامه مطلقا به معناي بيولوژيك امروز نيست

«ايران» در درجه نخست يك اسم است، اما واقعيتي هست كه اين اسم ناظر بر آن است. در مورد همه كشورها اسم شان ناظر به يك واقعيت بيروني نيست، بلكه واقعيتي مجعول است كه بعدا برايش اسمي ساخته شده است، مثل افغانستان كه تنها شامل بخشي از مردم آنجاست. اما كلمه ايران كه بيش از هزار بار فقط در شاهنامه و ساير منابع ما تكرار شده، ناظر بر يك واقعيت بسيار پيچيده است كه به سادگي نمي‌توان آن را انكار كرد و استعمال آن را در كنار مفهوم قديمي «نژاد»، نژادپرستانه خواند.

دانشگاه ما دانشگاه ايراني نيست، زيرا با كلمات خودش كه مفاهيم خاص ايران است، نمي‌تواند صحبت كند. يعني وقتي دانشگاهي ما و غيردانشگاهي ما كلمه «نژاد» را به كار مي‌برد، آن را از شاهنامه اخذ نكرده و نمي‌داند آنجا معنايش چيست، بلكه آن را در ترجمه كلمه race انگليسي و ساير زبان‌هاي ديگر به كار برده است، در اينجا «نژاد» به معناي نژادهاي بيولوژيك جديد مثل سفيد و سياه و... است، در حالي كه استعمال قديمي نژاد در شاهنامه مطلقا به معناي بيولوژيك امروز نيست.

به همين خاطر است كه اين ادعا كه تعبير ايرانشهري مضموني شووينيستي و فاشيستي است، كاملا خطاست زيرا كسي كه چنين ادعايي مي‌كند، نمي‌داند اين كلمات (مثل نژاد) در فارسي كهن چه معنايي دارند. حداقل ٢٠٠٠ سال است كه در ايران اقوام متفاوت زندگي كرده‌اند و در ميان ايشان هرگز رابطه‌اي كه در racism و نژادپرستي جديد اروپايي به وجود آمده، ظاهر نشده است.

رستم كه بزرگ‌ترين پهلوان ملي ما است، از طرف مادر آريايي نيست و نسبش به ضحاك مي‌رسد. بنابراين رستم هم مثل همه ما آميخته‌اي است از اقوام مختلف اين كشور و اهميتش در وحدتي است كه از سيستاني و نسل ضحاك با آريايي ايجاد مي‌كند. اهميت اين پهلوان در اين است كه در عين آميختگي از يك اصل مهم يعني اصل پهلواني و اصل خرد و اصل داد دفاع مي‌كند. كمال تاسف است كه با ندانستن، عمر و هزينه دانشجويان را تلف مي‌كنيم.

دانشگاه ما دانشگاه ملي نيست

دانشگاه ما دانشگاه ملي نيست. نيمي از كلماتي كه امروز به كار مي‌بريم، فارسي نيست و راديو و تلويزيون نيز فاجعه فارسي حرف زدن است. اما دانشگاه ما روي ترجمه‌ها صحبت مي‌كند. يعني مثلا مفهوم class در علوم اجتماعي جديد را به طبقه ترجمه كرده و فكر مي‌كند كه «طبقه» در زبان فارسي همان معنايي را دارد كه در ماركس و جامعه‌شناسان جديد مي‌دهد. اصلا چنين نيست. وقتي فرد اين اختلافات را نداند، به غلط مي‌گويد جامعه ايران طبقاتي است. نمونه كامل اين خطا آن است كه مي‌گويند از قصه هابيل و قابيل تا به امروز مبارزه طبقاتي در جريان بوده است. البته چنين فردي ادعا مي‌كند كه ايدئولوژي من ايدئولوژي وحدت است، اما از سوي ديگر مي‌گويد به قول ماركس تاريخ همواره مبارزه طبقاتي بوده است.

سوال اين است كه اين مبارزه طبقاتي با آن وحدت چه نسبتي دارد و تضاد طبقاتي از كجاي آن وحدت بيرون آمده است؟ لغزيدن از اينجا به آنجا فاجعه‌اي التقاطي است و بخش مهمي از روشنفكري نيز دچار آن است، مثلا ايرانشهري را همان دولتشهري مي‌پندارد، زيرا ما به طور طبيعي قافيه و سجع را دوست داريم و قافيه و سجع براي ما علم ايجاد مي‌كند! در حالي كه اين خطايي محض است. اخيرا نوشته‌ام كه تعبير ايران بسيار پيچيده است. يعني اگر به هزار مورد شاهنامه توجه كنيم، درمي‌يابيم كه مضمون آن پيچيده است.

گفته‌اند ايران مفهوم آبستن است، زيرا پشت مفهوم «افغانستان» و «عراق» چيزي وجود ندارد. زيرا تعبير «عراق عرب» به قرينه «عراق عجم» ساخته شد و اسمش از ما است. زيرا يك فرض اين است كه كلمه «عراق» از «ايران» درست شده باشد. چنان كه اشاره شد، ايرانشهر يك دولت بوده است قبل از اينكه مفهوم «دولت» در معناي جديد آن ظاهر شود. از سوي ديگر ايران به معناي ايراني براي تمام ساكنان ايران زمين نيز به كار رفته است، يعني ايران كشور و دولت آن كشور و ملت آن كشور است.

به اين دليل است كه گفته‌ام ايران توانسته دولت ملي ايجاد كند، قبل از اينكه اين اصطلاحات به وجود بيايد. از آنجا كه دانشگاه ما دانشگاه ملي نيست، كلمات «ملي» و «ملت» را هم از ترجمه اخذ كرده است، يعني وقتي اروپاييان گفتند در قرون پانزدهم و شانزدهم ميلادي دولت‌هاي ملي ايجاد شد، به دنبال آن ما گفتيم كه يعني واقعيت nation درست شد و بعد دولت (state) را ايجاد كرد و بعد واقعيت nation-state درست شد و بعد كلمه ناسيوناليسم پديد آمد. به اين ترتيب ما مفاهيم ملت و دولت و ملي‌گرايي را ساختيم. با همين تعابير گفتند از ايران حرف زدن ملي‌گرايي است و ملي‌گرايي نيز چيز بدي است، زيرا از آن فاشيسم و نظام‌هاي استبدادي بيرون آمده و بنابراين حرف زدن از ايران به فاشيسم مي‌انجامد.

«ممالك محروسه» همان دولت در معناي جديد آن است

در حالي كه اولا قبل از آنكه ما كلمه «ملت» را معادل nation قرار دهيم، ايران داراي واقعيت ملي بوده است. يعني تمامي اقوامي كه در ايران بودند از زمان‌هاي بسيار دور ملتي را ايجاد كرده بودند و اين ملت است كه دولت خودش را در زمان‌هايي مثل هخامنشي و ساساني ايجاد كرده است. صفويه نيز نوعي دولت ملي است.

بنابراين اينكه دولت واقعيت جديدي در ايران است، از نظر كلمه و لفظ چنين است، زيرا كلمه «دولت» در فارسي و عربي به اين معناي امروزين به كار نمي‌رفته است و معنايي اندك متفاوت از دولت به معناي state داشته است و ما از طريق ترجمه اين تعبير را ساخته‌ايم. اما چون ايران ملت بوده است، توانسته دولت خودش را در دوره‌هاي بسيار طولاني ايجاد كند. ما مي‌توانيم بگوييم دولت ملي داشته‌ايم، دولتي كه دولت ممالك محروسه ايران بوده است. كلمه «ممالك محروسه» همان دولت در معناي جديد آن است. كساني كه به بحث من انتقاد مي‌كنند، يك مساله‌شان مخالفت با دولت است. يعني مي‌گويند بحث ايرانشهري در نهايت تقويت دولت است.

ايراد اين ادعا آن است كه اولا من در كنفرانسي توضيح دادم كه حقوقدان‌هاي ما هنوز كلمه دولت را درست استفاده نمي‌كنند، مثلا مي‌گويند دولت روحاني در حالي كه اينها حكومت هستند، نه دولت. دولت واقعيت ديگري است كه يك ملت ايجاد مي‌كند. حكومت كارگزار دولت است و اداره امور ملت را انجام مي‌دهد، ملتي كه داراي دولت است. حكومت‌ها گذرا هستند و آنچه مي‌ماند، دولت است. دولت ايران از آغاز هخامنشي همواره دولت ممالك محروسه و دولت ملت ايران بوده كه از اقوام بسيار فراهم آمده است. بنابراين اين ايراد كه بحث ايرانشهري دولت را تقويت مي‌كند، اگر منتقد بفهمد چه مي‌گويد، درست است.

اين دولت ملي ما است و گفتن اينكه مردم‌شناسان مي‌گويند كلمات دولت و ملت از درجه اعتبار ساقط شده، خطاست. ترامپ كه در راس مقتدرترين دولت فعلي جهاني است، آمد نخست گفت من مي‌خواهم امريكا را قوي‌تر كنم، يعني حتي مقتدرترين دولت هم حس مي‌كند كه ضعيف‌تر شده است. در حالي كه برخي اينجا مي‌گويند دولت وجود ندارد! چرا دولت وجود ندارد؟ پس چه چيز وجود دارد؟ نماينده تجسم اين ملت در كجاست؟ در دولت بايد باشد. اينكه حكومت بد است يا خوب است، بحث ديگري است. اما امري وراي حكومت هست كه دولت ملي ايران است و وظيفه همه ما اين است كه (من در حوزه نظر بحث مي‌كنم) از اين دفاع كنيم. بنابراين ايران دولت ملي بوده است و اين اتفاق قبل از آنكه دولت‌هاي ملي در معناي جديد ظاهر شوند، در ايران رخ داده است.

مفاهيم از سير تاريخ اخذ شده‌اند و مجعول نيستند

از آنجا كه دانشگاه و نظام علمي ما ملي نيست، ناچار واقعيت خودش را در قالب‌هايي مي‌ريزد كه از جاي ديگري گرفته است. اين دانشگاه از ابتدا بند نافش به دانشگاه‌هاي اروپا و امريكا وصل بوده است و اگرچه هيچ چيز از آنجا نمي‌فهمد، اما مي‌تواند بدترين چيزهايش را از طريق آن بند ناف وارد كند. وقتي غربي‌ها مي‌گويند در قرون ١٥ و ١٦ دولت‌هاي ملي ايجاد شده‌اند، معنايش اين است كه در كشورهاي غربي دولت‌هاي ملي در اين قرون ساخته شده‌اند و اگر بپرسيد در ايران چطور؟ مي‌گويند ما نمي‌دانيم. اين طبيعي است، زيرا آنها متخصص ايران نيستند و ايرانيان بايد مطالعه كنند كه دولت و ملت ايران كجا ظاهر شد. دولت و ملت ايران باستاني و قديم است. آنچه مشروطه و رضاشاه ساختند، اين بود كه به آن دولت قديم، سازماندهي دولت جديد دادند، يعني نهادهاي دوران جديد را ساختند، نه اينكه اينها دولت ايجاد كنند. چنين چيزي خنده‌دار است.

اما چرا واقعيت ما متفاوت است و اروپا نمي‌تواند به ما پاسخ دهد؟ علت روشن است، زيرا تاريخ آنها با ما متفاوت است. مفاهيم از سير تاريخ اخذ شده‌اند و اموري مجعول نيستند. مطالعه واقعيت‌هاست كه ما را به آنجا رسانده كه بايد مفاهيمي ايجاد كرد و مواد متشتت را در قالب مفاهيم جديد ريخت. به دليل تحول تاريخي متفاوت با مفاهيم غربي نمي‌توانيم تاريخ ايران را مطالعه كنيم. اروپا تا آغاز دوران جديد امپراتوري مقدس رمي- ژرمني بود، يعني به عبارت ديگر حكومت مسيحي تا قرن ١٥ در اروپا جاري بود و ملتي وجود نداشت. به عبارت ديگر ملي‌گرايي كفر به حساب مي‌آمد، زيرا به اين معنا بود كه يكي از اقوام در داخل جمهوري مسيحي بزرگ نسبت به وحدت امت مسيح ادعاهايي كند.

مي‌دانيم برخي چنين ادعاهايي كردند و اعدام و سوزانده شدند. آنجا هم امت بود تا زماني كه به تدريج اختلافاتي ميان شاهان با پاپ پديد آمد و اصلاح‌گران ديني براي فهم جديد دين و به خصوص مفهوم كليسا كوشيدند و به‌تدريج ملت‌ها يا گروه‌هاي انساني از واقعيت امت جدا شدند و مثلا ملت فرانسه يا ملت آلمان يا ملت انگليس و... شدند. از زماني كه مثلا شاه فرانسه حاضر نشد براي جنگ‌هاي پاپ ماليات و خراج از مردمش بستاند، نزاع و اختلاف ايجاد شد. از اينجاست كه مردم فرانسه به تدريج ظاهر مي‌شوند. مورد عجيب انگلستان است كه استقلال كليساي آنگليكن را اعلام كرد و شاه مدعي شد كه هم سر كليسا است و هم سر يا رييس دولت است.

شاهنامه داشتن مستلزم ملت بودن است

چرا در ايران چنين رخ نداد؟ زيرا ما هرگز وارد امت نشديم. در جهان اسلام هم مثل همه اديان لازم است كه خليفه‌اي براي جانشين بنيانگذار دين باشد، اما ايرانيان هرگز آن خليفه رسمي را به رسميت نشناختند.

اما ما به شكل متفاوتي جانشيني پيامبر(ص) را فهميديم و با اين فهم متفاوت به كلي از جهان اسلام بيرون بوديم. يعني در درونش بوديم، چون كشوري مسلمان بوديم، اما بيرونش بوديم زيرا وارد امت نبوديم، به همين دليل است كه عرب‌ها هنوز هم ما را به رسميت نمي‌شناسند. زيرا ما از آغاز بيرون بوديم. در زمان آل بويه ايرانيان خليفه تعيين مي‌كردند و خليفه را جايگزين مي‌كردند، زيرا مي‌گفتند اين خليفه با من سازگار نيست (نه اينكه من با او سازگار نيستم) . مي‌دانيد كه انتقام اصلي را با آمدن تركان به ايران گرفتند، اين بود كه شمشيرداران تركي كه در اختيار خلافت بودند، بر ايران مسلط شدند.

تعبير من اين است كه مسلط شدن آنها انتقامي است كه خلافت از ايران گرفت، زيرا ايران زير بار خلافت عباسي نرفت. اين انتقام دوم است، انتقام اول داستان پيچيده‌تري دارد كه در تاريخ طبري و بلعمي گفته‌اند و گفته‌اند وقتي ايران سقوط كرد، شخصي گفت بالاخره عرب انتقامش را از عجم گرفت. فرانسوي وقتي از درون امت مسيحيت بيرون آمد، ناگزير بود كه تعبير ملت را به كار ببرد، اما ما بيرون امت بوده‌ايم و ما خودمان را ملت مي‌فهميديم و بنابراين نيازي نداشتيم بگوييم چه هستيم. به اين علت است كه در شاهنامه هزار ايران و تركيبات آن براي واقعيت ما به كار رفته است و به اين علت اين كتاب را حماسه ملي ايران خوانده‌اند، زيرا بيان وجود يك ملت است. ابن كثير عرب در قرن هشتم گفته است كه عرب نمي‌تواند شاهنامه داشته باشد. مشخص است زيرا شاهنامه داشتن مستلزم ملت بودن است.

دولت تبلور مناسبت يك ملت است

به عبارت ديگر اگر كسي خود را بر مبناي امت تعريف كند، نمي‌تواند شاهنامه داشته باشد، زيرا شاهنامه تاريخ ملي است. امت ملت نيست كه بتواند شاهنامه داشته باشد. ادبيات ما بعد از فردوسي و حافظ در اين جهت است. اعراب غير از شاهنامه حافظ و سعدي نيز ندارند، زيرا اين افراد تنها شاعر بزرگ نيستند كه شعر خوب گفته باشند، بلكه حافظ بيان اسطوره ملي ما است. غيب او بيان چيزي است كه ظاهر نيست، زيرا ما ملت غيب هستيم. يعني كلمه «ملت» به معناي nation وجود نداشته است، اما هميشه ملت بوده‌ايم. حافظ لسان غيب يعني زبان ملتي است كه لازم نبوده كلمه «ملت» را درست كند.

به اين دليل ما دولت هم بوده‌ايم. دولت تبلور مناسبت يك ملت است و اين مناسبات ملي و ممالك محروسه ما است كه دولت خودش را به معنايي كه گفتم، ايجاد كرده است: دولت‌هاي بد و دولت‌هاي خوب. آنها كه خوب بودند را نگه داشته و خاطره خوبي از آنها دارد و آنهايي كه بد بودند، وضع‌شان روشن است. به مفهوم ايرانشهر بازگردم كه نزد من متفاوت است از اينكه ديگران چگونه اين اصطلاح را به كار مي‌گيرند و عمدتا نيز نفهميده‌اند. بحث ايرانشهر و انديشه ايرانشهري كوششي براي توضيح منطقي است كه اين ملتي كه دولت خودش را ايجاد كرده است. اين تحول منطقي متفاوت از منطق‌هاي ديگر مثل اروپا دارد.

بحث ايرانشهر كوشش براي توضيح اين است كه ما متفاوت بوده‌ايم. لازم به توضيح است كه اين به معنايي كه منتقدان گفته‌اند، مفاخره و... نيست. ما كه رجز نمي‌خوانيم بلكه بيان تاريخ و واقع مي‌كنيم كه مي‌تواند غلط باشد. اما مفاخره و فخرفروشي نيست. با خوب و بد آن كار ندارم. من بيان واقع مي‌كنم. ما ملتي بوديم كه تحول متفاوت داشتيم، اينكه اين تحول بدتر از تحول عربي يا اروپايي است، بحث من نيست. كوشش من اين است كه منطق تحول تاريخي خودمان را نشان دهم. اين تحول تاريخي منطقي متفاوت از آن‌چيزي دارد كه تاريخ‌هاي مبتني بر امت متفاوت اعم از اسلام يا مسيحيت دارند.

مخالفت با ايرانشهري به جريان‌هاي گريز از مركز باز مي‌گردد

اين منطق پيامدهاي مهمي دارد كه مخالفان بدون آنكه بدانند، با آنها مخالفت مي‌كنند. اين نتايج و پيامدها آن است كه يك منطق ملي بر امور ما جاري است كه آن منطق مطابق با منطق كشورهايي كه ذيل امت هستند و ايدئولوژي‌هاي ذيل آنها، متفاوت است، يعني ما ملت بوده‌ايم، با تاريخ خاص خودمان و فهم اين منطق كه ايران ممالك محروسه بوده و هميشه تنوع قومي، زباني و فرهنگي داشته، اما نهايت اين تنوع يك ملت واحد است با يك فرهنگ عام كه مخرج مشترك اين اقوام است، با زباني كه زبان ملي است و اين اولا بيان واقع است و ثانيا نتايج مهمي دارد. مخالفت با ايرانشهري به جريان‌هاي گريز از مركز باز مي‌گردد؛ جريان‌هايي كه اين وحدت را تضعيف مي‌كنند.

كسي كه مخالف ايرانشهر است، اهداف استراتژيك ديگري را دنبال مي‌كند كه همان تضعيف اين وحدتي است كه اينجا ايجاد شده است. اين وحدتي است كه در بسياري از جاهاي دنيا و اطراف ايران مثل افغانستان و عراق ايجاد نشده است. عربستان و سوريه كشور نيستند. هدف اصلي مخالفان تضعيف وحدتي است كه به طور طبيعي در تاريخ تحول ما ايجاد شده است و ما هرگز به زور در داخل اين وحدت نرفتيم. ما وحدتي را ايجاد كرده‌ايم كه البته هزار اشكال دارد.

مخالفان به دنبال منافع مافيايي هستند. مخالفان با بحث در مورد ايرانشهر در سطح علمي‌اي نيستند كه وارد اين بحث شوند، بحث شان علمي نيست و در واقع نوعي اعلان جنگ به وحدتي كه وجود دارد، مي‌كنند و هدف‌شان از بين بردن ريشه‌هاي اين وحدت طبيعي ملي ما است. ايران هميشه يك كشور بوده است. بخشي از اين بحث‌ها ناچار به درياي تشتت قومي و تجزيه طلبي‌هاي متكثر مي‌ريزد. اين بحث‌ها دانشگاهي و علمي نيست، بلكه در واقع ناظر به اعلان جنگ به واقعيت وحدت ملي ما است. حرف من در نهايت اين است كه هدف بحث ايرانشهري اين بوده كه بتوان اين منطق ملي را توضيح داد. نتايج آن براي امروز روشن است.

ما از قديم‌الايام هميشه وحدت ملي متكثر داشته‌ايم. قبلا ابزارهاي لازم براي ديدن اين واقعيت پيچيده را نداشته‌ايم و اين ابزارها را نتوانسته‌ايم ايجاد كنيم. پيامدهاي بحث منطق ملي براي ما اين است كه ما داراي يك وحدت ملي بوديم و هستيم. فهم اين منطق مساله اساسي كنوني ما است؛ به عبارت ديگر اين بايد موضوع اصلي دانشگاهي باشد كه بايد ساخت. از اينجا به بعد است كه دانشگاه ملي با علمي ايجاد خواهد شد كه علم ما است، علم بومي ما نيست، علم جهاني ما است، زيرا سهم ما در تاريخ ملت‌ها و تاريخ دولت‌ها است.

دانشگاه‌هاي ديگر به اين دليل ملي هستند كه توانسته‌اند نسبتي ميان علم ملي خودشان با علم جهاني ايجاد كنند، نه علم بومي كه نمي‌دانيم چيست و هر كس از زعم خود مي‌گويد. بحث نظريه ايرانشهري به هيچ‌وجه بحثي ايدئولوژيك يعني بحث مناسبات قدرت نيست و علمي است و هر كس از زاويه مناسبات قدرت وارد شود، مي‌خواهد آن را به انحراف بكشاند. ما به هيچ‌وجه نبايد وارد اين بيراهه شويم. هدف فهم اين منطق ملي ما و دفاع از آن منطق ملي دولت ملي ما است.

ايران، نخستين دولت جهان

از زماني كه در اروپا مفهوم دولت در معناي جديد درست شد، شروع كردند به توضيح اينكه دولت در كجاها بوده و به طور تاريخي ظاهر شده است. يك مورد حرف هگل در حدود ١٨٢٠ در درس‌هايش است كه مي‌گويد تاريخ جهاني با ايران آغاز مي‌شود. زيرا ايرانيان نخستين دولت (der Staat) را درست كرده‌اند. از نظر هگل چين و هند به اين معنا دولت نبودند. هگل مي‌گويد دولت يعني دولت جديد كه ما در اروپا مي‌فهميم، نطفه‌اش در ايران بسته شده است. هگل مي‌گويد چين و هند نظام‌هاي استبدادي مبتني بر اقتدار يك شخص بودند، يعني وحدت شان كثرت را نمي‌پذيرفت. در حالي كه دولت جديد، دولت كثرت‌ها و دولت اقوام متكثر است.

او كلمه آلماني Reich (رايش) را به كار مي‌برد كه بعدا هيتلر آن را به گند كشيد. اما رايش به معناي دقيق همان شاهنشاهي قبلي ما است. هگل مي‌گويد ايران رايش يعني شاهنشاهي بود؛ به اين معنا كه دولت واحد مركزي كثرت‌ها را مي‌پذيرفت يا به زبان فلسفي جديدتر، اين كثرت‌ها در يك رابطه ديالكتيكي پيچيده‌اي با نظام وحدت عمل مي‌كرد. هگل مي‌گويد اينجاست كه تاريخ جهاني با ايران آغاز مي‌شود، زيرا قبل از آن استبداد است و در استبداد تاريخ نيست.

تاريخ آنجايي آغاز مي‌شود كه ميان حاكم و شهروندان يا رعيت نسبت متفاوتي از آنچه در مصر باستان و چين بود، برقرار شود. مي‌دانيم در ايران برده داري نبود و در ساخت تخت جمشيد همه حقوق مي‌گرفتند، در حالي كه در ساختن اهرام بردگان نقش داشتند. بنابراين دو نسبت متفاوت ميان مردم و شاه در ايران و مصر باستان وجود داشته است. البته تاريخ ما صفحات تاريك بسياري نيز دارد، اما مساله مهم اين است كه ما منطق متفاوتي ايجاد كرديم كه نسبت ميان كثرت‌ها و وحدت است و تاريخ جهاني اينجا آغاز مي‌شود و به اروپا مي‌رسد.

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار