گوناگون

از نعلبکی تا دافوس...!

از نعلبکی تا دافوس...!

يك دفترچه مخصوص داشت ، روز نوشت، ‌روز اول شناسايي، بيستم مهر 1359 نوشته بود: يك چيزهايي است مثل نعلبكي، وقتي پاي بچه ها مي رود رويش،‌منفجر مي‌شود، نمي‌دانست نعلبكي‌ها، اسمش ‌مين است، سه سال بعد، در دانشكده دافوس ارتش، درس تخصصي «تخريب» درس مي‌داد به دانشجوها.

34 تا اختراع نظامي داشت، جالب ترين اش، طراحي‌ يك سامانه موشكي مخصوص خنثي كردن ميدان مين،‌ يا مثلا ‌ شش تا آر.پي.جي هفت را روي موتور تريل سوار مي‌كرد،‌ سيم كشي هم كرده بود كه با يك «بوق» هر شش تا آر.پي.جي شليك شود،‌ يكي از دوستانش سر امتحان اين اختراع گوش‌هايش موقتا كر شد و تا مدتها سوژه خنده بچه‌هاي گردان!



بخشنامه اي آمده بود براي دادن امكانات رفاهي به فرماندهان، ‌لحظه... تا ديد،‌ پاره اش كرد! بچه ها و زيردست‌ها عاشق همين مرامش شده بودند.

هميشه می گفت: «من می دانم فرزندم پسر است، چون خدا مي داند چي ازش خواسته ام» ،‌حتي يك بار به همسرش گفته بود خواب دیده است كه گوشه چشم چپ پسرم- پسر متولد نشده اش!- يك خال است، مادر «رسول» اين حرف را هيچ وقت فراموش نكرد،‌ تا نوزاد را برايش آوردند،‌ اول خال را پيدا كرد،‌ خال درست زير چشم چپ رسول بود!

از اين آدم‌هايي نبود كه شوق شهادت را با عشق مردن به هرقيمت قاطي مي كنند،چندبار گفته بود:‌بعد از جنگ،‌بچه ها را جمع مي كنم،‌مي برم كاشمر، كشاورزي راه مي اندازيم.

تكيه كلامش هم اين بود«‌اساس تخريب، تخريب نفس است»، 13 دي 1365 رفته بود يك بمب هشت تني عمل نكرده در كرمانشاه- باختران آن روز- را خنثي كند، اين بار ولي براي آخرين بار، همه نفس را تخريب كرد براي خدا،‌ انفجار جوري بود كه «عليرضا عاصمي» و چهار همراهش پودر شدند...مي دوني؟

منبع: نیوفولدر/ تهران امروز

ارسال نظر

  • ناشناس

    روح عزیز او وتمام همرزمانش شاد.

  • بوشهر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    خاطرات شهید علیرضا عاصمی

    آن گاه که امام بزرگوارمان در استناد به آیه ی شریفه ی: « عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» فرمودند: جنگ برای ما نعمت است، شاید کمتر کسی معنای آن را فهمید. سعی کردم از یکی از آن «فهمیده ها» معنایش را بپرسم. بهتر از «علی عاصمی» ندیدم، او گفت: علتش این است که جنگ، برکات زیادی برای ما داشت. ما قبل از انقلاب و جنگ، هم «زاهدان شب» داشتیم و هم «شیران روز» و بزرگترین برکت جنگ آن بود که برای ما «زاهدان شب و شیران روز» به وجود آورد.

    کسانی که علی «علیه السلام» از آن ها به عنوان: «گمنامان زمین و مشهوران آسمان ها» یاد می کند و امام امت، زبان و قلم خود را در توصیف آن ها عاجز و قاصر می داند.
    علی، یعنی همان «مورخ جنگ» و «فرمانده ی عارف و سلحشور تخریب»، از گوهرهای ناب این دریا بود که ثنای او را گفتن کار این شکسته بال نیست و شاید نقصی هم محسوب شود. به قول مثنوی : «خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست»، ولی چاره ای نیست، باید گفت تا سوخت و به قول خودش: «برای آن کسی هم که در آتش غم و هجران می سوزد، سوختن حیات است».
    با این سرود خوان رزمگاه شیران خدا، در خانه ی همیشگی اش – یعنی جبهه – آشنا شدم. محال به نظر می رسد کسی یک بار با او نشسته باشد و مجذوبش نگردیده باشد. او را به شکل «فرمانده» نمی دیدی و همیشه می گفت: «یک بسیجی که این حرف ها را نداره». همین «بسیجی ساده» که اکنون «پرنده ی خوش آواز بساط قرب الهی» است، در هنگام رزم و در صحنه ی درگیری، چون شیری از شیران خدا، بی مهابا بر دشمن خدا می تاخت، تو گویی در پس این پرده، دریایی مواج و خروشان قرار داشت. فداکاری او در تمام عملیات ها و مخصوصا عملیات بدر، در جریان تثبیت جاده ی خندق و در عملیات والفجر 8 در جریان تثبیت جاده ی فاو – ام القصر و دفع پاتک مخصوص ماهر عبدرالرشید، زبان زد تمام دوستان اوست. آن گاه که در روز روشن و در هنگام درگیری، در مقابل آن همه تانک و خمپاره و تیربار، حماسه های تاریخی بدر را با یاری دوستان دیگرش –خصوصا شیر مرد تخریب، شهید خدامراد زارع – بدون اعتنا به هلیکوپترهای دشمن، آفرید و با وجود آن همه جراحات، حاضر به ترک منطقه نبود، خود را سرزنش می کردم و غبطه می خوردم که چگونه «این ها ره صد ساله را یک شبه پیمودند» و ما ...
    او دست از مادیات برداشته و در «پیشگاه عظمت حق و مقام جمع الجمع، به شهود و حضور رسیده بود» و در اتاق کوچکش، شب و روز را در فکر جبهه می گذراند که اختراعات و ابتکارات او پس از جنگ، بایستی معرفی شود. در عین حالی که این بسیجی کاشمری، برای دوره ی فرماندهی عالی سپاه، کلاس گذاشت و آن دوره دیده ی آمریکا را در درس می داد، تعبدی عجیب نسبت به احکام شرعی و روحانیت داشت. یک بار که صحبت از شهادت شد، متواضعانه سری تکان داد و گفت: « ... این فقاهت است که خط سرخ شهادت را مشخص می کنند.»
    علی، این خنیاگر عشق و ایثار که همیشه در شوق شهادت می زیست، هیچ گاه سخن از لقاء الله نمی گفت، چون اعتقاد داشت: «شهادت، وظیفه ی ماست و کار مهمی نکرده ایم». ولی در این اواخر، بارها خبر از شهادت خود می داد. در آخرین سفری که به کاشمر رفت، جای قبرش را مشخص کرد و گفت که چه دعایی روی آن بنویسید.
    مرتب تاکید می کرد: «می خواهم تجربیاتم را به شما انتقال بدهم.» وقتی می گفتیم : «چرا؟» می گفت: «برای این که بعد از من از آنها استفاده کنید.» حتی تسبیحی گرفت تا به یادگار بر قبرش بگذارند، با دوستان و خانواده، سخن ها گفت تا آنها را برای تحمل درد فراق، آماده کند و یک روز قبل از شهادت، وقتی نوار: «دستغیب صد پاره شد دیگر نمی آید» را گوش می داد، غصه می خورد و می گفت: « پس چرا من صد پاره نمی شوم...»
    آری، او در آتش عشق می سوخت و بالاخره همان طور که آرزو می کرد، با بدنی صد پاره به دیار محبوب شتافت...
    و السلام علی الشهدا و علیه یوم ولد و یوم یبعث حیا

    ۱-
    قبل از انقلاب، علی با یکی از دوستانش با موتور در شهر تردد می کردند و اعلامیه پخش می کردند و به خاطر این که لباس مبدل می پوشیدند، مأموران او را شناسایی نمی کردند. اگرچه یکی دوبار کارهای او لو رفت و از طرف شهربانی مرا احضار کردند ولی ما اعتنایی نمی کردیم.
    در آن سال ها «آیت الله مشکینی» و «آیت الله ربانی شیرازی» هم به کاشمر تبعید شده بودند که در خدمت آن ها هم بودیم و به خاطر این که ماشین خود را در اختیار ایشان گذاشته بودیم، باز به شهربانی احضار شدیم.
    راوی : پدر شهید

    ۲-
    خیلی احترام پدر و مادر را داشت، هر کلمه ای که می گفتند او اجرا می کرد؛ بس که مظلوم و نجیب بود، احترام زیادی را هم به خود جلب می کرد.
    راوی: خواهر شهید

    ۳-
    در ستاد جنگ های نامنظم، از میان مردمی که به نیروهای کاردان و با کیفیت این ستاد می پیوستند، جوانی فعال، خوش رو و خوش بیان، بیشتر از دیگران توجهم را به خود جلب کرد. این جوان که «علی عاصمی» نام داشت، اعزامی از کاشمر بود.
    تعدادی از ما دانشجو و برخی معلم بودند. اگر شبی از شب ها حالت رکود در سنگرها و جبهه به وجود می آمد، بچه ها با آن شور و شوق زیاد، آن رکود و خستگی را از بین می بردند. با برادر عاصمی و بچه های آن جا قرار گذاشتیم که هر روز یکی از ما گشت بدهد و دشمن را از نزدیک شناسایی کند، مین بگذاریم و کارهای اصولی دیگر برای نابودی دشمن انجام دهیم.
    راوی : عباس سقایی – همرزم

    ۴-
    اولین باری که پسرم علیرضا به جبهه رفت، حدود سه ماه نیامد. هر چه تلفن می زدیم یا نامه می نوشتیم، می گفت: «من برای چه به کاشمر بیایم؟ وجود من این جا لازم است.» خدا رحمت کند پدربزرگش، گفت: «آیا او دلش برای پدر و مادرش تنگ نشده است؟ من به جبهه می روم تا او را بیاورم.» ایشان، با وجود این که پیرمرد بودند، به اهواز رفتند و علیرضا را به کاشمر آوردند. علیرضا، با گرفتن رضایت از ما، پس از یک هفته دوباره عازم جبهه شد. البته علیرضا می گفت:«اگر شما رضایت می دهید، به جبهه می روم و گرنه این جا می مانم.» ولی به هر طریقی بود، رضایت ما را جلب کرد.

  • بوشهر

    پارسینه جان سلام ، بنا به درخواست شما ایمل فرستادم ، متاسفانه هنوز جواب دریافت ننموده ام ، منتظرم . به وسیله ایمل .

  • بوشهر

    * «تصميم نداشتم چنين كاري بكنم و چون از خودستايي و تعريف از خود خوشم نمي آيد، نمي خواستم بنويسم ولي بعداً به پيشنهاد يكي از برادران كه گفت: اينها تاريخ خواهد شد و چون مسأله ي شخصي در كار نيست و مسأله ي يك جريان و ايثارهايي است كه از برادران در اين جبهه ها مي شود و به علت اين كه به باد فراموشي سپرده نشود، تصميم گرفتم از همين الان شروع كنم... در بين اگر داستاني از خودم نقل كردم، برادران حمل بر خودستايي نكنند زيرا خدا از وجود هر انساني بهتر آگاه است و اگر از نظر انشايي ايرادي داشت، به بزرگي خودتان بر من ببخشاييد.»
    * اولين گروهي بوديم كه پس از جنگ اعزام شديم؛ دو اتوبوس شب در جلو روابط عمومي سپاه كاشمر ايستاده بودند. تعداد 96 نفر از برادران بسيجي در داخل محوطه ي سپاه آماده ي رفتن به جبهه بودند ولي من هر چه اصرار كردم كه من را هم ببرند، قبول نكردند. هر چه گريه كردم كسي نبود كه به من جواب مثبت بدهد، همه مي گفتند تو كوچك هستي. آن موقع من 17 سال داشتم و مي گفتند از 18 سال به بالا اعزام مي كنيم. اتوبوس ها آماده ي رفتن شدند. بچه ها سوار شدند و من هنوز گريه مي كردم، ولي جواب رد مي شنيدم. در آخرين لحظه ها كه ماشين ها در حال حركت بودند، من سوار اتوبوس شدم. وسط هاي راه خودم را به مسؤول بچه ها معرفي كردم. گفت: تو اينجا چه كار مي كني؟ گفتم: حالا كه آمدم ديگر. گفت: بايد برگردي. گفتم: دلم را نشكن و با اصرار زياد و پافشاري، برادر جواد را راضي كردم كه اسم من را هم نفر نود و هفتم بنويسد و ليست را بست.
    * مردم به قدري شيريني و شكلات و آجيل، به ما داده بودند كه تا 3ـ2 روز غذايمان شيريني بود... با گروه هاي ديگر اعزامي از استان، آموزش ديديم؛ بعد از يك هفته كوچك ها را كنار زدند كه من خود را جزو بزرگ ها جا زدم. سربازي نرفته ها را جدا كردند، باز هم من جزو سربازي رفته ها خود را جا زدم...
    محمد اوليائي هم جزو ما بود؛ چون سنش بالا بود، اعلام شد كه مسن ها اعزام نمي شوند؛ رفت حرم حضرت رضا (ع). وقتي آمد گفت كه من جواز گرفتم كه همين طور هم شد.
    * در مسير راه، خيلي خوشحال بوديم كه به زودي به خط مقدم جبهه مي رسيم. به اهواز كه رسيديم، شهر خالي از مردم بود؛ فقط منافقين مانده بودند كه گراي نيروهاي اعزامي را مي دادند تا عراقي ها كه نزديك «نورد اهواز» بودند، با خمپاره محل آنها را بزنند. با اين وضعيت، شب بعد در تاريكي مطلق با چند اتوبوس به خارج شهر رفتيم و پس از چند جابجايي در يك هفته، در مدرسه ي شهيد جلالي در حصيرآباد مستقر شديم. در اين يك هفته، خورديم و خوابيديم و خبري از خط نبود. بچه ها كه به اميد جبهه از منزل خارج شده بودند، پس از گذشت يك ماه، هنوز رنگ جبهه را نديده بودند. صبح ها پس از صبحانه، منتظر ظهر بوديم كه نهار بخوريم و پس از نهار، منتظر شب كه شام بخوريم. از بيكاري، بعضي ها فوتبال، بعضي واليبال و عده اي هم سه به سه قطاربازي مي كردند. غافل از اين كه توطئه ي بني صدر همين خسته كردن بسيج است. حالا بچه ها يك ماه بود كه از خانه هايشان دور شده بودند و خستگي و بيكاري، باعث شد تعداد ما هر روز كمتر شود به حدي كه كاشمري ها به 18 نفر رسيده بودند. يك روز ما را با وعده ي پيوستن به گروه چمران به اردوگاه درب خزينه بردند. آنجا چادرهايي بود و نيروهاي خراساني «ام يك» و قمي ها «برنو» داشتند. آب اردوگاه بسيار شور بود كه موقع وضو چشمانمان به شدت مي سوخت. غذا بسيار كم بود كه به 18 نفر گروه ما فقط دو كاسه آن هم خرما پلو مي دادند. در اين مدت، يك وعده غذاي كافي نخورديم.
    * يك شب آماده باش بوديم و پياده روي داشتيم. غذاي خيلي زيادي دادند؛ هر دو نفر يك كنسرو بادمجان. به هر كس يك «ام يك»، دو تا پتو و يك كوله پشتي دادند و 35 كيلومتر راهپيمايي كرديم. ما بچه هاي كاشمر آخر صف بوديم. عبدالله هلالي براي ما داستان تعريف مي كرد؛ 12 كيلومتر از راه را يك داستان گفت. صبح با اتوبوس به مدرسه ي جلالي برگشتيم. هر روز عراقي ها پرتحرك تر مي شدند ولي ما بيكارتر. يك دفعه گفتند برويد دور اهواز ميله بكاريد (ظاهراً دستور بني صدر بود) يك متر آن بيرون باشد تا عراقي ها نتوانند وارد اهواز شوند!كه ما در اول جاده ي سوسنگرد، روبروي تپه هاي فولي آباد اين كار را كرديم. ما كه نه تجربه ي نظامي داشتيم و نه چيزي ياد داشتيم، فكر مي كرديم آن هم يك تاكتيك است و نمي گفتيم كه عراقي كه در سوسنگرد است، چرا از آن جا جلوش را نمي گيري و آمدي 50 كيلومتر عقب و دور اهواز را نرده مي كشي؟ مگر يك عراقي قدرت ندارد از تانك بيايد پايين و آن را بردارد؟ خلاصه هدف اين بود كه از ما بيگاري بكشند و ما را خسته كنند تا ما خودمان بيزار شويم از جنگيدن. زيرا نه به ما پول مي دادند نه هيچ چي، حتي يك روز يكي از برادران پول حمامش را از من گرفت.
    هنوز آن ميله هاي مسخره اي كه به زمين كرده ايم، در اول جاده ي سوسنگرد هست. به قدري از اين اوضاع خسته شده بوديم كه خدا مي داند، ولي چاره اي هم نداشتيم. كم كم داشتيم متوجه مي شديم كه هدف اين خائن ها چيست؟ ما هم كه تعدادمان به شش نفر رسيده بود، هم قسم شديم كه هر چه اذيتمان كردند، از اين جا نرويم تا اين كه به جبهه اعزام شويم.
    * يك روز خبر دار شديم كه سپاه خراسان در اهواز اقدام به تشكيل يك ستاد كرده است. لذا من و يكي از برادران رفتيم و ستاد را پيدا كرديم و با برادر (شهيد) «رستمي» كه آن زمان فرمانده ي آنجا بود، صحبت كرديم. خيلي ناراحت شد و گفت: بچه هاي ما در جبهه ها از كمبود نيرو هر شب 4 تا 6 ساعت نگهباني مي دهند و اين خائن ها اين همه نيرو را در آنجا خوابانده اند. برويد بقيه ي برادرانتان را هم بياوريد. رفتيم بچه ها را بياوريم، مانع شدند و همان «ام يك» ها را هم از ما گرفتند و دست خالي به ستاد رفتيم. در ستاد هم مجهز به «ام يك» شديم ولي از شانس بد ما هنوز جبهه نصيبمان نشده بود و گفتند بايد برويد در پليس راه سربندر يك هفته باشيد و سپس به جبهه برويد. ما هم كه هم قسم شده بوديم كه تا جبهه با هم باشيم، به آنجا هم رفتيم. پليس ها هم بودند ولي وقتي كه ديدند ما هستيم، آنها نگهباني نمي دادند...
    * خط مقدم، همان جاده ي سوسنگرد اهواز بود. وارد خط كه شديم، تمام ذهنيات ما اشتباه از كار درآمد. ما از جبهه و جنگ و سنگر چيز ديگري در ذهنمان بود. فكر مي كرديم سنگر جايي است يا سوراخي است در زمين كه بايد داخل آن بنشينيم و مواظب باشيم ببينيم كي عراقي سرش را از سنگرش بيرون مي آورد و ما شليك كنيم، ولي وقتي كه وارد شديم، نه تنها سنگرها آن طور نبود، بلكه اصلاً عراقي ديده نمي شد. فقط مي گفتند آن روبرو 7 كيلومتر آن طرف تر، عراقي ها هستند. از خاكريز كه خبري نبود، بگذرد از هيچ چيز خبري نبود. همه مان با «ام يك» بوديم به جز پنج پاسدار كه در گروهان، «ژ3» داشتند. سنگرها همچون قبرهايي بي سقف بودند. اگر هم سقفي داشت، خار بود. براي اولين دفعه بود كه خمپاره اي در نزديكي هاي ما به زمين خورد و تازه متوجه شديم كه نخير، جنگ، جنگ نامردي است و از دور يكديگر را مي كوبند. كم كم داشتيم متوجه مي شديم كه جنگ يعني چه و آموزش هايي كه ديده ايم، هيچ به دردمان نمي خورد و هم اكنون هم من بر اين اعتقادم كه جنگ را بايد در جنگ آموخت...

    دست نوشته شهید علیرضا عاصمی

  • مهدی کرمی

    درود به روان پاکتان.من که ازخودم خجالت میکشم

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار