«بیوا» یا بربط ارمغان فرهنگی ایران به ژاپن
پارسینه: اهل تحقیق بر آنند که«بیوا»یا بربط ژاپنی از ایران باستان آمده است
اهل تحقیق بر آنند که«بیوا»یا بربط ژاپنی از ایران باستان آمده است.بربطهائی که از ایران و به دست بازرگانان به اروپا برده شد و الگوی بربط فرنگی( Lute )شد،و از روی آنهائی که از راه چین به کرده و ژاپن آمد،«بیوا»را ساختند.گفتهاند که این ساز در دورهء تاریخی نارا( Nara ،سالهای 710 تا 780 میلادی)به ژاپن آمد؛بربط که به چین رفت آنرا با تحریف نام اصلی«بیپا»خواندند؛و چون به ژاپن آمد،به همین قیاس«بیوا»نام گرفت.
بسا که گوش سپردن به آواز«بیوا»پرنده خیال را به پرواز درمیآورد،و این اندیشه در سر میآید که چه بسیار از مردم در چار گوشهء جهان از نغمه این ساز به شور و وجود آمدهاند؛چه بسیار داستانها و افسانههای گوناگون که در اقطار عالم همراه بانوی این ساز گفته و خواندهاند.در ژاپن هم آوای بیوا با حکایتها و داستانهای مردم و تاریخ این سرزمین همساز و دمساز است.
میگویند که این ساز گلابی شکل را در ژاپن از چوب درخت توت میسازند.غنا و قدرت آوازی که با زخمه و پنجهء نوازندهء چیرهدست از بیوا برمیآید،به گوش صاحبدلان مینشیند.آوای «بیوا»پرطنین و نافذ است و رنگ غم دارد. بیشتر بربطهای ژاپنی چهار تار دارد،امّا گاهی پنج تار هم دیده میشود.
در رسم قدیم ژاپن،داستانگویان و نقالان،حکایت خود را با«بیوا»همراهی میکردند. ترانههائی که با«بیوا»خوانده میشد بیشتر سرودها و داستانهای موزون رزمی بود با رنگ تند جبرگرائی یا فلسفهء جبری( Fatalism )بودائی.نمونهء این ترانهها و حکایتها،بهرهها و فرازهائی است از داستان تاریخی معروف ژاپن«هیکه مونوگاتاری»( Heike Monoga?ta?ri )یا داستان هیکه،که خواننده یا نقّال آنرا با ساز«بیوا»همراهی میکند،و به این خواندن«هی که-بیوا» میگویند،که آهنگ و وزنی خاص دارد و به نقالی شاهنامه در ایران میماند.
از نوازندههای معروف«بیوا»یا بربط ژاپنی اینروزها جونکو هاندا( Junko Handa )است که بیشتر در خارج ژاپن مینوازد.بربط او پنج تار دارد.
ساز ایرانی هم که طنین تارهای آن نرمی و گوشنوازی«بیوا»را دارد برای شنوندهء شناسای ژاپنی آشنا و دلانگیز است.ماساهارو یوشیدا( Masaharu Yoshida )نخستین فرستاده ژاپن در تاریخ جدید که در سالهای 1881-1880(1298-1297 هـ.ق.)به ایران آمده،تجربهء خود را از ساز ایرانی چنین به قلم آورده است:«سازهای آنها(ایرانیها)عبارت بود از سنتور،نی،تار-که غمانگیز بود و احساسی از سوز و تنهائی به شنونده میداد.موسیقی ایرانی به دلم نشست و حال خوشی در من به وجود آورد»(ماساهارو یوشیدا،سفر به ایران)به ژاپنی(،ص 177)
دربارهء آمدن«بیوا»به ژاپن،پژوهندگان بر آنند که این ساز در دوره سلسله توء(یا تهآنگ) To?(Ta?ng) چین(سالهای 620 تا 907 میلادی)به ژاپن آمد.چند نمونهای از این سازها که از راه ابریشم به ژاپن آمد در«شوء سوءئین»(( Sho?so?- ،گنجینه باستانی امپراتوری ژاپن،در کنار معبد بودائی«توءدای-جی» ( To?dai-ji )در«نارا»پایتخت باستانی ژاپن نگاهداری میشود.گفتهاند که این سازها که چهار تار دارد از«باختر»چین به ژاپن آمده،و این«باختر فراسوی چین»به احتمال زیاد ایران است.
پیداست که سازهای گوناگون ایرانی و نغمههای ساخته استادان موسیقی،و همراه آن نیز شعر فارسی،به چین رفته بود و در پهنهء آن سرزمین رواج گرفته.در ختاینامه(چاپشده به کوشش ایرج افشار،مرکز اسناد فرهنگی آسیا،1357)که شرح مشاهدات سید علی اکبر ختائی معاصر شاه اسماعیل صفوی در سرزمین چین است و به سال 922 هـ.ق.فراهم آمده،مؤلف در باب یازدهم«در بیان خرابات و خراباتیان»در چین آورده است:«و در کوی خرابات معلّمخانه[ها]ست که اولاد اهل خرابات را که دختر بود سازندگی و خوانندگی تعلیم کنند،و اگر پسر بود بازیگری تعلیم کنند. «و دیگر عجایب آنکه آن خراباتیان،خورشیدرویان پریزاد،خیلخیل سازها را در گردن حمایل کرده...و سازها را ساز کرده به خوانندگی حزین آواز کرده: جمله موسیقارزن،بربطسرای لحن داودی ازیشان جانفزای برکشیده آن بتان یک سر سماع عقل جان را کرده،جان تن را،وداع» (ص 129). در کتاب ارزندهء ریوایچیها هایاشی Rioichiro Hayashi بهنام شیلکو رودو( Shilko Ro?do? یا راه ابریشم( Silk Road ) به ژاپنی؛چاپ توکیو،1962)نیز تصویری از بیوای پنجتار که در گنجینهء شوء سوءئین نگاهداری میشود امده است(مقابل صفحهء 168 آن کتاب).همنجا تصویری از
مجسمهء سفالی که از گروه نوازندگان دورهء توء(-تهآنگ)در چین یافت شده آمده که در میان آنها دو بربطنواز که سازهای خود را در دست دارند نشستهاند و مینوازند.هایاشی نیز بر اینست که این ساز از ایران آمده است.
چنانکه در شرح بر مقاله«ژاپن در چشم صحافباشی»(زیرنویس 32)یاد شد،سه چیز در ژاپن«بیوا»نام دارد:یکی همان بربط چهر یا پنج تار است؛دوم دریاچهای در شمال شرقی کیوتو در ایالت شیگا،و سوم میوهای که مانند گلابی جنگلی خودمان است و در ماه آغاز تابستان میرسد.این هر سه به شکل گلابی است.و دانسته نیست که آیا نام آنها از هم گرفته شده،و اگر چنین است،کدام از دیگری.شاید هم دریاچهء بیوا را برای شباهت به گلابی چنین نام نهادهاند. ژاپنیها دربارهء همنامی این بزرگترین دریاچهء سرزمینشان با ساز«بیوا»افسانهای لطیف ساختهاند تا نمونهای از روح ایثار را به نوجوانان بیاموزد.داستان چنین است: «درویش بربطنواز خانهبدوشی ایالت شینانو( Shinano )را پیاده میپیمود.او درویشی نابینا بود.چون به روستائی میرسید،ساز خود را که به کول انداخته بود در دست میگرفت و نغمهای ساز میکرد.خوشیش در این دنیا همین بود که روستائیان را که از خستگی کار کاشت و برداشت از پا افتاده بودند،با آوای سازش شاد کند. یک روز درویش بربطنواز تا دل کوهستانی آساهی( A?sa?hi )رفت،و آنجا به دریاچه بزرگی رسید.عرق از پیشانی پاک کرد و کنار آب نیلگون دریاچه در سایهء خنک درختی
نشست؛سازش را بر گرفت و شروع به نواختن و سرودن کرد.نغمه زیر و بم تار در کوه میپیچید و سپس در پهنه دریاچه محو میشد.ترانهای که خواند،بادی سرد و تند وزیدن گرفت و پیرموردی پیش او پدیدار شد. خوب،درویش؛خوب تار مینوازی.اگر نغمهای دیگر برایم بزنی،رازی گرانبها برایت خواهم گفت.»
درویش از بودن پیرمرد در آن جای دورافتاده کوهستان حیرت کرده بود،امّا ناخودآگاه زخمه بر تار زد و نواخت و نواخت تا هوا تاریک شد.پس پیرمرد از جا بلند شد و گفت:«درویش!حالا رازم را بشنو.من صورت اصلیم اژدهاست و نگاهبان این دریاچهام.فردا،شب شانزدهم ماه است، و من چنان توفانی برپا میکنم که دریاچه به طغیان میآید.پس بهتر است که تو هرچه زودتر از این کنار و ده نزدیک اینجا دور شوی و جان به سلامت ببری.امّا اگر این راز را به دیگر مردم بگوئی خودت خواهی مرد.» پیرمرد جادو به لحظهای بزرگ و بزرگتر شد و به صورت اژدهائی دمان با چشمهای آتشبار درآمد.آب دریاچه هم به طغیان آمد. درویش از اثر نفس اژدها از هوش رفت.چند ساعتی دیگر که از سوز سرمای شب کوهستان به خود آمد،جز غریو باد که در کوه میپیچید و رفتهرفته بالا میگرفت،چیزی شنیده نمیشد. لرزه بر اندام درویش افتاده بود و دندانهایش از ترس به هم میخورد.برخاست و به راه افتاد و به کمک دستهای لرزان که بن علفها را چنگ میزد،در باریکه راه کوه پیش رفت. سپیده صبح داشت میدمید که درویش نابینا به دهکدهء دامنه کوه رسید.دودی که از دودکش خانههای ده به هوا میرفت و صدای خروسها که اینجا
و انجا اواز میکردند،نشان از حرکت و زندگی میداد.
درویش با خودش گفت:آیا تقدیر اینست که این روستا را سیل نابود کند!اگر بیگفتن رازی که میدانم ازینجا بروم،همهء مردم ده میمیرند.اگر هم این راز را فاش کنم،خودم خواهم مرد... چژه باید بکنم؟بگویم یا نه؟درویش در غرقاب اندیشه فرورفت.نمیدانست چه بکند. ناگهان درویش پا به دویدن گذاشت.در دلش فریاد میکرد:«نمیخواهم بمیرم.میخواهم زنده بمانم.از مرگ بیزارم.»چنان تند میدوید که در راه باریک و سنگلاخ کوهستان پایش به یک پیکرهء سنگی جیزو(قدیس بودائی)گیر کرد و زمین خورد. دو بچه که زمین خوردن درویش را دیده بودند،بر او دل سوزاندند و به سویش دویدند. یکی از بچهها پشت درویش را مالید تا به حال بیاید،و بچهء دیگر پیالهای آب برایش آورد تا گلوئی تازه کند.یکی از اهل روستا هم از راه رسید و گفت:«خیر باشد درویش!پیداست که خستهای!بیا به خانهء ما و کمی راحت کن،هرچند که چیزی نداریم که نیاز کنیم».دیگر مردم ده هم کمکم پیدایشان شد و همه گفتند:«بله،بله؛اینجا بمان و خوب خستگی در کن و برایمان بربط بزن.»هرکدام از مردم ده میخواست که او را به خانهء خودش ببرد.درویش در برابر این رفتار دهنشینان زبانش بند آمد و دستهایش که پیالهء آب را گرفته
بود لرزیدن گرفت و بلند به گریه افتاد.با صدای گرفته و همراه با هقهق گریه گفت:«باید مرا ببخشید!چیزی نمانده است که صفت آدمی را گم کنم.عزیزان من!عجله کنید و بگریزید.دریاچهء میان کوه بزودی طغیان میکند و امشب سیل این دهکده را خواهد برد.زود بگریزید و بروید».
مردم روستا به شنیدن این حرف به جنب و جوش افتادند.به سفارش ریشسفیدها،مردهای ده آذوقه و اثاثشان را به بالاخانهها بردند و زنها هم برای چند روز نان و خوراک آماده کردند تا همراه ببرند.دیر نکشید که بارانی سیلآسا گرفت.مردم به زنها و پیرها کمک کردند و همه رفتند و تا تاریک نشده بود در جای محفوظی پناه گرفتند. همان دم صدای باران و باد کوه را به لرزه انداخت و سیلی با خروش و غرش سهمگین روستا را در خود گرفت.سیل تختهسنگهای بزرگ را چون بازیچهای میبرد و به هرجا میکوفت. امّا مردم ده که به بلندیها رفته بودند آسیبی ندیدند،و چون توفان گذشت و سیل نشست به روستاشان باز آمدند و درویش را که تنها مانده بود در میان گرفتند.همه از دلوجان سپاسگزارش بودند که از اژدها بیم نیاورده و آنها را از مرگ رهانده بود.در همان هنگام بادی از یک سو وزید و ابری سیاه همراه آورد،و چنان غرّشی از کوه برآمد که همه از ترس فریادی زدند و بر زمین افتادند. چون به خود آمدند،درویش را آنجا ندیدند؛«درویش کجا رفت!همینجا کنار من بود درویش! درویش!»«پس غرّشی که شنیدیم از اژدها بود!»پیرمردی از روستائیان شتابان راه بالای کوه را در پیش گرفت و همه در پی او
دویدند.«کجا میروی پیرمرد؟کجا؟»«میروم به دریاچه!باید درویش را نجات داد!»امّا روستائیان که نفسزنان و افتان و خیزان به کنار دریاچه رسیدند،پیرمرد را آنجا ندیدند،و فقط ساز او،«بیوا»(بربط)،روی آب دریاچه شناور بود.مردم روستا زانوهاشان از غم دو تا شد.نشستند و تلخ گریستند.از آنروز این دریاچه را«بیوا-ایکه»یا دریاچه «بیوا»(بربط)میخوانند.
این مقاله نخستین بار در مجله کلک شماره34 و در دی ماه 1371 به چاپ رسیده است
دکترهاشم رجب زاده (دانشگاه مطالعات خارجی اوساک ا- ژاپن)
استاد ایران شناسی و تاریخ.برای اطلاعات بیشتر درباره او به لینک زیر مراجعه کنید:
https://www.iran-newspaper.com/1385/850914/html/mehr.htm
ارسال نظر