زن جوان: سولماز مرا به شرکت در پارتیهای شبانه و خیانت تشویق میکرد
پارسینه: زن ۳۶ سالهای که به اتهام خلوت کردن با مردی غریبه توسط نیروهای انتظامی دستگیر شده بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهدتوضیحاتی ارائه داد.
سولماز مرا فریب داد. هیچ گاه فکر نمیکردم با نیت شومی به من نزدیک شده باشد. او در حالی همانند یک مار خطرناک بر زندگی ام چنبره زده بود که من سیر تا پیاز زندگی خصوصیام را برایش بازگو میکردم و با او به درد دل میپرداختم، اما روزی فهمیدم که او چه نقشه وحشتناکی برایم کشیده است که حلقههای قانون بر دستانم گره خورده بود و ...
زن ۳۶ سالهای که به اتهام خلوت کردن با مردی غریبه توسط نیروهای انتظامی دستگیر شده است، با بیان این که همچون گنجشک کوچک و ساده دل در دام ماری خطرناک و زهرآگین گرفتار شده ام به طوری که آشیانهام متلاشی شد درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود که عاشق «صادق» شدم.
آن زمان ۱۸ سال بیشتر نداشتم و در اوج هیجانات دوران جوانی جز ازدواج با صادق به چیز دیگری فکر نمیکردم همه فکر و زندگی ام صادق بود تا این که بالاخره خودم را به پررویی زدم و با بی حیایی مقابل پدر و مادرم ایستادم و در برابر مخالفتهای آنها فقط یک حرف داشتم یا صادق یا هیچ کس دیگر! اصرار و پافشاریهای من در نهایت نتیجه داد و من با وجود همه مخالفتها پای سفره عقد نشستم و به رویای خودم دست یافتم. از آن روز به بعد گویی در عالم دیگری زندگی میکردم صادق را دوست داشتم و برای دیدنش لحظه شماری میکردم. پدرم یک کارگر ساده بود و به سختی هزینههای خانواده هفت نفره ما را تامین میکرد و من از این که دیگر سربار خانواده ام نبودم از ازدواجم رضایت بیشتری داشتم. بارها از زبان بزرگ ترها شنیده بودم کسانی که درگیر عشق خیابانی میشوند عاقبت خوشی ندارند چرا که این عشقهای خیابانی در زندگی مشترک نیز ادامه مییابد و به خیانتهای زناشویی میانجامد، اما من به این حرفها توجهی نداشتم و آنها را خیال پردازی میدانستم چرا که معتقد بودم اگر فردی به همسرش عشق بورزد به فکر خیانت نمیافتد! خلاصه زندگی شیرین من و صادق در حالی آغاز شد که من سعی میکردم محیطی پر از مهر و عاطفه را برای همسرم فراهم کنم.
در طول چند سال صاحب یک دختر و یک پسر شده بودیم و از نظر مالی نیز هر روز بیشتر پیشرفت میکردیم تا این که مالک خانه و ماشین شدیم. این زندگی شیرین در حالی ادامه داشت که من دیگر از نظر مالی در وضعیت خوبی بودم و در باشگاه ورزشی ثبت نام کردم. آن جا بود که با «سولماز» آشنا شدم. او زنی مطلقه بود و ادعا میکرد به خاطر خیانتهای همسرش از او جدا شده است. او آن قدر از رفتارهای زشت همسرش سخن گفت که من هم آرام آرام به صادق مشکوک شدم چرا که رفتارهای او با آن چه سولماز میگفت: مطابقت داشت. در این میان بالاخره فهمیدم که صادق نیز با زن دیگری ارتباط دارد و به من خیانت میکند. از آن روز به بعد زندگی من به یک جهنم سوزان تبدیل شد. وقتی به همسرم درباره رفتارهایش اعتراض میکردم پول زیادی به کارت بانکی ام میریخت و میگفت: هر چه دوست داری بخر! هر گونه میخواهی زندگی کن! ولی دست از سرم بردار! تازه به یاد حرفهای بزرگ ترها افتاده بودم، اما دیگر دیر شده بود.
خلاصه در اثنای این مشکلات سولماز سنگ صبورم شده بود و من ریز و درشت زندگی ام را برایش بازگو میکردم! تا این که روزی سولماز اشک هایم را پاک کرد و گفت: فدای سرت! تو هم به شوهرت توجهی نکن! خوش باش و خوش بگذران! با این حرفهای سولماز تحت تاثیر قرار گرفتم و از آن روز به بعد به همراه او در مهمانیها و پارتیهای شبانه شرکت میکردم و به کافی شاپ و رستوران میرفتم تا این که در میان همین رفت و آمدها روزی سولماز جوان غریبهای به نام «جمشید» را به من معرفی کرد و مدعی شد او یک دوست اجتماعی خوب است که میتواند سنگ صبورم باشد و مرا از این ناراحتیهای روحی نجات دهد. این گونه بود که دوستی من با جمشید به روابط خیابانی و دیدارهای پنهانی کشید، اما نمیدانستم همه اینها نقشه سولماز است که، چون مار خطرناکی بر زندگی ام چنبره زده بود و با همسرم ارتباط داشت. مدتی بعد سولماز با من تماس گرفت و گفت: جمشید میخواهد تو را ببیند. من هم بلافاصله آدرس قرار در منزل یکی از دوستانم را به او دادم، ولی او محل قرارمان را به همسرم اطلاع داده بود. من و جمشید در آن خانه توسط ماموران انتظامی دستگیر شدیم. حالا هم همسرم قصد دارد مرا طلاق بدهد، اماای کاش...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این پرونده برای رسیدگی قضایی و کارشناسی در اختیار مددکاران اجتماعی کلانتری قرار گرفت.
زن ۳۶ سالهای که به اتهام خلوت کردن با مردی غریبه توسط نیروهای انتظامی دستگیر شده است، با بیان این که همچون گنجشک کوچک و ساده دل در دام ماری خطرناک و زهرآگین گرفتار شده ام به طوری که آشیانهام متلاشی شد درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود که عاشق «صادق» شدم.
آن زمان ۱۸ سال بیشتر نداشتم و در اوج هیجانات دوران جوانی جز ازدواج با صادق به چیز دیگری فکر نمیکردم همه فکر و زندگی ام صادق بود تا این که بالاخره خودم را به پررویی زدم و با بی حیایی مقابل پدر و مادرم ایستادم و در برابر مخالفتهای آنها فقط یک حرف داشتم یا صادق یا هیچ کس دیگر! اصرار و پافشاریهای من در نهایت نتیجه داد و من با وجود همه مخالفتها پای سفره عقد نشستم و به رویای خودم دست یافتم. از آن روز به بعد گویی در عالم دیگری زندگی میکردم صادق را دوست داشتم و برای دیدنش لحظه شماری میکردم. پدرم یک کارگر ساده بود و به سختی هزینههای خانواده هفت نفره ما را تامین میکرد و من از این که دیگر سربار خانواده ام نبودم از ازدواجم رضایت بیشتری داشتم. بارها از زبان بزرگ ترها شنیده بودم کسانی که درگیر عشق خیابانی میشوند عاقبت خوشی ندارند چرا که این عشقهای خیابانی در زندگی مشترک نیز ادامه مییابد و به خیانتهای زناشویی میانجامد، اما من به این حرفها توجهی نداشتم و آنها را خیال پردازی میدانستم چرا که معتقد بودم اگر فردی به همسرش عشق بورزد به فکر خیانت نمیافتد! خلاصه زندگی شیرین من و صادق در حالی آغاز شد که من سعی میکردم محیطی پر از مهر و عاطفه را برای همسرم فراهم کنم.
در طول چند سال صاحب یک دختر و یک پسر شده بودیم و از نظر مالی نیز هر روز بیشتر پیشرفت میکردیم تا این که مالک خانه و ماشین شدیم. این زندگی شیرین در حالی ادامه داشت که من دیگر از نظر مالی در وضعیت خوبی بودم و در باشگاه ورزشی ثبت نام کردم. آن جا بود که با «سولماز» آشنا شدم. او زنی مطلقه بود و ادعا میکرد به خاطر خیانتهای همسرش از او جدا شده است. او آن قدر از رفتارهای زشت همسرش سخن گفت که من هم آرام آرام به صادق مشکوک شدم چرا که رفتارهای او با آن چه سولماز میگفت: مطابقت داشت. در این میان بالاخره فهمیدم که صادق نیز با زن دیگری ارتباط دارد و به من خیانت میکند. از آن روز به بعد زندگی من به یک جهنم سوزان تبدیل شد. وقتی به همسرم درباره رفتارهایش اعتراض میکردم پول زیادی به کارت بانکی ام میریخت و میگفت: هر چه دوست داری بخر! هر گونه میخواهی زندگی کن! ولی دست از سرم بردار! تازه به یاد حرفهای بزرگ ترها افتاده بودم، اما دیگر دیر شده بود.
خلاصه در اثنای این مشکلات سولماز سنگ صبورم شده بود و من ریز و درشت زندگی ام را برایش بازگو میکردم! تا این که روزی سولماز اشک هایم را پاک کرد و گفت: فدای سرت! تو هم به شوهرت توجهی نکن! خوش باش و خوش بگذران! با این حرفهای سولماز تحت تاثیر قرار گرفتم و از آن روز به بعد به همراه او در مهمانیها و پارتیهای شبانه شرکت میکردم و به کافی شاپ و رستوران میرفتم تا این که در میان همین رفت و آمدها روزی سولماز جوان غریبهای به نام «جمشید» را به من معرفی کرد و مدعی شد او یک دوست اجتماعی خوب است که میتواند سنگ صبورم باشد و مرا از این ناراحتیهای روحی نجات دهد. این گونه بود که دوستی من با جمشید به روابط خیابانی و دیدارهای پنهانی کشید، اما نمیدانستم همه اینها نقشه سولماز است که، چون مار خطرناکی بر زندگی ام چنبره زده بود و با همسرم ارتباط داشت. مدتی بعد سولماز با من تماس گرفت و گفت: جمشید میخواهد تو را ببیند. من هم بلافاصله آدرس قرار در منزل یکی از دوستانم را به او دادم، ولی او محل قرارمان را به همسرم اطلاع داده بود. من و جمشید در آن خانه توسط ماموران انتظامی دستگیر شدیم. حالا هم همسرم قصد دارد مرا طلاق بدهد، اماای کاش...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این پرونده برای رسیدگی قضایی و کارشناسی در اختیار مددکاران اجتماعی کلانتری قرار گرفت.
منبع:
خراسان
ارسال نظر