بررسی رمان بامداد خمار فهیمه رحیمی
از جمله ویژگی داستانهای عامهپسند آن است که مسایلی را مطرح میکند که قادر به حلکردنشان باشد.
داستانهای آگاتاکریستی از جمله اینگونه داستانهاست. در ایران فهیمه رحیمی از مهمترین نویسندههای عامهپسندی است که شخصیت داستانهایش را طوری طراحی میکند که درنهایت عاقبتبخیرشده یا به یک تعبیر قادر به حل مسایلشان باشند.
رمان بامداد خمار نوشته فتانه حاجسیدجوادی نمونهای از داستانهای عامهپسند است. نگارنده به بهانه درگذشت فهیمه رحیمی به بررسی کوتاهی از رمان بامداد خمار میپردازد.
***
- «سلام از بنده، فرمایشی بود؟
- من با عصمتخانم کار دارم
- اسم شریف سرکار؟
- من... من... دختر آقای بصیرالملک هستم. به عصمت خانم بفرمایید محبوبه»
نام بصیرالملک در تمامی رمان بامداد خمار اثر فتانه حاجسیدجوادی حضوری سنگین و تعیینکننده دارد تا به آن حد که نهتنها قهرمان اصلی داستان - که محبوبه است - بلکه حتی ضدقهرمان - رحیم - نیز از دایره قدرت این نام خلاصی نمییابد.
به بیانی دیگر این «نام» تا به آن حد قدرت دارد که هویت تکتک افراد خانواده را از پیش معین میکند.
بامداد خمار، زندگی محبوبه، دختر بصیرالملک از اشراف سرشناس است که به تمامی خواستگاران و ازجمله خواستگاری پسرعموی اشرافیاش منصور، جواب رد میدهد تا با شاگرد نجاری به نام رحیم ازدواج کند. این کار با مخالفت شدید خانواده و پدرش بصیرالملک روبهرو میشود اما محبوبه کار خودش را میکند. از آن به بعد یعنی بعد از ازدواج محبوبه با رحیم، بصیرالملک ورود محبوبه را به خانه تا مادامی که همسر رحیم است ممنوع میکند.
تفاوت جایگاه اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و... میان محبوبه و رحیم بر روابط آنها سایهای سنگین میاندازد و آن را به بحران میکشاند.
این بحران بعد از آنکه محبوبه بچه دومش را سقط میکند به اوج میرسد تا آنکه سرانجام محبوبه پشیمان از تصمیمی که گرفته در حالی که برای همیشه نازا شده به سوی خانواده خود - بصیرالملک - بازمیگردد تا اینبار بهعنوان همسر دوم با پسرعمویش منصور ازدواج کند.
ماجرای عشقی مانند بامداد خمار در ادبیات زیاد وجود دارد. عشق به تعبیر ژولیا کریستوا «سرپیچی از یک ممنوعیت» است که اگر بسط یابد به تمایز منتهی میشود. تمایزی که آغاز فضایی نو در زندگی قهرمان داستان خواهد بود، فضایی که تفاوت کیفی با گذشته دارد «برای خلق و به دستآوردن یک فضای روانی یا قلمروی درونی، موجودات سخنگو باید از فرهنگ نمایش، از ساختارهای سخت نمادین و از هویتهای متجانس سرپیچی کنند.»
خروج فرد از تصلب ساختارهای نمادین باعث آن میشود که در آغاز، خود را بیگانه و غریب بیابد مانند یک غریبه که به خانهای بهکلی متفاوت از خانه خود، قدم میگذارد و ناگزیر است با زبانی متفاوت از زبان خود سخن بگوید. هنگامی که محبوبه خانه پدریاش را ترک میکند و قدم به خانه همسرش رحیم میگذارد با حس بیگانگی مواجه میشود: «من پا به حیاط گذاشتم و مات و مبهوت به درودیوارخیره شدم. تمام این خانه به اندازه حیاطخلوت خانه پدریام نیز نمیشد... بره آهویی بودم که در دشتی خشک و غریب، تنها و سرگردان مانده و در پشت سرش شکارچی و مقابلش سرزمینی مرموز و ناشناخته گسترده بود.»
سرپیچی بیسامانی و کولیوار، سرگردانی است. کولیبودن بیریشهگی است، برای خروج از کولیگری باید در جایی مستقر شد و ریشه دواند. این کار البته مستلزم مداومت و پافشاری است، محبوبه که جسورانه به همسری رحیم درمیآید میخواهد خودش باشد و تنها به احساسات خود پایبند باشد، غافل از آنکه ساختارهایی متصلب و مسن وجود دارند که او را به سادگی آزاد نمیگذارند.
تنش میان تصلب ساختار و آزادی سوژه، قدمتی دیرینه به اندازه عمر آدمی دارد، سوژه آنگاه رهایی مییابد که ساختار را در هم بشکند، آیا محبوبه چنین امکانی دارد؟ از طرفی دیگر ساختارها به دلیل قرارداشتن در موقعیتی فرادست سوژه، وارث باورها و هنجارها و ساختهای نمادینی هستند که از آن سرمایه بهعنوان سلاحی بسیار کارساز استفاده میکنند و بنابراین امکان مانور بیشتری برای خود فراهم میآورند. بصیرالملک، نماینده چنین ساختاری است و بنابراین ابتکار عمل را به دست میگیرد، او ورود محبوبه را به خانه ممنوع میکند، اما در همان حال با استفاده از امکانات اقتصادی، او را تحت اتوریته خود نگه میدارد. بصیرالملک خطاب به رحیم با تحکم میگوید: «... خوب گوشهایت را باز کن، یک خانه به اسم دخترم میکنم که در آن زندگی کنید، با یک دکان نجاری که تو توی آن کاسبی کنی، ماهبهماه دایه خانم 30تومان کمک خرجی برایش میآورد، مهریهاش باید دوهزارو500تومان باشد.»
تمایز تنها آن هنگام که توسط سوژه درونی میشود امکانات گسست از ساختار را مهیا میکند اما اتوریته بصیرالملک دمی محبوبه را تنها نمیگذارد.
هویت بصیرالملک همچون باری سنگین بر دوش محبوبه سنگینی میکند و مانع از تحرکش میشود و فیالواقع او را به انقیاد خود درمیآورد. لویی آلتوسر ساختارگرای مشهور مثالی دارد که رابطه ساختار، هویت از پیش تعیین شده و انقیاد را مطرح میکند.
تز آلتوسر مبتنی بر این مساله است که ایدئولوژی فرد را بهعنوان سوژه فرامیخواند یا خطاب میکند.
آلتوسر در مثال خود میگوید آدمی را در نظر بگیرید که فردی معمولی است و در خیابان قدم میزند، او سرگرم کار خود است و به دیگران کاری ندارد اما ناگهان یک افسر پلیس که به دنبال مجرم فراری است او را مورد خطاب قرار میدهد و با صدای بلند فرمان ایست میدهد، این فرمان یا خطاب، اگرچه معمولیترین کار هر پلیس است اما فرد عادی با شنیدن این فرمان ناگهان سر برمیگرداند و آنگاه ناخودآگاه با خطاب پلیس نام مجرم را بر خود میبیند. به نظر آلتوسر جایگاه افراد و هویتشان در جامعه همینگونه شکل میگیرد و از پیش تعیین میشود تا آنان به خیال خودآزادانه انقیاد، مجرمبودن یا همان حس خطاکاری را پذیرا شوند «فرد را بهعنوان سوژهای آزاد خطاب میکنند تا آزادانه انقیاد را بپذیرد، تا نشانهها و کنشهای انقیادش را «به دست خود» به نمایش گذارد، هیچ سوژهای وجود ندارد مگر آن به وسیله و برای انقیاد به وجود آمده باشد. همین است که سوژهها خیال میکنند «همه کار را خود انجام میدهند.
اینکه سوژهها «همه کار را خود انجام میدهند» ریشه در همان خطابی دارد که فرمان مجرمبودن یا همان فرمان ایست میدهد و سوژهها ناخودآگاه آن را میپذیرند.
نام بصیرالملک به پشتوانه جایگاه نمادینی که در سلسله روابط اجتماعی دارد پیشاپیش هویت افراد و جایگاه آنان را معین میکند، دنائت و پستی رحیم از یک طرف و تمایل بازگشت به خانه پدری در محبوبه، سرانجام او را به خانه بصیرالملک برمیگرداند. محبوبه سرانجام به نقطه آغاز خود بازمیگردد تا «کلیشه» نهتنها در انتخاب مضمون عشق بلکه در محتوای داستان و سیر آن نیز انجام بگیرد.
کلیشهای که بنابر کلیشهبودنش فاقد تحقق اتفاق مهمی است، به این سان محبوبه به خانه باز میگردد تا مطابق داستانهای عامهپسند خود مساله خود را حل کند و به نقطه آغاز خود بازگردد، تنها با بازگشت محبوبه به خانه است که هیجانات این رمان خواندنی فروکش میکند «تا وارد شدم انگار ملکه وارد شده، دایه جانم، دده خانم، حاج علی و حتی کلفت جدید که مادرم گرفته بود، همه به استقبال آمدند.
نادر شهریوری
منبع:روزنامه شرق
ارسال نظر