مادران انتظار
پارسینه: 31 تقویم عوض شد،31 بهار، 31 تابستان، 31 پاییز، 31زمستان، بهروز اما یوسفی شده بود که میل کنعان نداشت؛ ابراهیموار، آتش به صفای قدمش گلستان شده، از گلستانش بیرون نمیآمد
چون موسی موجموج در سبدی چوبی، روی دستهای نیل رفته، خیال برگشتن نداشت؛ بیبی اما بیتاب پسرکش بود، بیتاب بهروزش؛ بیتاب عطر تنش که نفسنفس با باد،از دشتهای گرم و سوزان میآمد؛ بیتاب شانههای محکمش که پناه گریههای مادر بود؛ بیتاب چشمهای محجوبش که هزار بار از غم شهدای کربلا خیس شده بود؛ بیتاب صدایش که مثل لالایی آرام جان پیرزن بود؛ حتی بیتاب تماشایش، وقتی در مرخصیهای کوتاه از جبهه میآمد و با همان لباسهای خاکی و چفیه، زیر نور کمرنگی که از پنجرههای خانه محقرشان تو میریخت، از خستگی به خواب میرفت.
دلتنگی که امان بی بی را می برید، می رفت سراغ سنگ سیاهی در بهشت زهرا (س) که روی آن اسم پسرکش را نوشته بودند و بعد مثل مهمانی که بیم داشته باشد مبادا صاحبخانه راهش ندهد، با انگشت های لرزان، آهسته روی سنگ می کوبید و عزیزش را صدا می کرد «پسرکم بهروز! کجا جان داده ای نور چشمم؟ کی ببینمت مادر؟ دلم برایت تنگ شده.»
سنگ سیاه اما مثل دری رو به خانه ای خالی بود. بهروز بی بی، آنجا نبود. پیرزن، نبودن پسرکش را حس می کرد و به همین خاطر دم به دم پریشان تر می شد و آن وقت، سوگوار و سرگشته، عکس سیاه و سپید پاره تن شهیدش را بغل می گرفت، راه می افتاد پی کاروان های شهدای گمنام، زار می گریست، ضجه می زد و به هر که به چشمش آشنا می آمد، التماس می کرد «شما پسر مرا نمی شناسید؟ اسمش بهروز صبوریست، هجده ساله بود، در عملیات مسلم بن عقیل منطقه سومار، جاویدالاثر شد. شما او را ندیده اید؟»
سوی چشم های بی بی رفته بود، شهر بی یار که ارزش دیدن نداشت، چشم می خواست چکار، به همین خاطر گیج و بی خود، از کنار تابوت های پرچم پیچیده و مردم سیاه پوش و غمگین، می گذشت و بو می کشید، اما عطر تن بهروزش نبود؛ گوش می کرد، اما صدای ضربان قلب بهروزش نمی آمد، دست می کشید روی تابوت ها، اما گرمای تن عزیزش را حس نمی کرد، پسرش انگار داشت مثل روزهای کودکی، با مادر قایم موشک بازی می کرد، بی بی اما دیگر طاقت دوری عزیزش را نداشت، ذره ذره داشت آب می شد و بهروز، ندیدنی و دور، مادر را تماشا می کرد که گریه نفسش را می برید و میان هق هق به رهگذرها می گفت «داماد بی نام نشان دیده اید؟ این داماد بی نام و نشان، پسر من است. شما همرزمش نبوده اید؟ رفیقش نبوده اید؟ صورتش به خیال تان آشنا نیست؟»
قصه عاشقی پیرزن چشم انتظار، مستور نماند؛ مردم حکایت بی بی و بهروز را مثل عاشقانه های هزاران ساله برای هم تعریف کردند و آنقدر از حال زار پیرزن گفتند که حرف هایشان رسید به گوش جبهه ای های قدیم بهروز که حالا تفحصی شده بودند و وجب به وجب خاک را پی استخوان ها و پلاک ها و پیرهن های به خون نشسته همرزم هایشان می گشتند، غیرتشان نگذاشت، مادر رفیق شان، چشم انتظار بماند، بسیج شدند که هر طور شده بهروز بی بی را پیدا کنند و برسانندش به آغوش مادر، اما بهروز نبود، نمی آمد، پیدا نمی شد و به همین خاطر، علم به کمک شان آمد، از پیرزن آزمایش دی .ان .ای(DNA) گرفتند و بعد، سرصبر رفتند سراغ هزاران نتیجه آزمایش که از همرزم های گمنامشان گرفته بودند و آنقدر گشتند که فهمیدند، شهیدی با مشخصات بهروز، از سال 89 در دانشگاه خلیج فارس، کنار همرزم های گمنام دیگرش آرمیده است.
رفقای بهروز در طول راه، بارها و بارها در خیالشان بی بی را تصور کردند که با شنیدن این خبر چه واکنشی نشان می دهد، چه می گوید، چه می خواهد، چه می کند، اما هیچ کدام از حدس های شان درست نبود، خبر که به گوش بی بی رسید، فقط آه کشید و بعد یک قطره اشک از پشت شیشه ضخیم عینکش روی گونه سر خورد و چکید روی چارقدش و بعد به صورت سیاه و سپید بهروزش در قاب عکس نگاه کرد و گفت «خدا را شکر، بالاخره دلم آرام گرفت ...» و بعد ساکت شد، نشست کنار مزار تازه پسرکش و باز مثل مهمانی انگشت سبابه را به در سنگی خانه عزیزش کوبید و آن وقت، طوری که انگار صاحبخانه به استقبالش آمده است، لبخند زد و به رسم پیشکش ضیافت باشکوه شان، آهسته آهسته فاتحه خواند و صبر سی و یک ساله اش، اشک شد تا پایان قصه انتظار به وصل برسد و خنده و گریه ای همزمان، مثل بارانی که میان آفتاب نرم روزهای نرسیده به بهار، باریدن بگیرد.
مریم یوشی زاده
دلتنگی که امان بی بی را می برید، می رفت سراغ سنگ سیاهی در بهشت زهرا (س) که روی آن اسم پسرکش را نوشته بودند و بعد مثل مهمانی که بیم داشته باشد مبادا صاحبخانه راهش ندهد، با انگشت های لرزان، آهسته روی سنگ می کوبید و عزیزش را صدا می کرد «پسرکم بهروز! کجا جان داده ای نور چشمم؟ کی ببینمت مادر؟ دلم برایت تنگ شده.»
سنگ سیاه اما مثل دری رو به خانه ای خالی بود. بهروز بی بی، آنجا نبود. پیرزن، نبودن پسرکش را حس می کرد و به همین خاطر دم به دم پریشان تر می شد و آن وقت، سوگوار و سرگشته، عکس سیاه و سپید پاره تن شهیدش را بغل می گرفت، راه می افتاد پی کاروان های شهدای گمنام، زار می گریست، ضجه می زد و به هر که به چشمش آشنا می آمد، التماس می کرد «شما پسر مرا نمی شناسید؟ اسمش بهروز صبوریست، هجده ساله بود، در عملیات مسلم بن عقیل منطقه سومار، جاویدالاثر شد. شما او را ندیده اید؟»
سوی چشم های بی بی رفته بود، شهر بی یار که ارزش دیدن نداشت، چشم می خواست چکار، به همین خاطر گیج و بی خود، از کنار تابوت های پرچم پیچیده و مردم سیاه پوش و غمگین، می گذشت و بو می کشید، اما عطر تن بهروزش نبود؛ گوش می کرد، اما صدای ضربان قلب بهروزش نمی آمد، دست می کشید روی تابوت ها، اما گرمای تن عزیزش را حس نمی کرد، پسرش انگار داشت مثل روزهای کودکی، با مادر قایم موشک بازی می کرد، بی بی اما دیگر طاقت دوری عزیزش را نداشت، ذره ذره داشت آب می شد و بهروز، ندیدنی و دور، مادر را تماشا می کرد که گریه نفسش را می برید و میان هق هق به رهگذرها می گفت «داماد بی نام نشان دیده اید؟ این داماد بی نام و نشان، پسر من است. شما همرزمش نبوده اید؟ رفیقش نبوده اید؟ صورتش به خیال تان آشنا نیست؟»
قصه عاشقی پیرزن چشم انتظار، مستور نماند؛ مردم حکایت بی بی و بهروز را مثل عاشقانه های هزاران ساله برای هم تعریف کردند و آنقدر از حال زار پیرزن گفتند که حرف هایشان رسید به گوش جبهه ای های قدیم بهروز که حالا تفحصی شده بودند و وجب به وجب خاک را پی استخوان ها و پلاک ها و پیرهن های به خون نشسته همرزم هایشان می گشتند، غیرتشان نگذاشت، مادر رفیق شان، چشم انتظار بماند، بسیج شدند که هر طور شده بهروز بی بی را پیدا کنند و برسانندش به آغوش مادر، اما بهروز نبود، نمی آمد، پیدا نمی شد و به همین خاطر، علم به کمک شان آمد، از پیرزن آزمایش دی .ان .ای(DNA) گرفتند و بعد، سرصبر رفتند سراغ هزاران نتیجه آزمایش که از همرزم های گمنامشان گرفته بودند و آنقدر گشتند که فهمیدند، شهیدی با مشخصات بهروز، از سال 89 در دانشگاه خلیج فارس، کنار همرزم های گمنام دیگرش آرمیده است.
رفقای بهروز در طول راه، بارها و بارها در خیالشان بی بی را تصور کردند که با شنیدن این خبر چه واکنشی نشان می دهد، چه می گوید، چه می خواهد، چه می کند، اما هیچ کدام از حدس های شان درست نبود، خبر که به گوش بی بی رسید، فقط آه کشید و بعد یک قطره اشک از پشت شیشه ضخیم عینکش روی گونه سر خورد و چکید روی چارقدش و بعد به صورت سیاه و سپید بهروزش در قاب عکس نگاه کرد و گفت «خدا را شکر، بالاخره دلم آرام گرفت ...» و بعد ساکت شد، نشست کنار مزار تازه پسرکش و باز مثل مهمانی انگشت سبابه را به در سنگی خانه عزیزش کوبید و آن وقت، طوری که انگار صاحبخانه به استقبالش آمده است، لبخند زد و به رسم پیشکش ضیافت باشکوه شان، آهسته آهسته فاتحه خواند و صبر سی و یک ساله اش، اشک شد تا پایان قصه انتظار به وصل برسد و خنده و گریه ای همزمان، مثل بارانی که میان آفتاب نرم روزهای نرسیده به بهار، باریدن بگیرد.
مریم یوشی زاده
تا همیشه ی تاریخ، شرمنده ی این مادرانیم ...
نگاه خیره را از سنگ فرش کوچه ها بردار، که اکنون برق خون میتابد از آئینه خورشید، دو چشم منتظر را تا به کی بر آستان خانه میدوزی، تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید، نخواهی دید، نخواهی دید...
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود، که باران بلا میباردت از آسمان بر سر