یک: حاج محمدرضا زاهدیان، فرزند دزفول قهرمان و از فرماندهانِ بهنام جبههی جنوبی جنگ بود. جایی که اغلب خیلی مشهورهای فعلی، تحتِ فرماندهیاش بودند و از جمله نوادری هم بود که تا جنگ تمام شد -درجه نگرفته- پیراهن رزمندگی و سپاهیگری را بوسید و گذاشت کنار و بییک ارزن طلبکاری، معلم سادهی مدرسه شد!
دو: اسطورهی قصّهی ما ولی، علیرضازاهدیان، برادر نوجوان حاج محمدرضا است. که در ۱۲سالگی غیرت خوزستانیاش جوشید و ۷۰ (هفتاد) ماه! -از میادینِ مین تا امواجِ خروشان اروند- جلوی دشمن جنگید و در پایان جنگ -بیهیچ سهمیهای- دانشجوی ممتاز مکانیک و گل سرسبدِ دانشکدهی فنی دانشگاه تهران شد.
سه: علیرضا از روی شناسنامه کمی از ما بزرگتر بود ولی به جهت هوش و دانش و پشتکار و خصوصا آرامش و اخلاص و معنویت قابل مقایسه با هیچکداممان نبود. با قلبی بزرگ که در اوجِ شورِ بیشعورِ جنبش دانشجویی در آن سالها، هرگز نگذاشت کمترین بیحرمتی به دخترانِ دانشجو یا اساتید دانشگاه شود.
چهار: کم پیش میآمد و میآید که جوانی ۱۸ساله هم ظرفیت دعوت از دکتر سروش و علامه جعفری برای تدریس مثنوی معنوی و نهجالبلاغه در تالار چمران را داشته باشد و هم برای مهندس موسویِ معزول، یادبود بگیرد و هم از بانیان بسیج دانشجویی باشد و هم مدافع حقوق دگراندیشان. ولی علی -دریادلانه- چنین بود.
پنج: طبعا کسی که -با چنان سابقه و چنین ویژگیهایی- از یاسرهاشمی (فرزند مرحوم هاشمی رفسنجانی) که دیدهبان و همرزم او بود تا همقرارگاهیهای سابق برادرش، کلی رفیق و امکان و آسانسور داشت ولی علیرضا همینکه با معدل ممتاز درساش تمام شد، کیف و کتابهایش را برداشت و مهندسوار رفت روی داغترین و شرجیترین اسکلههای حفاری در وسط خلیج فارس.
شش: بعد هم که به خواهشِ اساتیدِ سابقاش برگشت و در کفِ کفِ ایرانخودرو، سالها و سالها آنقدر زور زد و چانه زد که قطعات شاید باکیفیت شوند و تولید داخل و آنقدر جلوی کجدستیها و خُروپُفهای حضرات ایستاد که با کلی تقدیرنامه سوت شد به برهوتی اطراف نیریز تا کارخانهی فولادِ فارس را به خونِ جگر بسازد که ساخت.
هفت: علیرضا ولی -با وجود همهی هوش و تلاشاش- به نحوِ وحشتناکی سادهدل بود! و هرگز نصایح رفقایش که آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت و حال و هوای مخلصانهی ایام جنگ هم بهاری بود و بگذشت را جدی نگرفت و ندید که حالا همینکه صنعتی از گِل درآمد و دندانگیرِ آقازادهها و نورسیدهها و رفقا شد، اخراجی!
هشت: مهندس زاهدیان تا یکسال پس از برکناری از مدیرعاملی فولاد نیریز در اوج رونقِ آن در دلِ تحریمها، حیرتزده و خانهنشین شد تا -خدا به سر شاهد است که باوجود هزاربار هشدار و خام خواهشهای برخی- ۷روز پیش مدیر پارسخودرو شد تا شاید تا شاید محصولات بهتر را جایگزین آشغالهایِ فعلی کند.
نه: عاقبت؟ هاها! تنها ۶روز پس از انتصاب مهندس علیرضا زاهدیان به خانهاش ریختند و جلوی چشم زن و بچهاش بردند به ناکجا! همزمان و قبل از اطلاعِ هرکسی، تسنیم و شرکا و نیز اراذل سایبری خبر فتحالفتوح دستگیری مدیر پارسخودرو را موذیانه جوری درز دادند که معلوم نباشد او حتی یکهفته هم آنجا نبود مگر با لجنپراکنی بیآبرو کنند.
ده: نگارنده راستاش -حتی وقتی از سوی آقای داوری که سالپایینی زاهدیان در دانشکدهی فنی بود، منشن شد- نمیخواست چیزی بنویسد. یکی اینکه نکند نفرت و کینهی برخی از من، به مخالفت کورکورانهی حضرات با عزیزِ اسیرمان منجر شود و دودیگر چشم علیرضا کور که مدام با مافیا درافتاد!
یازده: اما امشب که خبر جاخالی مسئولان بیبته و بیعُرضه و ترسیده و بیغیرتِ بالاتر و عزل مظلومانهی علیرضا زاهدیان را از سمتی که خودشان با خواهش و التماس داده بودند را دید و اینکه حتی چهارروز صبر نکردند تا مگر بازداشتگاه او و جرم ناکردهاش معلوم شود و بعد پُشتاش را به نامردی خالی کنند، فنرِ رفاقتاش پرید!
دوازده: و بماند که نونامبرها مدام و با چه تهدیدها و اراجیفی تنِ همسرِ یکی از خوشنامترین صنعتگران کشور را میلرزانند و حاج محمدرضا زاهدیان -که قبلا ذکر خیرش رفت- مبهوت است که یعنی این بود دستمزد آنهمه خدمت؟! که با بیرحمی راستش عرض کردم که بله! شما ولی نمیخواستید ببینید حاجآقا! دقیقا همین بود!
سیزده: باری، مثل روز برای امثال ما مشخص بود که کسی مانند مهندس علیرضا زاهدیان عاقبتی ندارد جز آنکه او هم بیاید در کنارِ سماورِ قهوهخانه چای بریزد ولی اینرا به یادگار و برای استحضار شما نوشتم که مملکتی که با غواص و اطلاعات شناسایی و دیدهبان و خطشکناش در جنگ و با مدیر باسواد و پاکدست و نخبهاش در اوج نیاز، چنین کند، تا به ابد محکوم است به مصرف جنسِ چینی!
چهارده: دیگر و فقط یکنکته میگویم و تمام: شرماش از چشمِ مِیپرستان باد، نرگسِ مست. اگر بروید باز!
زاهدیان
یک: حاج محمدرضا زاهدیان، فرزند دزفول قهرمان و از فرماندهانِ بهنام جبههی جنوبی جنگ بود. جایی که اغلب خیلی مشهورهای فعلی، تحتِ فرماندهیاش بودند و از جمله نوادری هم بود که تا جنگ تمام شد -درجه نگرفته- پیراهن رزمندگی و سپاهیگری را بوسید و گذاشت کنار و بییک ارزن طلبکاری، معلم سادهی مدرسه شد!
دو: اسطورهی قصّهی ما ولی، علیرضازاهدیان، برادر نوجوان حاج محمدرضا است. که در ۱۲سالگی غیرت خوزستانیاش جوشید و ۷۰ (هفتاد) ماه! -از میادینِ مین تا امواجِ خروشان اروند- جلوی دشمن جنگید و در پایان جنگ -بیهیچ سهمیهای- دانشجوی ممتاز مکانیک و گل سرسبدِ دانشکدهی فنی دانشگاه تهران شد.
سه: علیرضا از روی شناسنامه کمی از ما بزرگتر بود ولی به جهت هوش و دانش و پشتکار و خصوصا آرامش و اخلاص و معنویت قابل مقایسه با هیچکداممان نبود. با قلبی بزرگ که در اوجِ شورِ بیشعورِ جنبش دانشجویی در آن سالها، هرگز نگذاشت کمترین بیحرمتی به دخترانِ دانشجو یا اساتید دانشگاه شود.
چهار: کم پیش میآمد و میآید که جوانی ۱۸ساله هم ظرفیت دعوت از دکتر سروش و علامه جعفری برای تدریس مثنوی معنوی و نهجالبلاغه در تالار چمران را داشته باشد و هم برای مهندس موسویِ معزول، یادبود بگیرد و هم از بانیان بسیج دانشجویی باشد و هم مدافع حقوق دگراندیشان. ولی علی -دریادلانه- چنین بود.
پنج: طبعا کسی که -با چنان سابقه و چنین ویژگیهایی- از یاسرهاشمی (فرزند مرحوم هاشمی رفسنجانی) که دیدهبان و همرزم او بود تا همقرارگاهیهای سابق برادرش، کلی رفیق و امکان و آسانسور داشت ولی علیرضا همینکه با معدل ممتاز درساش تمام شد، کیف و کتابهایش را برداشت و مهندسوار رفت روی داغترین و شرجیترین اسکلههای حفاری در وسط خلیج فارس.
شش: بعد هم که به خواهشِ اساتیدِ سابقاش برگشت و در کفِ کفِ ایرانخودرو، سالها و سالها آنقدر زور زد و چانه زد که قطعات شاید باکیفیت شوند و تولید داخل و آنقدر جلوی کجدستیها و خُروپُفهای حضرات ایستاد که با کلی تقدیرنامه سوت شد به برهوتی اطراف نیریز تا کارخانهی فولادِ فارس را به خونِ جگر بسازد که ساخت.
هفت: علیرضا ولی -با وجود همهی هوش و تلاشاش- به نحوِ وحشتناکی سادهدل بود! و هرگز نصایح رفقایش که آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت و حال و هوای مخلصانهی ایام جنگ هم بهاری بود و بگذشت را جدی نگرفت و ندید که حالا همینکه صنعتی از گِل درآمد و دندانگیرِ آقازادهها و نورسیدهها و رفقا شد، اخراجی!
هشت: مهندس زاهدیان تا یکسال پس از برکناری از مدیرعاملی فولاد نیریز در اوج رونقِ آن در دلِ تحریمها، حیرتزده و خانهنشین شد تا -خدا به سر شاهد است که باوجود هزاربار هشدار و خام خواهشهای برخی- ۷روز پیش مدیر پارسخودرو شد تا شاید تا شاید محصولات بهتر را جایگزین آشغالهایِ فعلی کند.
نه: عاقبت؟ هاها! تنها ۶روز پس از انتصاب مهندس علیرضا زاهدیان به خانهاش ریختند و جلوی چشم زن و بچهاش بردند به ناکجا! همزمان و قبل از اطلاعِ هرکسی، تسنیم و شرکا و نیز اراذل سایبری خبر فتحالفتوح دستگیری مدیر پارسخودرو را موذیانه جوری درز دادند که معلوم نباشد او حتی یکهفته هم آنجا نبود مگر با لجنپراکنی بیآبرو کنند.
ده: نگارنده راستاش -حتی وقتی از سوی آقای داوری که سالپایینی زاهدیان در دانشکدهی فنی بود، منشن شد- نمیخواست چیزی بنویسد. یکی اینکه نکند نفرت و کینهی برخی از من، به مخالفت کورکورانهی حضرات با عزیزِ اسیرمان منجر شود و دودیگر چشم علیرضا کور که مدام با مافیا درافتاد!
یازده: اما امشب که خبر جاخالی مسئولان بیبته و بیعُرضه و ترسیده و بیغیرتِ بالاتر و عزل مظلومانهی علیرضا زاهدیان را از سمتی که خودشان با خواهش و التماس داده بودند را دید و اینکه حتی چهارروز صبر نکردند تا مگر بازداشتگاه او و جرم ناکردهاش معلوم شود و بعد پُشتاش را به نامردی خالی کنند، فنرِ رفاقتاش پرید!
دوازده: و بماند که نونامبرها مدام و با چه تهدیدها و اراجیفی تنِ همسرِ یکی از خوشنامترین صنعتگران کشور را میلرزانند و حاج محمدرضا زاهدیان -که قبلا ذکر خیرش رفت- مبهوت است که یعنی این بود دستمزد آنهمه خدمت؟! که با بیرحمی راستش عرض کردم که بله! شما ولی نمیخواستید ببینید حاجآقا! دقیقا همین بود!
سیزده: باری، مثل روز برای امثال ما مشخص بود که کسی مانند مهندس علیرضا زاهدیان عاقبتی ندارد جز آنکه او هم بیاید در کنارِ سماورِ قهوهخانه چای بریزد ولی اینرا به یادگار و برای استحضار شما نوشتم که مملکتی که با غواص و اطلاعات شناسایی و دیدهبان و خطشکناش در جنگ و با مدیر باسواد و پاکدست و نخبهاش در اوج نیاز، چنین کند، تا به ابد محکوم است به مصرف جنسِ چینی!
چهارده: دیگر و فقط یکنکته میگویم و تمام: شرماش از چشمِ مِیپرستان باد، نرگسِ مست. اگر بروید باز!
Channel | @Iranoralhistory