۲۰ سال رابطه شوم
پارسینه: ۱۸ سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم مرا به اجبار شوهر دادند. شوهرم معتاد بود و از همان اوایل زندگی به خاطر اعتیادش مشکل داشتیم.
برادر شوهرم او را وادار کرد مرا نیز معتاد کند تا شاید از دست غر زدن هایم خلاص شوند. زن پریشان حال ادامه میدهد: شوهرم از همان سال اول زندگی مرا وادار به مصرف مواد کرد. مدت زیادی طول نکشید که به یک معتاد حرفهای تبدیل شدم. بعد از اعتیادم اختلافات من و شوهرم بیشتر شد و دیگر نتوانستیم با هم زندگی کنیم.
عمر زندگی مشترک ما ۲ سال بود. بعد از جدایی او مرا با دو فرزندم رها کرد و رفت. من ماندم با دو بچه قد و نیم قد و از پس سیر کردن شکم آنها بر نمیآمدم. از کارگری در خانههای مردم گرفته تا هر کار دیگری که فکرش را بکنید برای تأمین مواد و گذران زندگی انجام میدادم. اعتیادم بسیار شدید بود و به انجام کارهای خلاف میپرداختم. هر چند دلم برای فرزندانم میسوخت و با خود میگفتم مگر اینها چه گناهی کرده اند که باید ما پدر و مادرشان باشیم، ولی کار از این حرفها گذشته بود و من در منجلاب فساد و اعتیاد فرو رفته بودم.
چند سال بعد از جدایی از همسرم با مردی آشنا شدم که خودش زن و بچه داشت و به قصد کمک به من نزدیک شد. زمان زیادی طول نکشید که او تمام زندگی ام شد و از همان اوایل آشنایی با هم ارتباط برقرار کردیم. او که میترسید همسرش از وجود من در زندگی اش باخبر شود، تا اسم ازدواج را میآوردم، طفره میرفت و امروز و فردا میکرد. او ترسو بود و از طرفی خیلی به هم وابسته شده بودیم. سالها یکی پس از دیگری گذشت، من و آن مرد، طاقت جدایی و ترک یکدیگر را نداشتیم. او بعد از آشنایی با من معتاد شد و از مصرف هیچ مواد سنتی و صنعتی روی گردان نبود.
۲۰ سال از آشنایی و ارتباط ما گذشت و نگذاشتم فرزندانم از این رابطه بویی ببرند. این اواخر دیگر حالم از خودم و این ارتباط به هم میخورد، از طرفی او میخواست هر روزش را با من بگذراند. در واقع هر روز با هم ارتباط داشتیم، در کنارش مواد نیز مصرف میکردیم. این ارتباط ادامه داشت تا این که یک روز از صبح دلم شور میزد.
غروب بود که آن مرد زنگ زد و گفت که دلش گرفته و میخواهد پیش من بیاید، ولی من بهانه آوردم. هر چند انکار من فایدهای نداشت، چون او پشت در بود. به ناچار در را به رویش گشودم، نه حوصله خودم را داشتم و نه او را، اما با چایی و میوه از او پذیرایی کردم. ما با هم مشروبات الکلی و بعد شیشه مصرف کردیم. یک لحظه دیدم او از حال رفت. او را روی زمین خواباندم. نمیدانستم چه کنم، میترسیدم دخترم سر برسد و آبرویم برود، او نفس نمیکشید و مرده بود، تصمیم گرفتم جسدش را به جایی ببرم که دستگیر شدم.
منبع:
رکنا
ارسال نظر