چطور دوباره بهاره می شوی؟
پارسینه: من هر بار که بازی بهاره رهنما را می بینم، با خود می گویم این همه رهایی و راحتی از کجا می آید. مگر می شود به این خوبی با نقش یکی شد، یعنی آنقدر یکی شوی که خودت همان شوی. همان فاطمه یا شهلایا ژیلایا... و همیشه این پرسش مضحک برایم پیش می آید که بعد چطور دوباره بهاره می شوی؟
لیلی کلستان، فرزند ابراهیم گلستان است و مترجم و نگارخانه دار ایرانی یادداشتی ستایش آمیز درباره نمایش «عامدانه، قاتلانه، عاشقانه» در «شرق» نوشته که در ادامه می خوانید.
همه ما کمابیش روزنامه می خوانیم و کمابیش تر صفحه حوادث اش را نگاه می کنیم. من هر روز روزنامه می خوانم و اولین صفحه ای که نگاه می کنم، صفحه حوادث است.
خواندن ماجراهای این صفحه برایم عجیب، جذاب و تاثیر گذار است. می تواند تمام روزم را خراب کند؛ می تواند دنیا را روی سرم آوار کند (به خدا مازوخیست هم نیستم). تمام روز به فکر فرو می روم که چطور می شود آدم کشت آن هم به این راحتی. چطور می شود به دلیل یک اهانت، یک خیانت یا یک خواست برای زندگی بهتر یا دفاع از خود، آدم کشت. چطور می شود بچه ها را آزار و اذیت کرد و بعد شب با دختر کوچکت در اطاق بنشینی، تلویزیون تماشا کنی و شام بخوری. زن ها بیشتر می کشند و دلایل آدم کشتنشان بسیار متفاوت از مردان است. شهلاجاهد که از عشق دیوانه شده بود رقیبش را کشت و کبری که مادرشوهرش را کشت (که از همه بیشتر برایش دل سوزاندم و تمام روند این سال هایش را دنبال کردم) از تحقیر و توهین جانش به لب رسیده بود و بعد فاطمه- نمی دانم اسمش را درست می گویم - در کیش دوست شوهرش را که قصد تجاوز به او را داشت، کشت، برای دفاع از خود چاره ای جز این نداشت. حالامی بینم دغدغه من، دغدغه ساناز بیان، کارگردان این نمایشنامه هم هست. نمایشنامه «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» در تالار شمس. همه چیز به درستی دست به دست هم داده بودند تا حسابی این نمایشنامه روی ما تاثیر
بگذارد که تاثیر گذاشت؛ صحنه آرایی ساده و بسیار فکرشده، با آینه های روبه رو و شیشه های بزرگ که هم خودت را می دیدی و هم بازیگران را و بعد نمی دانستی خودت کدامی و بازیگر کدام است. انگار تو هم آن وسط بودی. انگار تو هم داشتی بازی می کردی، رخشان بنی اعتماد که در کنارم نشسته بود پرسید آن روبه رو تماشاچی ها نشسته اند؟ و من با اطمینان گفتم بله تمام آن ردیف روبه رو نشسته اند که اینچنین نبود. خود ما بودیم که خودمان را می دیدیم و خود ما بودیم که آن روبه رو نشسته بودیم؛ روبه روی خودمان. سه زن قاتل: زن اول، قاتل زنجیره ای در کرج. زن های پیر را می کشت و طلاهایشان را می برد. زن دیگر، شهلاجاهد که همگی او را خوب می شناسیم و زن آخر، زنی که دوست شوهرش قصد تجاوز به او را داشت و از قصه این زن ها، نمایشنامه ای موفق نگارش شده بود. دیالوگ ها، گفتار روی بازی ها، ربط دادن بازی ها با ما توسط آینه ها و ربط دادن حس های زنانه به همدیگر. نویسنده هیچ قضاوتی نکرده بود فقط تعریف قضیه بود و پرسش از این زن ها و همین شیوه تاثیر را بر ما بیشتر می کرد. من هر بار که بازی بهاره رهنما را می بینم، با خود می گویم این همه رهایی و راحتی از کجا می آید.
مگر می شود به این خوبی با نقش یکی شد، یعنی آنقدر یکی شوی که خودت همان شوی. همان فاطمه یا شهلایا ژیلایا... و همیشه این پرسش مضحک برایم پیش می آید که بعد چطور دوباره بهاره می شوی؟ چقدر طول می کشد که دوباره بهاره شوی؟ دست مریزاد به کسی که نقش شهلارا بازی کرد، با آن میمیک صورت و آن نگاه ها. از همه مهم تر خود کارگردان جوان بود. خانم جوان 30ساله ای که چه پیشینه فعالی در زمینه تئاتر دارد و چه آینده درخشانی در پیش رو. آن شب از لذت کمال این نمایشنامه بسیار به هیجان آمده بودم که مگر کار هنر همین نیست؟ همین که تاثیر بگذارد و حس هایت را به هم بریزد و به هیجان بیایی؟ دست مریزاد
منبع:شبکه ایران
ارسال نظر