گوناگون

مرد نقش های چند دقیقه ای...!

پارسینه: ...هنگام شنیدن خاطراتش سرم را به نشانه تائید تکان می‌دادم؛ اما هیچ‌یک از نقش‌هایش را به خاطر نمی‌آوردم. آمده بود که از مدیر تولید سریال دستمزدش را بگیرد...

از حرف‌هایش می‌شد فهمید که زیاد روزنامه می‌خواند. مرد عینکی که یک دست کت و شلوار مرتب به تن داشت همه گزارش‌ها و اخبار صفحه 3 روزنامه جام‌جم را خوانده بود. با او در لوکیشن پشت صحنه یکی از سریال‌های در حال تولید آشنا شدم.

دلیل حضور من در آنجا مشخص بود. برای مصاحبه با یکی از بازیگران رفته بودم؛ اما دلیل حضور او را نمی‌دانستم. جزو عوامل نبود؛ چون به هیچ کدامشان نزدیک نمی‌شد. مدام حرف می‌زد و سوال می‌پرسید. حجم سوال‌هایش زیاد بود و من نمی‌توانستم به تک‌تکشان پاسخ بدهم. سوال‌هایی می‌کرد که پاسخ‌شان فقط از عهده استاد «گوگل» بر می‌آمد و بس. شما نمی‌دانید فلان سریال کلید‌خورده یا‌نه؟ خبر دارید تصویربرداری سریال محمدرضا شفیعی تا کی ادامه دارد؟ لوکیشن سریال «نوشدارو» عوض شده یا هنوز در همان مکان قبلی دارند کار می‌کنند؟ در کنار این ابهامات اطلاعات سینمایی خوبی هم داشت. اسم خیلی از سریال‌هایی را که در مرحله پیش‌تولید قرار داشت می‌دانست. جزئیات برخی سریال‌ها را آنچنان خوب شرح می‌داد که یک لحظه احساس می‌کردی داری با تهیه‌کننده کار مصاحبه می‌کنی. نتوانستم جلوی حس کنجکاوی‌ام را بگیرم.

ببخشید شما بازیگر هستید؟

«بازیگر که نمی‌شه گفت؛ میام از جلوی دوربین رد می‌شم. اگه نقشی بهمون بدن در خدمت گروه هستیم.»

با این سوال و جواب چند قدم به هم نزدیک‌تر شدیم. نهایت آرزویش این بود که در یک سریال 90 شبی به اندازه چند دقیقه بازی کند.

از نقش‌های خیلی‌خیلی کوتاهش گفت که با کلی تلاش و چشم‌انتظاری آنها را به دست آورده بود. می‌گفت من همانی هستم که در فلان سریال منشی دفتر فلان شخصیت بودم. تلفن دستم بود و تندتند حرف می‌زدم. با مهران رجبی هم دیالوگ داشتم. سر درددلش باز شد و از تهیه‌کنندگانی گفت که دستمزدش را نداده بودند. از همسری که با بازیگری او مخالف بود، اما نمی‌توانست حریفش بشود. مرد عینکی دور از چشم اعضای خانواده به لوکیشن سریال‌ها می‌آمد و چند ماه بعد در هنگام پخش سریال دستش پیش خانمش رو می‌شد.

هنگام شنیدن خاطراتش سرم را به نشانه تائید تکان می‌دادم؛ اما هیچ‌یک از نقش‌هایش را به خاطر نمی‌آوردم. آمده بود که از مدیر تولید سریال دستمزدش را بگیرد؛ آن هم بابت یک روز کار در حرفه بازیگری که حاصلش برداشتی چند دقیقه‌ای در نقش یک دستفروش شده بود. مدیر تولید بعد از پنج ساعت معطلی مرد عینکی سررسید و چند برگه گواهینامه را با عجله امضا کرد و داد دستش.

مدیر تولید فراموش کرده بود که او در کدام‌یک از سریال‌هایشان بازی کرده است؛ اما خودش همه چیز را کاملا به یاد داشت. همه دیالوگ‌هایش را، بازیگران مقابلش را و لوکیشنی را که در آنجا بازی کرده بود.

مدیر تولید توضیح داد که اگر ده تا از این برگه‌ها را جمع کنی و ببری خانه سینما شاید عضو آنجا بشوی. هرچند خانه سینما خودش روی هواست و معلوم نیست تکلیفش چه بشود.

آقای عینکی می‌خواست تقاضای دستمزد کند که مدیر تولید نگذاشت جمله‌اش تمام شود. کاغذ و دفترش را جمع کرد و مرد عاشق سینما را با برگه‌هایش تنها گذاشت. مرد به بازیگران پشت صحنه با حسرت نگاه می‌کرد و در ذهنش احتمالا روزی را تصور می‌کرد که مثل آنها پای میز قراردادهای درست و حسابی بنشیند.

موقع خداحافظی از من خواست که نشانی لوکیشن سریال‌های جدید را کامل بنویسیم تا زودتر بتواند آنها را پیدا کند. به او قول می‌دهم که هر روز خودم با او تماس بگیرم و آدرس‌های جدید را اطلاع بدهم. در حین قول دادن با خودم فکر می‌کنم این سینمای بیرحم به سر ستارگانش چه گلی زده است که حالا بخواهد...

احسان رحیم‌زاده‌ /‌ جام جم

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار