خاطرات یک گروگان سفارت آمریکا در تهران
پارسینه: آن زمان به چشم من نمیآمد حتی میان آدمهای رده بالای حکومت تازه جریان قدرتمند ضد آمریکاییای باشد. باید یادتان باشد که حتی بعضی از خود این آدمها گذرنامهٔ آمریکایی داشتند. کلی وقت توی ایالات متحده زندگی کرده بودند. در واقع رفتار اغلب ایرانیها با ما محض احتیاط دوستانه بود. جلوی باجههای کنسولگری هر روز صفهای طولانی داشتیم از آدمهایی که میخواستند ویزای ورود به خاک ایالات متحده بگیرند.
تاریخ ایرانی: جان گریوز متولد ۱۹۲۷ است در میشیگان (درگذشت ۲۷ آوریل ۲۰۰۱). در دانشگاه میشیگان درس خواند و از ۱۹۴۵ تا یک سالی بعدترش را در نیروی دریایی ارتش ایالات متحده خدمت کرد و سال ۱۹۶۲ وارد وزارت امور خارجهٔ آمریکا شد. از آن به بعد سالهای بسیاری را در کشورهای مختلف گذراند و در دوجین سفارتخانههای ایالات متحده در مناصب گوناگونی کار کرد که البته مهمترینشان حضور در ایران به عنوان مسئول روابط عمومی سفارت بود، از اواخر سال ۱۳۵۷ تا سال ۱۳۵۹ و پایان ماجرای تسخیر سفارت آمریکا و گروگانگیری. این گفتوگوی اوست در ژانویهٔ ۱۹۹۹ با ریچارد جکسن از واحد تاریخ شفاهی مرکز مطالعات دیپلماتیک وزارت امور خارجه آمریکا پیرامون یک عمر فعالیتهایش در دستگاه دیپلماسی این کشور؛ روایت خاطراتش از ایران در آن روزها و نیز نقدهای تند و تیزی که بر سیاست خارجی کشورش در قبال حکومت پیشین و فعلی ایران دارد.
***
بعد از هفت سال کار در وزارت امور خارجه در واشنگتن، شما را به سمت مهم مسئول روابط عمومی سفارت آمریکا در تهران گماشتند. این برای شما کار در فضای تازهای بود. چه شد که این اتفاق افتاد؟
اول به من مأموریت سفارت آمریکا در کینشاسا را دادند، پایتخت کنگو. جان راینهارت که آن زمان مسئول واحد بود، کلی دلخور شد که من بهش گفتم فکر میکنم خیلی خوششان نیاید من بروم آنجا چون خیلی وقت پیش با موبوتو، رئیسجمهور زئیر آشنا بودم و خیلی با همدیگر خوب نساخته بودیم. راستش را بگویم اینکه دلم نمیخواست برگردم کینشاسا.
راینهارت خودش جزو کارشناسان آفریقا و در نیجریه سفیر بود دیگر.
بله. ضمناً رئیس ادارهٔ آفریقای USIS - یواسآیاس- (واحد اطلاعرسانی و روابط عمومی دولت ایالات متحده) و ادارهٔ آفریقای وزارت امور خارجه هم بود. احتمالاً میدانست رابطهٔ من با شومبو در کنگو خوب بوده ولی با موبوتو نه. این شد که حکم تهران را برایم زدند که سمت خیلی مهمی بود. اما من با این تصور به تهران نرفتم که واحد اطلاعرسانی و روابط عمومی لطف خیلی بزرگی در حقم کرده. به نظر نمیآمد آیتالله خمینی و انقلابیون خیلی با آمریکا و آمریکاییها خوب باشند. کشور در گیرودار تغییراتی بنیادین و نزاعهای داخلی بود. مأمورانی که حکم ایران میگرفتند اجازه نداشتند هیچ وابسته یا همراهی با خودشان ببرند.
البته ایران آن زمان خودش در کشاکش انتقال قدرتی دردناک بود؛ قبل از اینکه شما را گروگان بگیرند، چند وقت مسئول روابط عمومی سفارت بودید؟
چهار، پنج ماه. من کمی از بعد رفتن شاه از کشور و بازگشت پیروزمندانهٔ آیتالله خمینی وارد ایران شدم. طعنهآمیز است. یکی از دلایل این که به من حکم ایران دادند این بود که کلی از آدمهای رده بالای دولت ایران زبان فرانسوی بلد بودند، از جملهشان البته شخص شاه.
اشاره کردید که از قبل هیچ ارتباطی با ایران نداشتید. با توجه به سوابقتان و این که با زبان و فرهنگ و کشور فرانسه آشنا بودید، در سالهای اقامت آیتالله خمینی در پاریس هیچ ارتباط یا روابطی با او نداشتید؟
نه، اصلاً هیچ. من دربارهٔ ایران هیچ نمیدانستم. اطلاعات اولیهٔ معمول را به من دادند، در نتیجه نمیتوانم بگویم برایم مثل تجربهٔ ویتنام بود که بیهیچ آمادگیای مستقیما منتقل شدم. اطلاعات مقدماتی معقولی بهم دادند اما دورهٔ آموزش زبان نگذراندم.
آن اطلاعات اولیه شما را برای مواجهه با چه چیزی آماده کرد و خودتان که به آنجا رسیدید با چی مواجه شدید؟
آن اطلاعات اولیه اساساً سعی میکردند روی این نظر تأکید کنند که منافع ما ایجاب میکند با آیتالله خمینی و حکومتش بسازیم حتی به رغم این که انقلابیون با ما دشمن بودند و از آمریکاییها بدشان میآمد. عمدهاش به دلایل تجاری بود، قراردادهای آموزش نظامی و ساختوساز.
آن زمان اصل انتقال قدرت اتفاق افتاده بود. همهٔ بحثها حول ثبات ایران قبل از رسیدن شما به آنجا انجام شده بود. وقتی وارد ایران شدید، مأموریتتان سر و سامان دادن به اوضاع بود دیگر.
انتقال قدرت اصلاً نشده بود. اما همه روی این نظر توافق داشتند که آیتالله خمینی و انقلابیون واقعاً چند مدتی قدرت را در دست خواهند داشت. بنابراین ما هم باید عملی و کاربردی فکر میکردیم و یاد میگرفتیم با آنها بسازیم.
سر بحران گروگانگیری ما در تهران کاردار داشتیم. زمانی که شما به ایران رسیدید، سفارت سفیر داشت؟
نه، سفیر رفته بود.
سفیر قبلی کی بود که رفته بود؟
ویلیام سولیوان، که من زمان بازرسیمان از فیلیپین دیده بودمش.
و آن زمان کاردار هم بروس لینگن بود دیگر؟
بله، زمانی که من به آنجا رسیدم بروس لینگن کاردار بود.
به نظر میآید مشخصاً یکجورهایی پیشبینی اتفاقات بد را کرده بودند، پیشبینی موج احساسات ضد آمریکایی را.
آن زمان به چشم من نمیآمد حتی میان آدمهای رده بالای حکومت تازه جریان قدرتمند ضد آمریکاییای باشد. باید یادتان باشد که حتی بعضی از خود این آدمها گذرنامهٔ آمریکایی داشتند. کلی وقت توی ایالات متحده زندگی کرده بودند. در واقع رفتار اغلب ایرانیها با ما محض احتیاط دوستانه بود. جلوی باجههای کنسولگری هر روز صفهای طولانی داشتیم از آدمهایی که میخواستند ویزای ورود به خاک ایالات متحده بگیرند.
برخورد ایرانیهای نخبهٔ تحصیلکرده با آمریکا دوستانه بود یا خودشان داشتند هدف دشمنی حکومت میشدند یا این که هنوز این اتفاق نیفتاده بود؟
چرا، مدتی که از اقامتم در ایران گذشت، چندتایی کلمهٔ فارسی یاد گرفتم، از جمله «طاغوتی» که معنایش میشد «آدم آلوده و فاسد». اینها دیگر طاغوتی محسوب میشدند. این آدمها در ایران میماندند چون اگر میرفتند تمام مال و اموالشان مصادره میشد. اما خانوادههایشان را میفرستادند خارج کشور. کلی از ایرانیها از رفتارهای خشن جوانهایی کُفری بودند که جلوی ماشینهایشان را میگرفتند و سینجیمشان میکردند. درگیری و هرجومرج زیاد بود. اقتصاد فلج شده بود. شهر جنگلی بود از جرثقیلهایی که به حال خودشان رها شده بودند. تمام پروژههای ساختوساز متوقف شده بود. شرکتهای صنعتی قطعه و متخصص نداشتند.
مشخصاً نوعی تعصب مذهبی نوپا.
بله، خیلی این جوری بود. صدای اذان میشنیدی و کلی راهپیماییهای خیابانی انجام میشد.
مسالمتآمیز و در آرامش؟
مسالمتآمیز به این معنا که دیگر کسی کُشته نمیشد. شش ماه پیشترش کلی آدمها وسط خیابانها مُرده بودند. اما نهایتاً آیتالله خمینی پیروز شده بود. با این حال احساس من این بود که آن راهپیماییهای خیابانی خودجوش نبودند. روحانیهای ایران برنامهریزی و برگزارشان میکردند. روحانیهای سُنی مخالف این نظرند که در سنت اسلامی روحانیتی وجود داشته اما ایرانیها شیعهاند و روحانیهای شیعه مکرراً نه فقط در سیاست بلکه تقریباً در همهٔ وجوه زندگی مردم حضور داشتهاند.
احتمالاً وقتی رسیدید با این وضعیت مواجه شدید که کارتان به نسبت گستردگی و وسعت وظایفش در زمان حکومت شاه، محدودتر و کمتر شده. کار چه طور به نظرتان میآمد؟
دقیقاً همینطور است. تا قبلش حضور آمریکاییها در ایران مهیب بود، به خصوص در امور نظامی. به خاطر آمدن آیتالله خمینی و بلاتکلیفیهایی که پیش آمده بود، حالا البته که مأموریت این بود که حضورمان را کاهش بدهیم یا دستکم کاری کنیم کمتر معلوم باشد. بین همهٔ کشورهای دنیا، هند را که کنار بگذاریم (که من در دوران بازرس بودنم دیده بودم و در جریان کم و کیف کار آمریکا در آنجا قرار گرفته بودم) دولت آمریکا بیشترین میزان دیپلماسی آشکار را در ایران داشت. در تهران USIS (یواسآیاس) حتی یک چاپخانهٔ بزرگ و ساختمانی هشت طبقه فقط برای آموزش زبان انگلیسی داشت. همه میخواستند انگلیسی یاد بگیرند. یواسآیآس یک مرکز فرهنگی مفصل هم آنجا داشت با یک تالار نمایش بزرگ. روی صحنهاش میشد فوتبال بازی کرد؛ صحنهاش میچرخید بنابراین زمانی که روی نیمهٔ رو به تماشاگران صحنه نمایش داشت اجرا میشد، میتوانستند توی نیمهٔ پُشتی صحنه و اسبابش را عوض کنند. یک کتابخانهٔ عظیم هم بود. به علاوه، یواسآیآس در استانهای دیگر هم شعبه داشت و انواع دورههای آموزش زبان برگزار میکرد. کلی کار بود که من باید بهشان میرسیدم.
اما با این حجم عظیم از کار اداری و اجزای مرتبطش (اعضای ارتش، مشاوران نظامی، مأموران سیآیای) که خیلیهایشان تا قبل از انقلاب منافع قانونی مفصل در آنجا داشتند، احتمالاً فرایند آزاردهنده و طاقتفرسایی بوده دیدن این که این آدمها مجبور بودند در مواجهه با واقعیت تازه مدام آزمون و خطا کنند. جلسههای اعضای سفارت چه طور بود؟
نظامیها از همه مبهوتتر و گیجتر بودند چون تا قبل از آن اصل کارشان فروش سلاح به ایران و دادن آموزشهای نظامی به ایرانیها بود، روندی که اطلاع ازش باعث شد من به نکتهٔ مهمی پی ببرم: ایالات متحده حجم عظیمی نفت از ایران میخرید و احساس نیاز میکرد که به طریقی این هزینهاش را جبران کند. بنابراین ما هم به ایران سلاح میفروختیم. شاه احمق بود که آن همه سلاح خرید، سلاحهایی که حتی با آن برنامههای آموزش نظامی پُرهزینه هم واقعاً هیچوقت بهکار نیامدند. خودبزرگبینی! استفادهٔ بد و نادرست از میلیاردها دلار پولی که انقلابیها یکریز دربارهاش حرف میزدند. شاید اتفاق مهمتری که در خود ایالات متحده خیلی ازش خبر ندارند، محصولات کشاورزیای بود که ما سخت میکوشیدیم به ایران بفروشیم، محصولاتی که بازار داخلی ایران را به گرفت و گیر انداختند، مثلاً دامدار ایرانی نمیتواند مرغ را به قیمتی تولید کند که ما در کارخانههایمان تولید میکنیم، بنابراین نفرت ایرانیها از آمریکاییها حسابی بود و شرایط آماده و مهیا بود تا برای بسیج جمعیت علیه ایالات متحده استفاده شود.
در آن کتاب نویسنده تعریف میکند که سیآیای چه طور دوباره شاه را سر کار آورد. فکرش را بکنید، آن همه سلاحهایی که ما به ایران فروختیم و آن همه پول هدر کردنها و همچنین ضرباتی که به کشاورزی و حساسیتهای فرهنگیشان زدیم، و نهایتاً هم این که ما شاه را دوباره به تخت طاووسش برگرداندیم. کمتر کسی شک دارد که ایرانیها خیلی جدی از ما بدشان میآمد، نکتهای که رسانههای ما در دوران بحران گروگانگیری هیچ اشارهای بهش نمیکردند. اما تعدادی از همکاران من در سفارت از این نفرت باخبر بودند. چندتاییشان آن قدر خوب فارسی حرف میزدند که میتوانستند وسط جمعیت ایرانیها گم بشوند. رابطها و مأموران خوبی داشتیم که ایران را خوب میشناختند، بنابراین برای درک ایرانیها خیلی هم دستمان خالی نبود.
ارسال نظر