گوناگون

حقایقی از فتح جزیره مجنون

" آر پی چی زن و تک‌تیرانداز سال‌های دهه 60 اکنون بر روی یکی از تخت‌های بیمارستان تهران نشسته و سرفه‌های خشک و سوزش ناشی از گاز خردل نفس‌های خسته‌اش را نامنظم کرده اما دیدن رشادت‌های همرزم‌هایش از تلویزیون او را به دوران جنگ می‌برد و می‌گوید: اینها برای من یک تصویر نیست؛ شب و روز نبرد و خاکریز را در اطرافم احساس و پرپر شدن لاله‌ها را در خون خودشان لمس می‌کنم، وقتی دست دراز می‌کنم تا بازوی تیر خورده عباس را بگیرم از حرارت خونش دستم گرم می‌شود اما این صحنه‌ها را فقط او می‌تواند ببیند و حس کند؛ چرا که هر شب خواب خاکریز می‌ببیند."

روزنامه تهران امروز در ادامه این گزارش افزوده است:

زلفعلی عمویی 1339 در تاکستان قزوین متولد شد، پدرش کشاورزی می‌کرد و خانواده‌اش اهل تدین بودند و خود فرزند ششم خانواده است. سال 1361 تنها چهار‌ماه از ازدواجش می‌گذشت و زراعت می‌کرد که با دیدن هواپیماهای بعثی بر بالای سرش حس کینه‌ای دشمن‌ستیز به او دست می‌دهد.

حریم مرزهای ایران شکسته شده، امام دستور داده جبهه‌ها خالی نباشد، دیدن صحنه‌های جنگ از تلویزیون روحش را برای بودن در کنار رزمنده‌ها پر داده، دیگر مجالی برای صبر کردن ندارد.

وی در این باره می‌گوید: به همسرم گفتم می‌خواهم به جبهه بروم و او نیز با روی گشاده مرا در این راه بدرقه کرد. فاطمه در آن زمان تنها 18سال داشت و تازه عروس بود اما بیشتر از هم سن‌هایش درک داشت، خودش ساک مرا بست و آماده عزیمتم کرد.

وقتی به جبهه رفتم

عمویی در سن 20 سالگی روانه جبهه‌های غرب شد. در سردشت انتظامات شهری را بر عهده داشت و تا چهار ماه به خانه بازنگشت.

وی می‌گوید: از ورود کومله‌ها به سردشت جلوگیری می‌کردیم و مسئولیت تامین و ارسال مهمات خط نیز بر عهده من بود. خدا نخواست که حتی مجروح شوم چه برسد شهادت. بهار 62 به قزوین برگشتم. همسرم پنج‌ماهه باردار بود. عقلم می‌گفت در کنارش بمانم و به وظایف همسرداری برسم اما دلم به سوی جبهه‌ها پر می‌کشید. به فاطمه گفتم می‌خواهم دوباره به جبهه برگردم اما این بار با ممانعتش مواجه شدم چرا که در سال اول زندگی تنها بود اما حالا فقط خودش نبود و چشم به راه مسافر کوچکی بود و حق هم با او بود که همسرش در این لحظه‌ها کنارش باشد. اما وقتی شوق من را برای حضور در جبهه‌ها دید دوباره خود ساک بربست و راهی‌ام کرد. زمان خداحافظی هر دویشان را به دست‌های غیبی خدا سپردم و تنها چیزی که فاطمه گفت این بود "نام فرزندت را چه می‌گذاری؟" لبخندی به رویش زدم و گفتم " اگر پسر شد رضا و اگر خدا دختر عطا کرد زهرا."

چهارماه پس از رفتن من رضا فرزند ارشدم به‌دنیا آمد.

جبهه جنوب

زلفعلی این بار به جبهه‌های جنوب اعزام و پس از تقسیم به دو کوهه منتقل می‌شود.

او می‌گوید: دو کوهه پشت جبهه بود، چند روز که گذشت به فرمانده وقت گفتم که برای خوردن و خوابیدن به جبهه نیامده‌ایم ، اگر کاری نیست برگردیم و این گونه به اهواز منتقل شدم. آنجا در انرژی اتمی به حضور فرمانده شالی‌باف رسیدم؛ فرماندهی که دست راستش را تقدیم یک گلوله آرپی جی کرده بود، فرماندهی عملیاتی که در آن مجروح شدم را به عهده داشت.

عملیات خیبر

شب بود و تاریکی و آب، قایق‌ها آماده شد بودند که گردان را به جزیره مجنون برسانند، آن شب عملیات خیبر بود و باید جزیره فتح می‌شد. فرمانده، آرپی‌چی‌زن‌ها را برای شکار تانک آماده کرد و دستور داد شما فقط تانکهای دشمن را هدف بگیرید و گفت هر که می‌ترسد آرپی چی زن نشود. 10 نفر از روستای اسفراین تاکستان بودیم که در یک قایق نشستیم. راه جزیره را هم هیچ یک از ما نمی‌دانست. فرمانده رسید و دستور داد برگردید شما 10 نفرتان از یک روستایید، اگر قایقتان هدف قرار گیرد همه با هم شهید می‌شوید، چگونه خبر شهادت 10 نفر را یکجا به یک روستا بدهیم؟

پیاده شدیم و دو نفر دو نفر در قایق‌های دیگر نشستیم. موتور قایق‌ها روشن شد. ساعت 8 شب بود و تا نیمه‌های شب با سرعت 80 کیلومتر در ساعت سینه آب را شکافتیم تا به جزیره برسیم. کنار جزیره موتورها را خاموش کردیم، اما عراقی‌ها از حضور ما مطلع شدند و چنان منورها را روانه آسمان می‌کردند که گویی صلات ظهر است.

فرمانده قایق‌ها را یک به یک پیمود تا به ما رسید و گفت چرا حرکت نمی‌کنید. اشاره‌ای به سمت آسمان کردم و جواب دادم همچون روز، شب تار را سفید کرده‌اند، حرکت کنیم دیده می‌شویم. قایق جای دور زدن نداشت، فرمانده دستور داد تا قبل از اذان صبح باید به خاکریز برسیم. او گفت من آنجا را می‌شناسم جزیره آب و باتلاق است و راه‌های خیابانی خشک دارد و به مسافت‌های یک کیلومتر به یک کیلومتر پاسگاه عراقی‌هاست.

مجنون فتح شد

منورها به زمین ریخته بودند و آسمان آرام شده بود، وارد جزیره شدیم. فرمانده گفت باید مستقیم پاسگاه را بزنیم؛ اگر اشتباه کنیم فرصت را به دشمن می‌دهیم. همه از فرمانده خواستند که این مسئولیت را خود برعهده بگیرد، او گفت نمی‌توانم، یک دست ندارم و دیدم هم کم است. از میان جمع جوانی خوش بر و رو و هیکلی که تنها 12 سال سن داشت بیرون آمد و گفت فرمانده من می‌زنم، به من رخصت بده. شجاعت او همه را داوطلب کرد اما علی بر حرف خود تاکید داشت به فرمانده گفت اگر پاسگاه را نزدم من را در آبهای مجنون دفن کن.

فرمانده لبخندی زد و گفت کشتن تو به چه درد من می‌خورد، اولین شلیک آنها را متوجه ما می‌کند. اگر اشتباه کنی همه را به کشتن می‌دهی. علی گفت به یاد حضرت زهرا(س) شلیک می‌کنم و آرپی چی را آماده کرد و با شلیک یک گلوله پاسگاه یکجا به جهنمی از آتش مبدل شد.

وقتی به پاسگاه رسیدم چنان با خاک یکی شده بود که گویی از ابتدا نبوده است. با رسیدن به خاکریز نماز صبح را خواندیم و فلکه نفت را 15 نفری بستیم، و اینگونه جزیره مجنون با عشق رزمنده‌ها فتح شد.

فتح مجنون باعث خشم صدام شد

اما هر زمان که فتحی برای ایران می‌شد جنون به صدام دست می‌داد و دستور بمباران شیمیایی مناطق فتح‌شده را صادر می‌کرد. مجروح شدم‌، هنوز سلام نماز را نداده بودیم که دسته‌ای متشکل از هزاران کلاغ آسمان را پوشاند. هواپیماهای بعثی دسته دسته آمدند و جزیره را عامل شیمیایی زدند. بوی خوش خردل فضا را پر کرد، چشمهایم سوخت و احساس کردم از آسمان باران می‌آید. زیر گلویم خارش و سوزش گرفت و تاول‌ها آویزان شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم تا چند روز بعد در بیمارستان چشم‌هایم را باز کردم. به پرستاری که بالای سرم بود گفتم من کجا‌یم؟ پرستار با لهجه شیرین خود گفت نترس اینجا کرمان است، قدری ناخوش بودی الان بهتر شده‌ای.

بر اثر انفجار به گفته پزشکان موج انفجار گرفتم و 25‌ درصد شیمیایی شدم. قبل از شیمیایی شدن به پای چپم ترکش اصابت کرده بود که باعث نشد جبهه را رها کنم اما بر اثر شیمیایی‌شدن به خانه برگشتم و نتوانستم دیگر به جبهه بروم. 20 روز در بیمارستان کرمان بستری شدم و سپس به تهران منتقلم کردند. بنیاد شهید تصمیم گرفت با آمبولانس به قزوین اعزامم کند اما من قبول نکردم؛ چون رسیدن آمبولانس مردم روستا را به هول و ولا می‌انداخت که شهید آورده‌اند و دوست نداشتم لحظه‌ای آنها را ناراحت کنم. در انتها با ماشین شخصی من را به خانه بردند.

عمویی بعد از مجروحیت دیگر نه توانست به جبهه برگردد و نه توانست سر زمینهایش کار کند؛ اکنون شش فرزند دارد. او سه دختر خود و رضا فرزند ارشدش را به خانه بخت فرستاده و شش نوه از فرزندان خود دارد. فرزندانش تحصیل‌کرده هستند و به پدر و راه او افتخار می‌کنند.

وی همچنین می‌گوید: بدون همسرم هیچ جا نمی‌روم حتی به بهشت، با هم به مکه رفتیم، از طرف بنیاد اعزام شدیم اما هزینه سفر را خودمان تقبل کردیم. سه بار کربلا رفتم، بار اول قاچاقی خودم را به صحن آقا رساندم، زمانی که عراق توسط آمریکا ویران شد. یک بار به تنهایی و بار دوم با همسرم از راه قاچاق رفتیم، سومین بار در کاروان ثبت نام کردیم و عازم شدیم.

شوق زلفعلی از یادآوری روزهای جنگ و سفرهای کربلا وصف‌ناشدنی است و این که او برای هر دو مسیر از یک عشق واحد حکایت می‌کند.

این جانباز از همسرش تشکر می‌کند که سال‌های جوانی‌اش را در تنهایی گذرانده و پس از آن با جراحت‌هایش کنار آمده است.

بهشت ساسان

او که برای اولین بار در بیمارستان ساسان بستری شده، می‌گوید: اینجا در برابر بیمارستان قزوین بهشت است، کسی که در قزوین بستری شده نمی‌تواند به اینجا ایرادی بگیرد.

و در پایان تنها درخواستش از بنیاد این است که فرزندان ایثارگران و شهدا بر اثر بیکاری به راه خلاف نروند و آبروی ایثارگران و شهدا نرود.

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار