مگر سینهاش برای چند گلوله جا داشت؟
پارسینه: شاید اگر به حرفهای فیلیکس ماگات گوش میداد و به آلمان میرفت، الان سرنوشت دیگری داشت. شاید شده بود یکی مثل وحید یا مهدی که همه به سرشان قسم میخورند
دیگر تمام شد. باید برای روزنامهها متن تسلیتی بنویسیم. در روزنامهها و سایتهایی که او را با شلیکها و پچپچههایشان هر روز کبود میکردند.
دیگر تمام شد. برای مردی که زودتر از موعد تمام شده بود، حالا میتوان همهرقم دلنوشته سرود. از شعرهای سوگوارانه عبرتآموز تا چکامههای اسطورهپرور جانسوز. میتوان عین آب خوردن سرش را به سر شیر تشبیه کرد و زئوسوار از او نیز افسانهای گرانسنگ ساخت. یا برای جوانمرگیاش اشک ریخت و صورت خراشید. حتی میتوان نامههای محرمانهای درباره زندگی خصوصیاش جور کرد که به دست هادی برساند.
میتوان او را بزرگترین «دریبلور» دنیا نام گذاشت. قلم و توپخانه دست ماست. میتوان توپخانههای لقبسازی را راه به راه شلیک کرد. اما اینها دیگر باعث نمیشود که او برگردد. عین ساعت چهارده و پنجاهوشش دقیقه دیروز که قلبش درد گرفت و دکتر هاج و واج سری تکان داد.
او دیگر شباهتی به «پسر قهار دریبلینگ» نداشت. باید منتظر میماندیم که سالی به دوازدهماه، خودش عکسی مشترک از تتلو، بازیگران یا دکور رستورانش بگذارد و ما نیز یادی ازش کنیم؛ با تیترهای سوزناک و عبرتآمیز. وگرنه بیمایه فطیر بود. عین پارسال پیرارسالها که خبر خودکشیاش سر زبانها افتاد و رسانهها درِ خانهاش را از پاشنه درآوردند و خودش فقط به تلخی تمام خندید. یا مثل قبلترش که توی جاده ورسک تصادف کرد و دوباره به یادش افتادیم که جلدهایمان با ادویه خبرهای حوادثی رنگ و عطر دیگری دارد. کلی پند و اندرز هم دادیم که بله ما اینیم. ما همه را کشتیار میشویم و پشتبندش مرثیه میسراییم.
ما اینیم. تنها باید منتظر میشدیم که روی نیمکت آبیها عدد شش را نشان دهد و شمّ ژورنالیستیمان گل کند و گیشههایمان را رونق بدهیم. ما هر آن آماده بودیم که درباره رنگ و رخسار زردش قصهها بسازیم. درباره رفتناش از اردوی قرمزها، پیوستناش به آبیها، حضور خبرسازش در ملوان، افتتاح رستورانش، بارگذاری عکس مشترکش با تتلو، و هزار قضا و بلای دیگر.
این ماییم. آماده دوزخی کردن ستارهها. ستارههای بیظرفیتی که هیچگاه تلنگری بهشان نمیزنیم و هوایشان را نداریم. اما فقط کافی است که احساسات خالهزنکیمان قاطی اندیشههای مرگاندیشیمان شود. آنگاه با تیترها و لیدهای کبودمان خون بهپا میکنیم. این ماییم که حالا جنازهای دیگر روی دستمان مانده است.
جنازه پسره سیویکسالهای که میتوانست در آلمان یا اسپانیا بدرخشد اما مشاورههای غلط و ساختارهای سهرابکُش فوتبالفارسی، کاری با او و امثال او کردند که در اوج شباب به اندازه هزارسالهها فرسوده شده بود. ما اینیم. گریه ندارد که!
آخرینبار پستی از خود گذاشت که اکنون بعد از مرگش میتواند در حد حرفهای نیچه، دلچسب و ماندگار باشد: «زمان زود میگذرد و قدر لحظاتمان را نمیدانیم» و پشتبندش کلی بخشایش خواسته بود از هواداران قرمز: «بزرگترین اشتباه زندگیام رفتن به استقلال بود. مرا بابتش ببخشید.» ما نبخشیدیم. در کینههایمان پیدا بود. در آن صورت، ما نیز باید از او پوزش میخواستیم که ما را بهخاطر خبرسازیهای زرد و سریدوزیشدهمان ببخشد. عین پارسال شهریور که نوشتیم او خودکشی کرده و فردایش ساعد دستش را نشانمان داد که «اگر ندیدیم نان گندم، دیدیم دست مردم. یعنی حداقل که در فیلمها دیدهایم که چه شکلی رگ میزنند و خودکشی میکنند!» او ساعدش را به عکاسان نشان میداد و میگفت: «رگ دست اینجاس یا روی مچ؟»
یا قبلترش توی پرسپولیس که وقتی بازی بهش نمیرسید، شایعه پشت شایعهسازی میکردند که او دارد ترامادول میخورد. چشمهاش از سفیدی گرد شده بود. مگر چقدر جان داشت که گلوگاههای خبری را ببندد؟ یا یکسال پیشترش وقتی که نوشتیم زیر پل ورسک تصادف کرده و به بیمارستان انتقال یافته است. هزارتا داستانک پشتش بند کردیم که لایکهایمان از موهای سرمان زیادتر شود. یا داستان زانتیاسواریاش در خیابان آفریقا را نوشتیم و لب به دندان گزیدیم.
زندگی او در این سالهای اخیر، با تایید و تکذیبها گره خورده بود. وقتی که در رستوران بروسک به خبرنگاران گفت که «کاش بهجای فوتبال، رابطهبازی را یاد میگرفت»، این حرفش را باید خود با آب طلا مینوشت و روی دیوارهای اتاق خوابش میگذاشت. عین برونفکنیهایش که مجبور بود همه زشتنگاریها علیه خود را بیندازد به گردن «شکست». بله شکست، بیپدر و مادر است. در روزهای شکست است که هر کس از راه میرسد سنگی و کلوخی و زهری به سمتت پرتاب میکند و درمیرود. باید بلد باشی از گریزگاههای شکست، جان سالم بهدر ببری. مثل خودش که بلد نبود بگریزد.
شاید اگر او در اوج فوتبالش یک مشاور خوب داشت و به حرفهای فیلیکس ماگات گوش میداد و به آلمان میرفت، الان سرنوشت دیگری داشت. شاید شده بود یکی مثل وحید یا مهدی که همه به سرشان قسم میخورند. اما تک پریدنها و مشاورههای غلط، فوتبال نبوغآمیز و بهشدت شرقی او را خراب کرد.
آن شب که در آلمان با هزار مصیبت پاسپورتش را از ایجنتش تحویل گرفت و به تهران برگشت که پیراهن تیم سرخ را بپوشد، اولین گلوله را از دست خود خورد. آن روز که «بیامدبلیو»یش را فروخت که بدهد نفت و ازشان رضایتنامه بگیرد که برود استقلال، دومین گلوله را به سمت خاطراتش شلیک کرد. وقتی در روی نیمکت آبیها با دستانش عدد شش را نشان داد و کلی نفرین شد، سومین گلوله را خورد. چهارمین گلوله وقتی بر سینهاش نشست که تنها ماند و داستانهای رگ زدن و ترامادول را برایش ساختند. پنجمین و ششمین گلوله نیز در نهایت بیگناهی سینهاش را کبود کرد. مگر سینه او برای تحمل چند گلوله جا داشت؟
ساختار هشلهفت فوتبالفارسی در بهانزوا کشاندن بازیکنان ناسازگار، در حد سم سیانور عمل میکند. این «سیانور تنهایی»، قبل از مهرداد، مردانی چون مجتبی و مجاهد و شاهین را کشته است؛ همچنان که پیشتر از آنها نیز به سمت و سوی زندگی الگوهای نسلهای پیشینشان -اکبر و همایون- شلیک کرده بود.
حالا فکر کنید که جوان خودتان مرده است. یک دل سیر گریه کنید. اصلا محکم توی سرتان بزنید. صورت خراش دهید. فریاد بزنید که: «یلم وای، شیر سنگیام وای»! اما او با این چیزها زنده نخواهد شد. دیگر خودتان را سرزنش نکنید که چرا تنهایش گذاشته بودیم. در این فوتبال مقتولپرور، وقتی دریبلهایت از جلوی چشم مردم به کنار میرود، فقط دو راه داری؛ یا مرگ یا انزوا. یکی اولی را برمیگزیند و دیگری راحت روانه آن دنیا میشود.
اگر مهرداد میدانست که اینقدر کشتهمرده دارد که از لحظه انتشار خبر مرگش، این همه هنرمند و قهرمان و سلبریتی و سیاستمدار به خاطرش پست میگذارند و شعر میسرایند و سوگواری میکنند، به گمانم دیرتر میمرد. والله بالله طالله دیرتر میمرد.
ابراهیم افشار / همشهری
دیگر تمام شد. برای مردی که زودتر از موعد تمام شده بود، حالا میتوان همهرقم دلنوشته سرود. از شعرهای سوگوارانه عبرتآموز تا چکامههای اسطورهپرور جانسوز. میتوان عین آب خوردن سرش را به سر شیر تشبیه کرد و زئوسوار از او نیز افسانهای گرانسنگ ساخت. یا برای جوانمرگیاش اشک ریخت و صورت خراشید. حتی میتوان نامههای محرمانهای درباره زندگی خصوصیاش جور کرد که به دست هادی برساند.
میتوان او را بزرگترین «دریبلور» دنیا نام گذاشت. قلم و توپخانه دست ماست. میتوان توپخانههای لقبسازی را راه به راه شلیک کرد. اما اینها دیگر باعث نمیشود که او برگردد. عین ساعت چهارده و پنجاهوشش دقیقه دیروز که قلبش درد گرفت و دکتر هاج و واج سری تکان داد.
او دیگر شباهتی به «پسر قهار دریبلینگ» نداشت. باید منتظر میماندیم که سالی به دوازدهماه، خودش عکسی مشترک از تتلو، بازیگران یا دکور رستورانش بگذارد و ما نیز یادی ازش کنیم؛ با تیترهای سوزناک و عبرتآمیز. وگرنه بیمایه فطیر بود. عین پارسال پیرارسالها که خبر خودکشیاش سر زبانها افتاد و رسانهها درِ خانهاش را از پاشنه درآوردند و خودش فقط به تلخی تمام خندید. یا مثل قبلترش که توی جاده ورسک تصادف کرد و دوباره به یادش افتادیم که جلدهایمان با ادویه خبرهای حوادثی رنگ و عطر دیگری دارد. کلی پند و اندرز هم دادیم که بله ما اینیم. ما همه را کشتیار میشویم و پشتبندش مرثیه میسراییم.
ما اینیم. تنها باید منتظر میشدیم که روی نیمکت آبیها عدد شش را نشان دهد و شمّ ژورنالیستیمان گل کند و گیشههایمان را رونق بدهیم. ما هر آن آماده بودیم که درباره رنگ و رخسار زردش قصهها بسازیم. درباره رفتناش از اردوی قرمزها، پیوستناش به آبیها، حضور خبرسازش در ملوان، افتتاح رستورانش، بارگذاری عکس مشترکش با تتلو، و هزار قضا و بلای دیگر.
این ماییم. آماده دوزخی کردن ستارهها. ستارههای بیظرفیتی که هیچگاه تلنگری بهشان نمیزنیم و هوایشان را نداریم. اما فقط کافی است که احساسات خالهزنکیمان قاطی اندیشههای مرگاندیشیمان شود. آنگاه با تیترها و لیدهای کبودمان خون بهپا میکنیم. این ماییم که حالا جنازهای دیگر روی دستمان مانده است.
جنازه پسره سیویکسالهای که میتوانست در آلمان یا اسپانیا بدرخشد اما مشاورههای غلط و ساختارهای سهرابکُش فوتبالفارسی، کاری با او و امثال او کردند که در اوج شباب به اندازه هزارسالهها فرسوده شده بود. ما اینیم. گریه ندارد که!
آخرینبار پستی از خود گذاشت که اکنون بعد از مرگش میتواند در حد حرفهای نیچه، دلچسب و ماندگار باشد: «زمان زود میگذرد و قدر لحظاتمان را نمیدانیم» و پشتبندش کلی بخشایش خواسته بود از هواداران قرمز: «بزرگترین اشتباه زندگیام رفتن به استقلال بود. مرا بابتش ببخشید.» ما نبخشیدیم. در کینههایمان پیدا بود. در آن صورت، ما نیز باید از او پوزش میخواستیم که ما را بهخاطر خبرسازیهای زرد و سریدوزیشدهمان ببخشد. عین پارسال شهریور که نوشتیم او خودکشی کرده و فردایش ساعد دستش را نشانمان داد که «اگر ندیدیم نان گندم، دیدیم دست مردم. یعنی حداقل که در فیلمها دیدهایم که چه شکلی رگ میزنند و خودکشی میکنند!» او ساعدش را به عکاسان نشان میداد و میگفت: «رگ دست اینجاس یا روی مچ؟»
یا قبلترش توی پرسپولیس که وقتی بازی بهش نمیرسید، شایعه پشت شایعهسازی میکردند که او دارد ترامادول میخورد. چشمهاش از سفیدی گرد شده بود. مگر چقدر جان داشت که گلوگاههای خبری را ببندد؟ یا یکسال پیشترش وقتی که نوشتیم زیر پل ورسک تصادف کرده و به بیمارستان انتقال یافته است. هزارتا داستانک پشتش بند کردیم که لایکهایمان از موهای سرمان زیادتر شود. یا داستان زانتیاسواریاش در خیابان آفریقا را نوشتیم و لب به دندان گزیدیم.
زندگی او در این سالهای اخیر، با تایید و تکذیبها گره خورده بود. وقتی که در رستوران بروسک به خبرنگاران گفت که «کاش بهجای فوتبال، رابطهبازی را یاد میگرفت»، این حرفش را باید خود با آب طلا مینوشت و روی دیوارهای اتاق خوابش میگذاشت. عین برونفکنیهایش که مجبور بود همه زشتنگاریها علیه خود را بیندازد به گردن «شکست». بله شکست، بیپدر و مادر است. در روزهای شکست است که هر کس از راه میرسد سنگی و کلوخی و زهری به سمتت پرتاب میکند و درمیرود. باید بلد باشی از گریزگاههای شکست، جان سالم بهدر ببری. مثل خودش که بلد نبود بگریزد.
شاید اگر او در اوج فوتبالش یک مشاور خوب داشت و به حرفهای فیلیکس ماگات گوش میداد و به آلمان میرفت، الان سرنوشت دیگری داشت. شاید شده بود یکی مثل وحید یا مهدی که همه به سرشان قسم میخورند. اما تک پریدنها و مشاورههای غلط، فوتبال نبوغآمیز و بهشدت شرقی او را خراب کرد.
آن شب که در آلمان با هزار مصیبت پاسپورتش را از ایجنتش تحویل گرفت و به تهران برگشت که پیراهن تیم سرخ را بپوشد، اولین گلوله را از دست خود خورد. آن روز که «بیامدبلیو»یش را فروخت که بدهد نفت و ازشان رضایتنامه بگیرد که برود استقلال، دومین گلوله را به سمت خاطراتش شلیک کرد. وقتی در روی نیمکت آبیها با دستانش عدد شش را نشان داد و کلی نفرین شد، سومین گلوله را خورد. چهارمین گلوله وقتی بر سینهاش نشست که تنها ماند و داستانهای رگ زدن و ترامادول را برایش ساختند. پنجمین و ششمین گلوله نیز در نهایت بیگناهی سینهاش را کبود کرد. مگر سینه او برای تحمل چند گلوله جا داشت؟
ساختار هشلهفت فوتبالفارسی در بهانزوا کشاندن بازیکنان ناسازگار، در حد سم سیانور عمل میکند. این «سیانور تنهایی»، قبل از مهرداد، مردانی چون مجتبی و مجاهد و شاهین را کشته است؛ همچنان که پیشتر از آنها نیز به سمت و سوی زندگی الگوهای نسلهای پیشینشان -اکبر و همایون- شلیک کرده بود.
حالا فکر کنید که جوان خودتان مرده است. یک دل سیر گریه کنید. اصلا محکم توی سرتان بزنید. صورت خراش دهید. فریاد بزنید که: «یلم وای، شیر سنگیام وای»! اما او با این چیزها زنده نخواهد شد. دیگر خودتان را سرزنش نکنید که چرا تنهایش گذاشته بودیم. در این فوتبال مقتولپرور، وقتی دریبلهایت از جلوی چشم مردم به کنار میرود، فقط دو راه داری؛ یا مرگ یا انزوا. یکی اولی را برمیگزیند و دیگری راحت روانه آن دنیا میشود.
اگر مهرداد میدانست که اینقدر کشتهمرده دارد که از لحظه انتشار خبر مرگش، این همه هنرمند و قهرمان و سلبریتی و سیاستمدار به خاطرش پست میگذارند و شعر میسرایند و سوگواری میکنند، به گمانم دیرتر میمرد. والله بالله طالله دیرتر میمرد.
ابراهیم افشار / همشهری
متن زیبایی بود.اما تشبیه مرحوم اولادی به بعضی ها اصلا درست نبود.تا اونجا که من خبر داشتم مهرداد پسر پاک و بی حاشیه ای بود.
حالم از فوتبال بهم میخوره مخصوصلا فوتبال وطنی
معلوم نیست چه خبره اون تو
اینجا بالا بالاهاشم صاحاب نداره انتظار دارید ورزششششش وضع بهتری داشته باشه؟
چه جوان های با استعدادی که در زندگی با شکست مواجه شدند و یاد نگرفته بودند از شکست چگونه عبور کنند و ....
شایسته است با روش های علمی روش درست زندگی کردن به نوجوانان آموزش داده شود..اغلب جوانان از نظر هوش هیجانی بسیار ضعیف هستند..آموزش مشاهده و مدیریت هیجان های منفی بسیار ضروری است..
عزیزم یک ساعت داستان سرهم کردی که چی بشه.اولاهزارتاروزی ازاین جوونامیمیره.دوماهمه درهرجای دنیابایدخودشون فکرایندشون روکنن.سوما هیچ ایرادی به رسانه هاوارد نیست که کسی روکه ازفوتبال دورشده چرا یاد نمیکنن چون مردم اینو میخوان. .
عالي بود...واقعا عين واقعيت بود و چ نثر زيبايي