گوناگون

دیگر سوپراستار نمی شوم!

پارسینه: منصور ضابطیان، در گفتگویی دوستانه داستان و اتفاقات زندگی اش را از کودکی تا الان روایت کرد.

منصور ضابطیان که خیلی از ما او را با رادیو ۷ می‌شناسیم، طی گفتگویی دوستانه با وی، درباره‌ مسائل مختلفی چون بزرگترین شایعه‌ای که برایش ساخته‌اند، عاقبت رادیو ۷ و علت قطع پخش آن، گذشته و کودکی و ... صحبت کردیم، که در ادامه این گفتگو را می‌خوانیم:



می‌خواهیم از ابتدا شروع کنیم، ۷ آذر ۱۳۴۹، بگویید در کدام محل به دنیا آمدید؟

خوب قاعدتاً در بیمارستان متولد شدم، بیمارستان عیوض‌زاده تهران و آن موقع ساکن نارمک بودیم.

هنوز به آنجا سر می‌زنید؟

بله، چون خانه پدریم آن‌جاست و مادرم ساکن همان منطقه است، خود من هم تا ۴، ۵ سال گذشته آنجا زندگی می‌کردم.

در کودکی یک فکر، رویا و یا آرزوی خاصی داشته‌اید که همچنان برایتان جذاب باشد؟

دو بازی خیلی مهم داشتم که در دوران کودکی همیشه رویایم بوده، یکی این بود که روزنامه و مجله درست می‌کردم، به طوری که یک دفتر برمی‌داشتم، از جاهای مختلف در آن چیز می‌گذاشتم و بعد هم صفحه‌بندی می‌کردم، البته جز خودم و یا حداکثر اطرافیان هیچ خواننده‌ دیگری نداشت.

دیگری تلویزیون بازی بود، که با یکی از دوستانم انجام می‌شد، در آن من مجری می‌شدم، او بیننده و برعکس، همچنین تمام طول تابستان را این گونه سپری می‌کردیم و زندگی معمولیمان را مثل یک فیلم می‌دیدیم، مثلاً می‌گفتیم حالا فیلم خرید فلان چیز را بازی کنیم و بعد همان خرید را در رؤیا مثل یک اثر هنری می‌پنداشتیم. بعد هم با همان جدیت و تعصب روی آن حساس بودیم و غلط و درست آن را نقد می‌کردیم.

دوره کودکی من با همین رؤیاها سپری شد و خوشحالم که بعداً به هر دوی آن‌ها رسیدم.

خدا رو شکر، منصور ضابطیانی که ما الآن می‌بینیم، چه‌قدر ویژگی‌های کودکی‌اش را حفظ کرده و یا اصلاً شباهتی با آن موقع دارد؟

گاهی که عکس‌های آن دوره را نگاه می‌کنم، با خود می‌اندیشم که آیا این من هستم؟!

اما ظاهر را که کنار می‌گذارم، می‌بینم تفاوت زیادی حاصل نشده، هنوز هم همان‌قدر از دیدن چیزی ذوق زده می‌شوم، یا وقتی اتفاقی برایم جذاب است، همه کارهایم را رها می‌کنم و روی آن متمرکز می‌شوم، هنوز هم رابطه‌ام با بچه‌ها خیلی خوب است و نشانه‌های کودکی را خواسته یا ناخواسته، سعی کردم حفظ کنم.



همچنان کودکی ...

شیطون بودید؟
نه، اصلاً

چه‌قدر آرام بودید؟

آرام بودم ولی شیطنت‌هایی هم داشتم، البته نه مثل همه‌ بچه‌های دیگر، بیشتر طراح بعضی از شیطنت‌ها بودم و پیشنهاد آن را به دیگران می‌دادم، اما طوری رفتار می‌کردم که معمولاً کسی به من شک نمی‌کرد، همچنین شاگرد اول مدرسه نیز بودم و آن موقع همه فکر می‌کردند کسی که درس‌خوانه، بچه‌ خوبی هم هست، اما در واقع این طور نبود.

اون موقع‌ها تنبیه خاص و دردناکی شده بودید که الآن هم یادتان باشد؟

در خانه ما تنبیهی که صورت می‌گرفت، آن‌قدر شدید نبود که من الآن به یاد داشته باشم ولی مثل هر بچه دیگری من هم حتماً مجازات شده‌ام و در مدرسه هم به غیر از دو باری که به واسطه‌ تنبیه همگانی من نیز درگیر شدم، دیگر مورد خیلی اختصاصی را به یاد ندارم.

چه چیزی برای شما خاطره انگیزه یا در واقع نوستالژی شما چیه؟

نوستالژی یک شی‌ خاص نیست که بگویم فلان چیز من را به یاد کودکی و گذشته می‌اندازد، بلکه مجموعه‌ای از آن چیزی است که به نوعی از آن اتمسفری که زندگی کرده‌ایم تأثیر گرفته است، چه بخواهیم چه نخواهیم، چه دوستش داشته باشیم یا نه، یک جایی در یک رفتار، رابطه و موقعیتی ناگهان می‌بینیم کاری کرده‌ایم که برگرفته از دوران کودکی است و این زمانی خودش را آشکار می‌کند.

برای همین نمی‌توانم چیز خاصی را بگویم، زیرا همه‌ ما در اقیانوسی از این خاطره‌ها در حال زندگی کردن هستیم و هرآنچه که من از دوران کودکی تا الآن دیدم، مثل مشکلات سال‌های انقلاب، زمان جنگ، کمبودهایی که داشتیم، زلالی‌‌هایی که آن ‌سال‌ها بوده و همه‌ این‌ها در کنار بعضی از اجسام، فیلم‌ها و چیزهای دیگر که کودکی و بلوغ من را شکل داده‌اند، همان نوستالژی که شما از آن اسم بردید را تشکیل می‌دهند.



ضابطیان بر سر دو دوراهی قرار می‌گیرد

حالا به سراغ ورودتون به دانشگاه علوم پزشکی گیلان و بعد هم آن تغییر رشته‌ای که به نوعی مسیر زندگیتان را تغییر داد، می‌رویم، چی شد که این تغییر اتفاق افتاد؟

در سالی که من دیپلمم را گرفتم، آدم‌ها یا باید دکتر می‌شدند یا مهندس، آن‌هایی که مهندسی می‌خواستند رشته ریاضی خواندند، اما من از ابتدا این رشته را دوست نداشتم، در دبیرستان هم خواستم انسانی یا فرهنگ و ادب بخوانم ولی به این دلیل که آن موقع‌ها این رشته‌ها برای بچه تنبل‌ها محسوب می‌شد، همه اصرار کردند که باید ریاضی را انتخاب کنم ولی خوب مقاومتم تا سطح رشته تجربی، بیشتر دوام نیاورد و وقتی شما تجربی می‌خوانید بهترین حالتش این است که در رشته‌های علوم پزشکی تحصیل کنید، آن موقع هم کنکور خیلی سخت و مثل غولی برای همه ما بود، به همین جهت خواسته یا ناخواسته از همه لحاظ در ذهن من بزرگ شده بود که باید دکتر شوم، ولی وقتی وارد رشته علوم آزمایشگاهی شدم، بعد از گذراندن طرح و سربازی، حس کردم این چیزی نیست که من می‌خواهم و حالا از سن ۱۷ به ۲۴ سال رسیده‌ بودم، برای همین بهتر از قبل می‌توانستیم تصمیم بگیرم و خانواده‌ هم قطعاً آن مخالفت سابق را نمی‌کردند.

دوباره کنکور دادید؟

بله، یک بار در آذر ۷۳ که به موزه‌ هنرهای معاصر رفتم، دوسالانه‌ گرافیک بود و من تابلوها را که دیدم مبهوت شدم، با وجود اینکه در همه این سال‌ها کتاب می‌خواندم، سینما و ... را دنبال می‌کردم اما گرافیک برایم جادوی عجیب و غریبی داشت و با دیدن آن‌ها با خودم گفتم که من مال این دنیا هستم، بعد تحقیق کردم و فهمیدم بله چیزی به نام کنکور هنر وجود دارد، اما مشکلش این بود که باید از اول تمام سختی آن را برای رشته‌ای که درس‌هایش، اصلاً برایم آشنا نبود، تحمل می‌کردم، برای همین سر دو راهی مانده بودم، اینکه رشته خودم را ادامه دهم یا از اول شروع می‌کردم، خوب اولی برای من راحت‌تر بود. چون لااقل با آن آشنا بودم، اما وقتی خلوت کردم، دیدم چرا باید با خودم رودروایسی داشته باشم و گفتم بهتر است یک گرافیست علاقه‌مند شوم تا پزشکی که حوصله کار کردن ندارد،‌ برای همین باز کنکور هنر دادم و به این جا که می‌بینید، رسیدم.



بعد از این دوران وارد مطبوعات شدید، داستان ورودتون به این عرصه چه طور شکل گرفت؟

من رفتم رشته هنر تا گرافیست بشوم، در آن زمان با رتبه حدود ۳۰۰ و زیر آن، این امر میسر بود، اما رشته دیگری که طرفدار زیادی داشت و رتبه‌ای زیر ۱۰۰ می‌خواست، سینما بود من با وجود این که روزی ۱۳، ۱۴ ساعت در آزمایشگاه کار می‌کردم ولی رتبه‌ام ۹۰ شد، و همه اصرار کردند که حالا با این رتبه و عکاسی که می‌کنی برو سینما، و خلاصه تحت تأثیر این صحبت‌ها وارد دانشکده هنرهای دراماتیک در رشته سینما شدم.

ولی به هر حال گرافیک حسرت همیشگی‌ام شده بود، در زمان تحصیلم یک مجله سینمایی فراخوان داده بود، من در آن شرکت کردم ولی نه برای این که خبرنگار شوم، بلکه برای این که بتوانم ارتباطات سینمایی پیدا کنم، امتحان سختی داشت و حدود ۷۰۰ نفر شرکت کرده ‌بودند، بعد از غربال کردن مداوم تنها دو نفر ماندیم که یکی از آنها من بودم.

جادوی مطبوعات خیلی برایم جذاب بود، طی ۳-۴ سال کارم اسمی پیدا کرده‌ بودم، در پایان تحصیلاتم باز بر سر دو راهی قرار گرفتم این که به عنوان یک تدوین‌گر تازه‌کار، دنبال آن بروم، یا در جایگاه یک خبرنگار تا حدودی معروف در مطبوعات بمانم؟!

فکر کردم اگر مطبوعات را انتخاب کنم، زندگیم را بیشتر دوست دارم، برای همین در همان حوزه ماندم و بعدها اشکال مختلفی از این حیطه در زمینه‌های مختلف مثل شنیداری در رادیو و تصویری نمود پیدا کرد.



می‌شود گفت که همین مطبوعات به ورود شما برای تلویزیون و رادیو کمک کردند و به نوعی باعث این اتفاق شدند؟

مطبوعات هم به من کمک کردند، زیرا این حوزه به آدم اعتبار می‌دهد و کارهایی را به فرد می‌آموزد، اما شاید ورودم به رادیو و بعد تلویزیون بیشتر به واسطه‌ رشته تحصیلیم بود تا مطبوعات.


غول‌هایی که در کنار آن‌ها دیده شدم!

شما جایزه قلم بلورین بهترین گفتگو و گزارش را در نمایشگاه مطبوعات کسب کرده‌اید، به نظرتون یک خبرنگار باید به چه نکاتی توجه داشته باشد تا بتواند به این موفقیت دست پیدا کند؟

گفتگوگر خوب با خبرنگار خوب دو مفهوم مجزاست، یکی ممکن است خبرنگار خوبی باشد اما لزوماً خوب گفتگو نکند و برعکس.

ولی گفتگو کار خیلی دشواری است و ظلم زیادی هم به آن می‌شود، چه در مطبوعات، چه در رادیو و تلویزیون در همه جای جهان شما باید ابتدا همه کاری بلد باشی یعنی بتوانی خبر بیاوری، گزارش، مقاله و خبر بنویسی تا در نهایت اجازه بدهند که گفتگو کنی، ولی در کشور ما برعکس است و طرف تا وارد می‌شود، می‌گویند برو با فلانی مصاحبه کن، خوب طبیعتاً آن صحبت خوبی نمی‌شود، گفتگو دنیای خاص خودش را دارد که باید کشفش کنی تا به آن برسی.

اما مهمترین فرمول برای این که یک گفتگوگر، جراح، رفتگر و یا هر چیز خوب دیگری بشوی، این است که کارت را عاشقانه دوست داشته باشی، و در آن تلاش کنی تا این که حتی اگر به جایی هم که خواستی نرسیدی نگویی این چه شغلی است یا من چرا این جا هستم و ...

اگر آدم کارش را واقعاً دوست داشته باشد به نظرم هم موفق است و هم راه‌هایی را پیدا می‌کند تا از آن پول درآورد.

حالا به سال ۷۸ که وارد تلویزیون شدید برمی‌گردیم، جرقه‌های این ورود از کجا شروع شد؟

ورود من به تلویزیون از طریق نویسندگی بود، اسماعیل میهن دوست آن زمان مجموعه‌ای طنزبه نام وکیل محله را می‌ساختند و از من که در مطبوعات هم طنز می‌نوشتم، خواست که نویسندگی‌ این کار را به عهده بگیرم، و خوب این برای من خیلی وسوسه‌انگیز بود و شروع به نوشتن کردم، بعد از آن هم در مجموعه‌های دیگری مثل باغچه مینو و اپیزودهایی از پاورچین فعالیت کردم، سپس یواش‌یواش درگیر برنامه‌سازی با محمد صوفی شدم، یعنی حس کردم این فضا بیشتر من را راضی می‌کند، و در این راستا مجموعه‌های «خدا همین نزدیکی است»،‌ «آنچه می‌بینیم آنچه هست» و ... را ساختیم.

همزمان در سال ۸۵ رضا شهیدی‌فر برنامه‌ای برای شبکه ۲ می‌ساخت به اسم «مردم ایران سلام»، که در آن بخشی در مورد مسائل سینمایی و هنری وجود داشت و قرار شد آن بخش را من اجرا کنم.

همه‌ کسانی که در آن برنامه بودند، برای خودشان غول‌هایی محسوب می‌شدند و من گمنام‌ترین کسی بودم که در آن برنامه حضور داشتم، و در کنار افرادی چون رضا شهیدی‌فر، محمدعلی اینالو، جواد آتش‌افروز، جهانگیر کوثری، شهاب مرادی و ... بود که دیده شدم،‌ گرچه من هم تواضع نمی‌کنم و واقعاً همه‌ تلاشم را کردم تا بتوانم کار خوبی ارائه دهم، چون بالاخره سال‌ها در مطبوعات گفتگو می‌کردم و تقریباً روش‌های آن را یاد گرفته بودم بعد از آن برنامه‌ای با عنوان «فرش واژه» ساختیم،‌ که من اجرا کردم و بعد هم در شبکه یک و دو با محمد صوفی «نقره» و «تصویر زندگی» را تدارک دیدیم، سرانجام هم رادیو ۷ و خرده برنامه‌های دیگر را کار کردم.



شبکه‌ای که هنوز سردرگم است

شما در شبکه بازار سبد را ساخته بودید، بگویید که این برنامه‌ اقتصادی کجا و رادیو ۷ اجتماعی کجا؟

برنامه‌سازی یک فرمول مشخص دارد و شما باید بتوانید هر چیزی را بسازید، در دانشگاه استادی به ما می‌گفت فیلمنامه‌نویسی، حرفه‌ای است که وقتی به شما پیشنهاد می‌دهند تا در مورد مثلاً این بیسکویت بنویس باید بتوانی، نه اینکه بگویی این را دوست ندارم و نمی‌شود. برنامه‌‌سازی هم این گونه است و در نهایت اگر در آن حوزه تخصص نداشتی مثل یک رئیس جمهور که مشاورانی را در امور مختلف به کار می‌گیرد، تو هم از کسانی که اطلاعات دارند کمک می‌گیری وگرنه فرمول‌های کلی وجود دارد که فقط باید بتوانی از آن‌ها استفاده کنی.

برنامه سبد هم به نوعی شاخص آن شبکه شده بود به طوری که خیلی‌ها آن را به عنوان شبکه سبد صدا می‌کردند.

چرا دیگر پخش ‌نشد؟

شبکه بازار کلاً روالش تغییر کرد و یک جورهایی بلاتکلیف بود که الآن هم همچنان این سردرگمی را دارد.

زمانی که سبد پخش می‌شد، قرار بود اطلاعات اقتصادی روز به مردم بدهد ولی وسطای کار این شبکه به سمت تله شاپینگ پیش رفت و بعد دوباره برگشت، برای همین شبکه به هم ریخت و اصلاً قرار شد جمع شود به همین خاطر ما دیگر ادامه ندادیم.




عدم توافق محترمانه ای که رادیو۷ را متوقف کرد

از رادیو ۷ بگویید ،از این که می‌گفتند بار آموزشی کمی دارد؟

فرمول پیچیده‌ای نیست، به هرحال شبکه آموزش در دور مدیریت جدید مثل همه شبکه‌ها یک تعریف مشخص پیدا کرد، تعریفش هم این بود که کلیه برنامه‌ها باید جنبه‌ آموزشی پیدا کنند وخوب این بسیار هم محترم است، ما هم این نظر را می‌پذیریم، حالا مشکل از این جا به بعد بود، که تلقی ما به عنوان برنامه‌ساز با تلقی مدیران شبکه، دو چیز مختلف بود، ما معتقد بودیم این برنامه در همین شکل هم آموزشی است ولی دوستان این اعتقاد را نداشتند و خیلی هم به نظرشان احترام می‌گذاریم، چون در واقع آن‌ها هستند که باید در مقابل مدیران بالا پاسخگو باشند، بنابر این تصمیم گرفتیم که تغییراتی ایجاد کنیم ولی باز هم توافق حاصل نشد، حال دو راه داشتیم یا باید برنامه را کامل آموزشی می‌کردیم که چیز دیگری می‌شد و یا باید متوقف می‌شدیم چون در حقیقت بلد هم نبودیم تا آن آموزشی که دوستان می‌خواستند را بسازیم، یعنی شبیه کارهای ما نبود.

روی همین اصل با احترام به نظر دوستان بدون هیچ اختلافی تصمیم گرفتیم فعلاً دست نگه داریم و ماجرا اصلاً بغرنج و پیچیده نبود و شما خبرنگاران مقداری به آن دامن زدید!

خوب این برنامه‌ خیلی پرطرفدار بود و گاهی حتی کسانی که تلویزیون نمی‌بینند هم آن را دنبال می‌کردند.

بله ولی از این جا به بعد دیگر به شبکه آموزش ارتباط پیدا نمی‌کند، و به هر حال تلویزیون باید تصمیم بگیرد که این برنامه را دوست دارند یا نه و اگر گمان می‌کنند که مردم علاقه دارند، طبیعتا باید برای آن فکری کنند.

در نهایت اگر در شبکه آموزش نمی‌تواند جنبه‌های آن را تعریف کند، آن را به شبکه‌های دیگری که پاسخگوی نیازش است منتقل کنند.

هنوز تصمیمی برایش گرفته نشده؟

نه به طور جدی

امیدی به ادامه رادیو ۷ هست؟

انشاالله، ناامید که شیطان است، آدم‌ها همیشه به امید زنده‌اند و معمولا هم جواب داده، یعنی همیشه مشکلات و بحران‌ها پشت سر گذاشته شده‌اند و آدم‌ها فهمیده‌اند که اشتراکات بهتر از اختلافات است، بنابراین وقتی به دنیا اینگونه نگاه کنیم همیشه جای امیدواری هست.

گاهی دوز سفر خونم پایین می‌آید

سفرها و این علاقه برای جهانگردی از کجا در شما نمود پیدا کرد؟

از کودکی سفر برای من چون با یک دنیای متفاوت مواجه می‌شدم، جذاب بود. چون فکر می‌کردم الان دارم یک کتاب تازه و فیلم جدیدی را می‌بینم.

در اواخر دهه ۷۰ اولین سفر خارجیم را با بدبینی که از هزینه، خطرهایی مثل گم شدن و ... داشتم، رفتم.

ولی بعد دیدم چه قدر دنیا شبیه کشور خودمان است و چه‌ قدر همه چیز عادی بود، همچنین فهمیدم که انسان‌های همه جای دنیا تا چه حد شبیه هم‌اند، بعد از آن دیگر سفر عادت من شد و وقتی مدتی نمی‌روم حس می‌کنم سفر خونم پایین آمده و حالم خوش نیست.

همچنین یکی از خاصیت‌های سفر این است که وقتی به خانه برمی‌گردی می‌فهمی چه قدر خانه و سرزمینت را بیشتر دوست داری!

کدام یک از سفرها براتون جذاب‌تر بود؟

بسته به موقعیت دارد، گاهی در شرایطی جایی می‌روی و به دلت نمی‌نشیند ولی زمان دیگری همان جا می‌روی و می‌گویی چه قدر خوب است؛ بنابراین جواب مشخصی ندارم که بگویم.

ولی بعضی از شهرها خیلی من را تحت تأثیر قرار می‌دهد، از جمله بیروت، بارسلون، زاگره پایتخت کرواسی، بوداپست، پایتخت مجارستان و نیویورک،‌ اما بالاخره هر جایی چیزهای خوب و بد وجود دارد.

والدین ما می‌خواهند دکتر بشویم نه موفق

خاطره‌ای که به نظرتون از همه جالب‌تر بوده چیه؟

یک خاطره کلی در واقع دیدن ایرانی‌ها در نقاط مختلف دنیا و جاهایی است که انتظارش را نداری، جدا از آن هم دوست شدن با مردم جهان با یک لبخند، پرسیدن آدرس و چنین حرکات ساده‌ای از اتفاقات دوست‌داشتنی سفر است.

خود من یکبار در جزیره‌ای از یونان بودم و قرار بود به آتن برگردم در آن جا با جوان برزیلی که او هم منتظر کشتی برای برگشت بود آشنا شدم و هنوز هم که هنوز است این دوستی ادامه دارد تا جایی که قرار است او مدتی دیگر به ایران بیاید.

به نظر من همه جای جهان برانید خوشبختی و بدبختی به یک اندازه است و مهم این است که شما یاد بگیرید، دنیای خود را چه طور بسازید، اگر بتوانید این کار را انجام دهید در همه جای دنیا احساس خوشبختی می‌کنید.

به عنوان مثال من یک بار در محله‌ای از لس آنجلس که محله آدم پولدارها است و در یک خیابان وسیع آن تنها سه خانه وجود دارد، در یکی از آن خانه‌ها آقایی خودکشی کرده بود ولی چند وقت بعد که به آفریقا رفتم، آن‌جا عده‌ای کودک با یک توپ پارچه‌ای آن چنان احساس سرخوشی می‌کردند که آدم حسرت می‌خورد.

برای همین می‌گویم ابزار خوشبختی با احساس آن دو چیز متفاوت است، چیزی که پدر و مادرها به ما و ما به بچه‌‌هایمان یاد نمی‌دهیم و گاهی همانطور که گفتم والدین ما می‌خواهند که ما یک دکتر بشویم و نمی‌خواهند موفق شویم.

آقای ضابطیان ایده‌ این کتاب‌ها که گزارش سفرهاتون را در آن منتشر کردید از کجا به ذهنتان رسید؟

وقتی در مطبوعات بودم از من می‌خواستند تا گزارشی از این سفرها را برایشان بفرستم، بعد از مدتی اینها جمع شدند و به اصرار یکی از دوستانم آن را به کتاب «مارک و پلو» تبدیل کردم، از آن به بعد هم که دیدم این کتاب با استقبال مواجه شد، دیگر گزارش‌ سفرها را برای تبدیل به کتاب می‌نوشتم تا اینکه «مارک دوپلو» و در آخر هم «برگ اضافی» که گزارش‌های به جا مانده از سفرهایم بود را منتشر کردم.

«اگر یک زرافه داشتید» و «اگر یک سوسمار بودید»، این دو کتاب از کجا نشأت گرفته‌اند؟

طی مصاحبه‌هایی که در مطبوعات داشتم در پایان از آن فرد برای سنجیدن تخیل وی می‌پرسیدم اگر یک زرافه داشتید چه کار می‌کردید و در روزنامه ایران هم به افراد می‌گفتم که اگر یک سوسمار بودید، چه کسی را می‌خوردید؟ بعد که دیدم این‌ها مورد استقبال و علاقه‌ مردم واقع شد، آن‌ها را به کتاب تبدیل کردم.

یک بار که به وزارت ارشاد برای گرفتن مجوز رفته بودم، آن کسی که می‌خواست مجوز دهد، خیلی عصبانی گفت اگر یک "سماور" بودم یعنی چه، این چه کتابی است؟ و وقتی اسم آن را گفتم، جواب داد دیگه بدتر ولی در آخر مجوز را داد.

مؤثر بودن بزرگترین لذت است

از بین کارهای مختلف که انجام دادید، فکر می‌کنید ارتباط منطقی بین آن‌ها وجود دارد؟ و خودتون کدام را بیشتر دوست دارید؟

ارتباطش ارتباط زندگی است، من دارم زندگیم را به شکل‌های مختلف تجربه می‌کنم و نمی‌‌توانم بگویم کدام را بیشتر دوست دارم اما کار در تلویزیون به علت آشنا بودن چهره و لطف مردم که بعد آن نصیب من می‌شود به نوعی برایم جذاب‌تر است، زمانی فکر می‌کردم که بزرگترین لذت جهان خلاقیت است اما چند وقتی است به این نتیجه رسیدم که بزرگترین لذت موثر بودن است که البته خلاقیت هم در آن می‌گنجد و وقتی مثلا کسی به من می‌گوید با برنامه‌هایت باعث شدی بچه‌های من ماهواره نبینند یا فلان کتابت را خواندم و ... حس و حال بسیار خوبی پیدا می‌کنم.

دلتون که می‌گیره چه کار می‌کنید؟

معمولا به خانه‌ مادرم می‌روم، موسیقی گوش می‌کنم و یا با دوستان نزدیکم درد دل می‌کنم.

چه جور موسیقی دوست دارید؟

من پاپ را به سنتی ترجیح می‌دهم اما چه کسی و این‌ها بماند.

اگر بخواهید یه لقب به خودتون بدید، اون چیه؟

سلطان جنگل!

واقعا نمی‌دانم، آخر آدم که خودش به خودش لقب نمی‌دهد!

اگر بخواهم مثبت بگویم که می‌گویند خود شیفته است و خوب لقب منفی هم خودم دوست ندارم.

اما یک بار در نشریه‌ای نوشته بودند پدر نوستالژی ایران که خیلی تعجب کردم!

چون خود نوستالژی ۷۰،۸۰ سال سن دارد حالا پدر هم که باشی دیگر چه می‌شود!

یک تعریف غلوآمیز و کاریکاتوری از خودتون ارائه بدید.

شاید اگر می‌گفتید کاریکاتور بکش خیلی راحت‌تر بود، چون خود آدم گاهی صفاتی را که دارد، نمی‌بیند و دیگران باید آن را بگویند؛ زیرا هر کسی دوست دارد از خودش تعریف کند.

یعنی هیچ تعریفی نمی‌کنید؟

من خیلی آدم خوب، درجه یک و استثنایی هستم.

برای سوپراستار شدن دیر است

پیشنهاد بازیگری داشتید؟ اصلا به آن فکر می‌کنید؟

داشتم ولی به راحتی آن را رد کردم، من فکر می‌کنم و معتقدم که اگر وارد کاری می‌شوی باید درجه یک باشی و من مطمئنم اگر بازیگر شوم، نمی‌گویم از پسش بر نمی‌آمدم و شاید حتی از خیلی از آن‌هایی که بازی می‌کنند نیز بهتر باشم، ولی می‌دانم دیگر نمی‌توانم سوپراستار شوم چون برای این کار دیر شده است از آن جایی که دنیای بازیگری آن قدر هم برایم وسوسه برانگیز نیست، حاضر نیستم به عنوان یک هنر پیشه درجه دو وارد این عرصه شوم.

ویژگی بارز شما از دید اطرافیانتون چیه؟

این بستگی به میزان نزدیکی آن فرد به من دارد، کسانی که خیلی نزدیک‌اند می‌گویند قابل اعتمادم، افرادی که در یک بازه‌ متوسط رابطه با من‌ هستند فکر می‌کنند خیلی آرام و مهربان هستم و اما آن‌هایی که شاید دورترند، فکر می‌کنند یک آدم از خود راضی و دماغ سر بالا هستم.



چه قدر اهل فضاهای مجازی هستید؟

در حد معمول و خیلی اینترنت را شخم نمی‌زنم.

مشکلی در این فضا برای شما به وجود آمده؟

نه خوشبختانه، چون زندگی پر جنجالی ندارم و همه چیز من رو است.

همچنین وقتی که تو نه اهل مهمانی و نه رابطه‌ خاصی نیستی، از چی باید نگران باشی؟!

ولی گاهی مردم کم لطفی می‌کنند و این ناراحت کننده است، مثلا یکبار عکسی از غذا خوردن من در رستورانی منتشر شد و خوب این اتفاقات و عکس‌ها نا‌جوانمردانه‌اند و به نوعی تجاوز به حریم شخصی فرد محسوب می‌شوند.

بزرگترین شایعه‌ای که درباره‌ خودتون شنیدید؟

بعضی از آن‌ها را نمی‌توان گفت، اما مثلا یکبار زده بودند منصور ضابطیان و همسرش که مادرم به من زنگ زد و با تعجب گفت قضیه چیه؟

ولی بعد دیدم، عکس من و یک خانم بازیگر را در یک مراسم عمومی را به این عنوان منتشر کرده‌اند.

چقدر از این اتفاقات ناراحت می‌شوید؟

خب این‌ها هزینه‌های کار من است و گاهی در برخورد با مردم که به سمتم می‌آیند با خودم می‌گویم حق ندارم عصبانی شوم و این بخشی از زندگی من است.

اهل فوتبال هستید؟

هیچی، اصلاً من یک خاطره فوتبالی دارم که برای هر کس که آن را تعریف می‌کنم به من ناسزا می‌گویند و آن این است که یک بار به برزیل رفته بودم، در شهر ریودوژانیرو مسابقه‌ مهمی بود که به اصرار دوستم بلیط آن را با قیمتی عجیب گرفتیم و رفتیم، اما در ابتدای بازی من که به راحتی نمی‌خوابم ، همان‌جا در استادیوم از شدت کسل‌کننده بودن آن خوابم برد!

پس اهل چه ورزشی هستید؟ اصلا ورزش می‌کنید؟

در حدی که سلامتیم حفظ شود و چاق نشوم وگرنه اهل والیبال، بسکتبال و ... هم نیستم.

نوعی خلاقیت و ایده‌پردازی در کارهای شما دیده می‌شود، منشأ آن کجاست؟

این لطف شما است ولی فکر می‌کنم اگر چنین چیزی هست هم بخش عمده‌ای از آن ژنتیکی است برای همین است که خیلی به آن افتخار نمی‌کنم، چون معتقدم چیزی که آدم برای به دست آوردنش زحمت نکشیده خیلی قابل فخر نیست.

اما من سعی کردم آن را پرورش دهم و خواسته یا ناخواسته توسط سفرها، کتاب‌ها و... این اتفاق می‌افتد.

در پایان به نظرتون سوالی بود که دوست داشتید بپرسم و نپرسیدم؟

نه فقط جدول ضرب را هم بلد بودم که نپرسیدید!

ارسال نظر

  • مرواريد

    مطلب جذاب و مفيدي بود. بايد از آقاي ضابطيان و مصاحبه گر تشكر كرد. فقط كاش تيتر بهتري انتخاب ميكرديد حداقل همان جمله آقاي ضابطيان را در اين مورد مي آورديد:(...می‌دانم دیگر نمی‌توانم سوپراستار شوم چون برای این کار دیر شده است )

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار