گوناگون

طنز: غول‌هاي دنياي متجدد!

وبلاگ "نيشتر" نوشت:

«شيخ علاءالدين، چراغزاده جادوکار» در کتاب مستطاب «تاريخ طجري» آورده است که شبي فرزندان يک خانواده اندر سرداب خانه شيئي يافتندي شبيه چراغ جادو؛ اما آغشته به خاک و افتاده در مغاک. تک صبيه خانواده چون بخواستي به گوشه «پاچين» پرچين خويش غبار از چراغ بزدايد، دود کم رنگي ازآن برخاستي و پس آنگه شخصي ظاهر شدي نحيف الاندام، بدون صبحانه وناهار وشام. رنگ و رو از کت وشلوارش برفته وچشماني خسته وخمار، چونان کسي که سال ها نخفته. چون از چراغ بيرون بيامدي، دست ها برهم نهادي و مؤدبانه گفتي: در خدمتم اربابان من!

فرزندان خانواده نگاهي از سر تعجب به هم انداختندي و لب حيرت بگزيدندي که يا للعجب! غولي که در فيلم ها و کارتون ها به مشاهده نشسته اند کجا و آنچه اکنون به چشم همي نگرند کجا! در اين ميان برادر ارشد به سخن در آمدي و به غول گفتي: شمايلت چنين گويد که تو کارمندي باشي مفلوک و خسته؛ نه غول برومند ميان بسته.


غول چراغ بگفت: آنچه گفتي بر سبيل صواب بود. من کارمندي باشم که شيفت چهارم کاري خويش را در چراغ به اشتغال همي گذرانم.


يکي ديگر از برادران بگفتي: با اين حال که داري چه کار از تو برهمي آيد که ما را مفيد فائده افتد؟


غول بگفت: آنچه فرماييد!


برادر ارشد آب دهانش قورت بدادي و دست ها برهم بماليدي وبگفتي: من تحصيلات آکادميک و دوران اجباري را پشت سر نهاده و چند سالي است به مقام شامخ «علّاف الدّوله» اي - که در بلد ما مقامي بس رفيع و پر متقاضي باشد- نائل گشته ام. الحال مرا آرزو آن باشد که شغلي در خور بيابم و همسري شايسته اختيار کنم. پس خواهشم از تو اين باشد که پرنده آمالم را از قفس ناکامي برهاني و بربام نيکبختي بنشاني.


غول به طرفه عيني غائب شدي و اندر پس سه سوت (يا همان ايکّي ثانيه) بازگشتي وپس از تعظيم بگفتي: قربان! شادمان باشيد که آنچه امر فرموده بوديد به انجام برسيد.


در اين ميان خواهر از برادر ارشد اجازه بخواستي و- درگوشي- بگفتي: اي برادر! مرا براين غول تصوري پديد آمده که لازم است شما رابرآن مطلع گردانم.


در اين ميان برادران سخن خواهر قطع نمودندي و هرکدام خواسته خويش طلب بکردندي. يکي شهريه دانشگاه بخواستي و ديگري هزينه کلاس زبان وديگري درهمي چند براي کلاس هاي هنري. وغول هم حوائج همه برآوردي به چشم برهم زدني! احد از برادران - که سال ها بود اتاقکي در پشت کنکور بنا کرده بودي ودر آن به تحصيل علم به صورت «نکته به نکته» و «ضرب تست» اشتغال داشتي - عاجزانه از غول تقاضا نمودي که نام او در کلاس کنکور ثبت و شهريه مربوطه را پرداخت نمايد تا او بتواند تن خويش از اتاقک مذکوره برهاند و - کشان کشان- به دانشگاه بکشاند.


غول برفتي و چون بازآمدي آن آرزوي برآورده شده برادر را به خواهر دادي. برادر زبان به اعتراض بگشودي که اي غول بي شاخ و دم! آن آرزو که بر آوردي از آن من بودي. چرا به خواهر بدادي؟ پس من در اين وانفسا و پس از اين همه زحمت ومرارت چه خاکي برسرکنم؟


غول چراغ بگفتي: چون امروزه پسران خود را از زحمت تحصيل وارهانيده اند و دختران، آن را به سوي خود کشانيده اند؛ لذا دانشگاه برخواهرت زيبنده تر باشد. براي تو هم شغلي آورده ام که با آن روزگران بگذراني و گرسنه نماني. پس بگير اين شغل «کشک سابي» را!


برادر اندوهناک شدي وبگفتي: اي غول عزيز! از قديم الايام شغل «کشک سابي» براي دختران بودي و «خشت مالي» براي پسران.


غول بگفتي: اگر شغل «خشت مالي» بودي، آيا تو بر انجام آن همت همي گماشتي؟ آن پسران که مر تو را مد نظر باشد پسران قديم باشند نه سوسولات امروز که قاشق، ثقيل ترين وزنه اي است که در عمر شريف خويش به بلند کردن آن اقدام همي ورزند.


سخن که بدين جا برسيد خواهر درشتي آغازيد که اي برادران! چرا به حرفم توجه همي ننماييد؟ چرا رخصت همي ندهيد تا سخني که در باب غول چراغ دارم بيان بنمايم؟


برادر ارشد بگفتي: اي نازنين خواهر! چرا به خشم سخن همي گويي؟ آنچه خواهي بگو ؛ اما با ملاطفت خواهرانه.


با اين سخن، خواهر را چهره به انبساط گراييدي و به نرمي سراييدي که اي برادران! آنچه خواهم گفتن از اسرار است.


برادر ارشد غول را به چراغ فرا خواندي و پس آن گاه خواهر سخن به آرامي آغازيدي که اي برادران! اين غول را شباهتي عجيب به پدر باشد.


احداز برادران براين سخن خواهر مهر تأييد بنهادي که اين قيافه مر مرا نيز آشنا آمدي.


برادر ارشد لختي انديشيدي و سپس بگفتي: اگر مر شما را اين تصور صادق باشد، به امتحاني معلوم خواهد همي شدن. پس دستي برچراغ کشيدي وغول را احضار نمودي. آنگاه براو خطاب بنمودي که اي غول مهربان! همه را در اين جمع حاجت برآوردي جز کوچک ترين برادر را. اگر او را نيز حاجت روا نمايي، ما را تا فردا با تو کاري نباشد.


کوچک ترين برادر غول را گفتي: مرا حاجت، صعب و دراز نباشد. فقط دو کار ساده، آن که مشق هاي مدرسه ام بنويسي وديگر اين که خريد هاي فردايم را ابتياع نمايي که والده ي مکرمه مرا برآن توصيت نموده است.


چون غول از براي برآوردن حاجت برادر غايب شدي، فرزندان همگي سراسيمه به غرفه خواب پدر اندر شدندي اما او را در رختخواب نيافتندي. پس دستان خجلت برسر کوفتندي؛ محکم! و سرشک ندامت به دامن باريدني؛ شُرشُر! در اين حال آواز پدر از ميان حياط شنيدندي که همي گفتي: «بچه ها! کجاييد؟ بياييد اين خرت وپرت ها را از دستم بگيريد. بذاريد يک کمي استراحت کنم ؛ فردا مي خوام برم سر کار. زود باشيد!»

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار